اگر خود پرده برگيرد ز رويش
تو خود بيني و او در گفت و گويش
اگر خود پرده بردارد ز رخسار
وجود خود به بيني بيشکي يار
اگر خود پرده برگيرد تمامت
مر اين معني اباخاص است و عامت
همه ديدار جانانست در کل
که وي در پرده پنهانست در کل
چو او در پرده باشد خود که بيني
تو او را بين اگر صاحب يقيني
چو او در پرده باشد پس که باشد
بجز او در نظر شاها که باشد
همه دلها ز عشق او پر از خون
که تا کي آيد او از پرده بيرون
همه دلها از اينحسرت کبابست
کسي کاين يافت اندر بحر بابست
هر آنکو روي جانان ديد امروز
يقين شد بيشکي در ديد پيروز
سخن از مغز جان ميگويم ايشيخ
همه از جان جان ميگويم ايشيخ
اگر اين باز دانستي چو مائي
من و تو چون يکيم اندر خدائي
جدائي نيست اما فرق اينست
که منصور اينزمان مر شاه بين است
بکل شد شاه منصور اندرينراز
بمعني پرده از رخسار شد باز
ز وصلش آنچنان پيداست جانان
که اصل صورت او گشت پنهان
چو اصل صورت او از خدا بد
هم اندر خود اناالحق گو خدا بد
همان بودي که اول بود از يار
هم از آن بود شد کلي پديدار
هم از آن بود کلي گشت نابود
چو شد آن بود کلي گشت معبود
مرا معبود ميبايست ديدم
به معني حقيقتي در رسيدم
مرا معبود ميبايست درديد
بديدم در درون از عين توحيد
ز توحيدم چو معبودم عيان است
ز معبودم همه شرح و بيانست
حقيقت هر که چونمن يار بيند
يکي اندر يکي اسرار بيند
يقين من کنون عين اليقين است
نمود عشق جانان اينچنين است
درين توحيد کل شيخا نظر کن
همه ذرات خود زير و زبر کن
ازين وعظي که گفتت ذات منصور
از آن مر فهم کن آيات منصور
درين آياتها کز لامکانست
نظر ميکن که شرح جان جانست
درين آياتها اينجا خبر ياب
حقيقت جملگي اندر نظر ياب
درين آياتها بنگر نهاني
ز هر آياتها شرح و بياني
فرو خوان و بگو با مرد ديندار
که تا گردد چو ما او صاحب اسرار
نهان و آشکارا ديده ام من
نهان از بود کل بگزيده ام من
نهان بگزيده ام اينجا حقيقت
که پيدائي بدم عين طبيعت
نهان بيشک خدا بود اندر اينجا
که در پيدا رخ او بنمود اينجا
نهان بيشک خدا بد کس ندانست
نمود بود خود را او بدانست
نمودن بانمود اينجا حقيقت
بدين صورت نهان پيدا حقيقت
نه منصورست او ذاتست بنگر
اناالحق گوي ذراتست بنگر
کنون اينجا حقيقت شد تمامي
کنون پخته شد شيخا ز خامي
ز خامي پخته شو شيخا کنون تو
حقيقت پخته باش و رهنمون تو
ز خامي پخته در کل اسرار
کنون شيخا يکي بيني ز اسرار
ز خامي پخته و نور ذاتي
چه غم داري چو با منصور ذاتي
ز يکرنگي ترا مقصود باشد
ز يکذاتي ترا معبود باشد
ز يکرنگي رسي در مسکن خويش
ببيني جملگي را بيشکي بيش
ز يکرنگي همه مردان رسيدند
بمنزلگاه و روي يار ديدند
ز يکرنگي زدند اينجايگه دم
نمود جان جان ديدند دمدم
ز يکرنگي رخ جانان خود را
شدند و گم شدند اندر احد را
ز يکرنگي در اينجا گاه جانند
درون بود کل ذات عيانند
ز يکرنگي در اينجا راز بين تو
همان يکرنگي خود باز بين تو
ز يکرنگي خود اندر نشانند
که تا باشد حقايق را ندانند
ز يکرنگي خود داري خبر تو
در آن يکرنگي خود کن نظر تو
ز يکرنگي خود آگاه شو باز
چو اول اندر اينجا شاه شو باز
ز يکرنگي بسي اسرار گويند
در اينمعني حقيقت يار جويند
ز يکرنگي بسي اينجا زدم دم
ولي کي باز بيند بيشک آندم
که در لاقربت الا به بيند
پس آنگه حