ره مردان طلب کن تا بداني
حقيقت جاودان يکتا بماني
ره مردان طلب تا ديد يابي
عيان ذات در توحيد يابي
ره مردان طلب تا جاودان تو
بماني تا جهان جان جان تو
ره مردان طلب درنامرادي
اگر تو بي مرادي يا مرادي
ره مردان طلب در خلوت دل
عيان ياربين در خلوت دل
ره مردان طلب مانند منصور
که ماند نام تو نانفخه صور
ره مردان طلب در ديد جانان
دمي بنگر تو در توحيد جانان
ره مردان طلب تا شاد گردي
ز اندوه و بلا آزاد گردي
ره مردان طلب تا در نمودت
نمايند از حقيقت بود بودت
ره مردان طلب در شادکامي
چرا اندر پي ننگي و نامي
ره مردان طلب تا راز يابي
حقيقت ذات اعيان باز يابي
ره مردان طلب تا راه ايشان
بيابي و شوي آگاه ايشان
ره مردان يقين منصور کل يافت
يقين در راه ايشان رنج و دل يافت
ره مردان يقين منصور ديده است
از آن درراه کل در نورديده است
ره مردان منم کل باز ديده
يقين در راه ايشان راز ديده
ره مردان منم کرده در اين سر
دريده بيشکي پرده در اين سر
ره مردان منم کرده در آفاق
شده درراه مردان بيشکي طاق
ره مردان منم کرده حقيقت
زده دم از طريقت در شريعت
ره مردان منم کرده شده در کل
از اول آخرم کرده شده کل
بمنزل در رسيده اينزمانم
رخ شه ديده در عين العيانم
بمنزل در رسيدم ناگهاني
بديدم من جمال بي نشاني
بمنزل در رسيدم در حقيقت
رخ جانان بديدم در حقيقت
رسيدم تا بمنزلگاه عشاق
بمنزل در رسيدم شاه عشاق
رسيدم تا بمنزل يار ديدم
خود اندر عشق برخوردار ديدم
رسيدم تا بمنزل در يکي من
حقيقت سير کردم بيشکي من
رسيدم تا بمنزل در نمودار
نديدم هيچ چيزي جز رخ يار
رسيدم تا بمنزل حق پرستم
حقيقت ديد من عهد الستم
رسيدم تا الست خويش ديدم
نمود ذات کل در پيش ديدم
رسيدم آنچه ميايستم اينجا
بديدم در درونم شيخ يکتا
ره سير و فنا کردم ب آخر
جمال يار مي بينم بظاهر
ره سير و فنا کردم بتحقيق
در آخر شيخ بازم داد توفيق
ره سير و فنا کن اندرين راه
که تا تو هم رسي در حضرت شاه
اگر ره ميکني راهت نمايم
بمنزل آدم شاهت نمايم
ارره ميکني اينست راهت
که اينجا مينمايم ديد شاهت
ره خودبين در اينجا در حقيقت
ره تو چيست در راه شريعت
ره شرع است شيخا جاوداني
اگر اينره کني بيشک بداني
ره شرعست منزل جان جانان
ازين سروصل ده ذرات جانان
ره شرعست ديگر من ندانم
بجز اينره روي روشن ندانم
ره شرعست اندر شرع شو دوست
بشو در خلوت و هر سو مرو دوست
ره شرع است اندر شرع شو شيخ
نشين در خلوت و هر سو مرو شيخ
ره شرع است اگر ميداني اسرار
درينره عمر خود ضايع بمگذار
ره شرعست راهت با نشان است
در آخر يار بيشک بي نشان است
ره شرعست اينراه هست تحقيق
درينره عاشقان يابند توفيق
ره شرعست ازو اينجا مرادت
بياب ايشيخ با عين سعادت
ره شرعست طاعت کن درينراه
که در طاعت بيابي مر رخ شاه
رهت شرعست هر طاعت کن اينجا
که از طاعت شوي در جان مصفا
براه شرع هر کو يافت مقصود
حقيقت يافت در ديدار معبود
براه شرع هر کو رفت او ديد
ز ديد او پس آنگه کل نکوديد
براه شرع هر که رفت جان شد
چو جان در جمله عالم عيان شد
براه شرع هر کو رفت حق يافت
ز ذات جان جان آنکه سبق يافت
براه شرع آنکو ديد جانان
شدش او تا ابد درجمله پنهان
براه شرع هر کوشد چو منصور
اناالحق ميزند تا نفخه صور
براه شرع هر کو گشت جانباز
در اينجا يافت اين راز نهان باز
براه شرع هر کو جانفشان شد
حقيقت در شريعت جان جان شد
براه شرع هر کو ديد حق ديد
حقيقت گم شد از اسرار توحيد
براه شرع هر کو در فنا شد
ز بعد آن فنا ذات خدا شد
براه شرع هر کو ديد ديدار
يکي گردد عيان و ليس في الدار
براه شرع شيخا رفته ام من
سخن در شرع جمله گفته ام من
براه شرع احمد در عيانم
کنون بنگر نشان بي نشانم
براه شرع احمد يافتم راز
شدم از شرع احمد من سرافراز
براه شرع احمد راز ديدم
حق الحق در يکي صد راز ديدم
چو راه شرع احمد بسپري تو
ز ديد يار آخر برخوري تو
چو راه شرع احمد را سپردي
چو من ايشيخ بشک گوي بردي
چو راه شرع احمد ديدي ايدوست
کنون برخور چو اندر ديدي ايدوست
چو راه شرع احمد ره نباشد
دل زنديق ازو آگه نباشد
دل صديق ميبايد درينراه
که از جانان شود در آخر آگاه
دل صديق ميبايد در اين سر
که بيند در دروان اوست ظاهر
دل صديق ميبايد حقيقت
که حق بيند درين راه شريعت
دل صديق ميبايد که جانان
به بيند او در اينجا گاه اعيان
دل صديق دايم پر زخونست
که ميداند که سر کار چونست
دل صديق دايم در فنايست
دلش اندر فنا ديدن لقايست
دل صديق دايم در يکي يار
همي خواهم درون خود پديدار
دل صديق مي بيند حقيقت
که راهي نيست جز راه شريعت
دل صديق جز جانان نه بيند
عيان بيند وي و پنهان نه بيند
دل صديق با يار است دايم
از آن در عشق در کار است دايم
دل صديق دايم غرق توحيد
بود پيوسته اندر ديده و ديد
دل صديق دايم در نمود است
از آنش عرش دايم در سجود است
دل صديق ذاتست ار بداني
شده در عين ذرات نهاني
دلي بايد که يابد نور صادق
بود از نور خود در عشق صادق
دلي بايد که اينمعني بادند
پس آنگه جان خود در کل فشاند
دلي بايد که برخوردار آيد
چو ما اينجايگه بردار آيد
دلي بايد که باشد همچو من گم
که بيند گوهر اندر عين قلزم
دلي چون من نکو هرگز که يابد
چو من دلدار هرگز کس نيابد
چو با دل ميکنم دلدار دارم
دل از ديدار او بردار دارم
چو با دل ميکنم دلدار اويست
که با من در يقين در گفت و گوي است
چو با دل ميکنم دلدار ديدم
خود اندر عشق برخوردار ديدم
چو با دل ميکنم من اندرين راه
حقيقت مي نه بينم جز که دلخواه
چه با دل ميکنم چون دل فنا شد
بدلدارم رسيد و کل فنا شد
چه با دل ميکنم اين لحظه جانست
حقيقت جان و هم عين عيانست
چه با دل ميکنم اين لحظه ذاتست
برون از اينمکان عين صفاتست
چه با دل ميکنم اين لحظه دلدار
مرا کرده است ذات خود نمودار
که با من اينزمان عين عيان است
فکنده پرده از رخ ني نهانست
که با من در نهان جانست واصف
منم از ذات جان پيوسته واحد
که با من اينزمان در گفت و گويست
ز بهر ما چنين در جست و جويست
که با من اين زمان يار است پيدا
ولي در ليس في الدار است پيدا
که با من هر زماني راز گويد
دگر منصور با تو باز گويد
که با من اينزمان عين العيانست
دمادم با تو در شرح و بيانست
که با من اينزمان اندر حقيقت
نمودار است در راه شريعت
که با من اينچنين کرده است ياري
که کردستم ز عشقش پايداري
که با من اينچنين کرده است جانان
نخواهم کردنم در عشق پنهان
در اينراه شيخ بسيار است اسرار
ولي ذاتست اينجاگه پديدار
در اين اعيان منصور است رفته
سخن چين چنين در عشق گفته
که گويد شيخ ديگر اينچنين راز
مگر آنکو شود عين اليقين باز
دلش خود آنگهي اعيان به بيند
حقيقت رنگ يکرنگي به بيند
شود يکرنگ همچون ما درينراه
اگر دارد شود پيدا درينراه
شود يکرنگ همچون نور خورشيد
بتابد در همه ذرات جاويد
شود يکرنگ همچوم ما درينراه
اگر دارد شود پدا درينراه
شود يکرنگ همچون نور خورشيد
بتابد در همه ذرات جاويد
شود يکرنگ و يکرنگي ببيند
حقيقت رنگ يکرنگي به بيند
شود يکرنگ اندر بي نشاني
بماند تا ابد در عشق فاني
شود يکرنگ در بحر حقيقت
سراسر محو گرداند شريعت
شود يکرنگ در بازار معني
بگويد دمبدم اسرار معني
شود يکرنگ بر مانند جوهر
نمود نور عشق او سراسر
شود يکرنگ در رنگ حقيقت
به بيند عشق نيرنگ حقيقت
شود يکرنگ در اسرار اينجا
شود از عشق برخوردار اينجا
شود يکرنگ اينجا همچو جانان
بگويد همچو ما او را ز مردان
شود يکرنگ اينجاگه حقيقت
ز يکرنگي رسد اندر طريقت
شود يکرنگ اينجا در يقين او
بود در عشق جانان پيش بين او
شود يکرنگ آنگه در اناالحق
بگويد همچو ما اسرار مطلق
شود يکرنگ همچون ما يگانه
بماند تا ابد او جاودانه
شود يکرنگ همچون ما حقيقت
نمايد راز خود پيدا حقيقت
درين ره عاشقي بايد که در کار
که يکرنگي گزيند همچو پرگار
کند پرگار و اندر جا بماند
وليکن نقش ناپيدا نماند
دل اندر نقش بستي اي يگانه
نماند تا ابد او جاودانه
دل اندر نقش بستي همچو او باش
کجا هرگز ببيني روي نقاش
دل اندر نقش بستستي حقيقت
نخواهد ماند اين نقش طبيعت
دل اندر نقش بستي جاودان تو
نخواهي ديد بيشک جان جان تو
دل اندر نقشي بستي آنگه ايدوست
که از نقش خود بي آگهي دوست
دل اندر نقش بستي مرد خواهي
تو مر اين نقش آخر برد خواهي
دل اندر نقش بستي با زماني
کجا نقاش را آخر بداني
دل اندر نقش بستي در حقيقت
کجا نقاش کل آيد پديدت
نخواهد ماند نقشت جز که نقاش
از اينمعني که گفتم باخبر باش
نخواهد ماند نقشت جاوداني
سزد گر بود نقاشت بداني
نخواهد ماند نقشت آخر کار
نخواهد گشت گم در عين پرگار
نخواهد ماند نقشت غم مخور تو
يقين اينجا لقا را مينگر تو
تو مر نقاش را بشناسي تحقيق
که نقاشت دهد پيوسته توفيق
تو گر نقاش بشناسي برستي
ابا نقاش جاويدان نشستي
تو گر نقاش بشناسي تو اوئي
که با نقاش اندر گفت وگوئي
تو گر نقاش بشناسي درينراز
کند از روي خود مر پرده را باز
دگر نقاش بشناسي حقيقت
نمايد در عيان نقش حقيقت
بدان نقاش و ايمن باش از خود
که باشي رسته تو از نيک و از بد
بدان نقاش اگر صاحب يقيني
که جز نقاش خود چيزي نه بيني
بدان نقاش و با او باش دايم
که گدراند ترا در ذات قايم
بدان نقاش و اندر روي فنا گرد
که ماني اندرين عين فنا فرد
بدان نقاش را امروز ايشيخ
که تا گردي بکل پيروز ايشيخ
بدان نقاش و با او آشنا باش
ز ديدارش هميشه در بقا باش
بدان نقاش در بود وجودت
که نقش ذات خود اينجا نمودت
بدان نقاش بيچون در حقيقت
که چون کرده است اين نقش طبيعت
بدان نقاش خود ايشيخ بيچون
که چون نقش تو بسته بيچه و چون
بدان ناش خود ايشيخ زنهار
که نقش تو ز خود کرده است اظهار
بدان نقاش خود ايشيخ عالم
که روي خويش بنموده است ايندم
بدان نقاش تا بيني تو در خويش
که اعيان کرده در تو جوهر خويش
بدان نقاش سر لايزالي
که با نقاش در عين وصالي
تو با نقاش و نقاش است با تو
يکي در جملگي فاش است با تو
تو با نقاش خويش اندر جهاني
چو امر صانع خود را نداني
تو با نقاش خويش و آشنا اوست
تو هستي بيوفا و باوفا اوست
تو نقاشي کنون ايشيخ در ديد
يکي بنگر تو در اسرار توحيد
تو با نقاش اينجا آشنا شو
چو او در بود جانها با فنا شو
تو با نقاش اينجا نقش بسته
در آخر ميکند نقشت شکسته
چو نقشت بنگرد اينجا حقيقت
نمايد ديد خود او ناپديدت
روي ز اينجا و در حسرت بماني
خوري آنگه دريغ جاوداني
دريغ آنلحظه مر سودي ندارد
که هرگز درد بهبودي ندارد
در اينجا کار دارد ديدن يار
که ناگاهت کند او ناپديدار
در اينجا کار دارد ديدن دوست
حقيقت گفتن و بشنيدن دوست
در اينجا کار دارد گر بيابي
وگر تو فتنه تو در نيابي
ترا در خواب نقشت مينمايد
ز ناگه نقش خود اندر ربايد
ترا در خواب نقشي کرده اظهار
در اينجاگه اندر پنج و در چار
ترا در خواب کرده مينمايد
درون هفت پرده مينمايد
که چون اين پرده برگيرد ز رخسار
ترا آنگه کند از خواب بيدار
توجه ز آن کين صور نابود گردد
زيانت جملگي با سود گردد
تو سود خويش کن ديدار جانان
در اينجا صاحب اسرار جانان
تو مر نقاش خود در نقش بشناس
ز مرگ اينجايگه ايدوست مهراس
چه نقاش است بينائي چه باکست
که نقاش از حقيقت نور پاکست
چو نقاش است بينائي درين راه
چو نقاش عجب داري تو همراه
چو نقاش است بينائي ب آخر
ترا اظهار بودن کرده ظاهر
ازو برخور تو اندر نقش بنگر
ز ديد نقش اينجاگاه بگذر
ازو بر خور اگر تو راز داني
دو روزي کاندرين بود جهاني
ازو برخور که ناگه ميرود او
بماني صورتي بي گفت و بي گو
ازو برخور که تا جاويد ماني
بنورش بيصفت خورشيد ماني
ازو برخور که آمد آشکاره
ببايد کردنت جانان نظاره
اگر امروز از وي برخوري تو
هم امروزش حقيقت بنگري تو
اگر امروز بيني روي جانان
بماني تا ابد در کوي جانان
اگر امروز اينجا يار بيني
تو بيشک جاودان ديدار بيني
اگر امروز اين اسرار ما را
حقيقت بشنوي گفتار ما را
ترا فردا بکار آيد حقيقت
که بايد رفت از دار طبيعت
بشيب خاک ناچيزي بمانده
بمانده عاقبت خاکي فشانده
وصالي بخش جانت را درينراه
که تا بيند در اينجاگه رخ شاه
وصالي بخش جانت را درين ديد
که تامي بشنود اسرار توحيد
وصالي بخش جان مانده در غم
که تا اينجا به بيند يار همدم
وصالي بخش جان از ديد جانان
که بيند در يقين توحيد جانان
وصالي بخش جان نازنين را
که تا يابد به کل عين اليقين را
وصالي بخش تا جان راز بيند
همي نقاش در خود باز بيند
وصالي بخش جانت در سوي دل
که تا با دل شوي از يار واصل
وصالي بخش جانرا در وفايت
که تا مي بنگرد ديد لقايت
وصالي بخش جان ايدوست اينجا
که تا بيرون شوي از پوست اينجا
وصالي بخش جان ايشيخ از نور
که تا بيند به کل ديدار منصور
حقيقت وصل جانان آشکار است
ولي زنديق با وصلش چه کار است
سخن با صادقان و واصلانست
دگر با عاشقان و صادقانست
سخن با واصلان گفتم حقيقت
در اسرار بر سفتم حقيقت
وصال يار دارد جان منصور
نمي بيند کسي جانان منصور
وصال يار دارد در اناالحق
که اينجا ميزند در يار الحق
که داند تا چه صورت نداري
بجز ديدار منصورت نداري
که داند تا تو خود اندر کجائي
اگر خواهي نه گر خواهي نمائي
که داند سر ذات پاکت ايجان
که هم جاني و هم عشقي و جانان
که داند سر بيچون تو اينجا
بسرگردانست گردون تو اينجا
که داند جز تو اندر ذات هر کس
تو دانائي درون جملگي بس
که داند جز تو غيب و غيب داني
که راز جمله ميداني نهاني
که داند جز تو تا فردا چه باشد
بجز ذات تو پس جانا چه باشد
تمامت در تو حيرانند اينجا
تو دانا جمله نادانند اينجا
تمامت از تو پيدا و تو از خويش
حجابي از جمال آورده در پيش
تمامت از تو پيدا و ندانند
که کلي خود توئي چندانکه خوانند
همه الکن شده در وصف ذاتت
فرو مانده بدرياي صفاتت
که يارد تا زند دم جز تو دردم
که بنموده است اندر نقش آدم
جمال خويش پنهاني حقيقت
که داند آنچه ميداني حقيقت
جمالت عاشقان ديدند اينجا
وصالت جمله بخريدند اينجا
چنان در جستجويت عقل مانده
که دست از جان و از دل برفشانده
رخي بنماي آخر دوستانت
گلي شان بخش هان از بوستانت
رخي بنماي و جان بنما بشادي
که جانرا در دلم دادي بدادي
رخي بنماي تا جان برفشانم
که جز اين نيست در عين روانم
رخي بنماي تا خود را بسوزم
که از ديدارت اينجا نيکروزم
رخي بنماي و جان بستان ز درويش
که جز اين نيست چيزي ديگرش پيش
رخي بنماي تا پنهان شوم من
نمائي ذات تا اعيان شوم من
منم حيران کوي دوست اينجا
بريده دست خود از پوست اينجا
منم حيران ز ديدار جمالت
بمانده بيخود اينجا گنگ و لالت
منم حيران ز ديدار تو جانا
که چون ميگويم اسرار تو اينجا
منم حيران ز ديدت باز مانده
ز ديد دوست صاحب راز مانده
منم حيران شده ايدوست در تو
که چون بگشاده ايدوست در تو
منم حيران شده در روي خويت
يقين جا ميدهم در آرزويت
چه شور است اينکه در عالم فکندي
خروشي در دل آدم فکندي
چو شور است اينکه در بازار عشق است
نگر منصور بين بردار عشق است
چه شور است اينکه در جان جهان است
مگر منصور بين عين العيان است
چه شور است اين بگو با من خبر باز
که نايد کس که ميگويد خبر باز
چه شوراست اين مگر صاحب فرانست
که در گفتار کل عين العيانست
چه شور است اين بگو تا من بدانم
ز شو و گفت در روي جهانم
چه شور است اينکه در درياي عشق است
مگر منصور ناپرواي عشق است
چه شور است اينکه ما را دست داده است
که جانرا ديد اينجا دست دادست
چه شور است اينکه ما را در نهادست
که شوري در نهاد ما نهاده است
زند بحرم عجب شوري در اينجا
بگفت اسرار کل در روي دريا
بگفت اسرار و اندر دار کردش
ز شاخ عشق برخوردار کردش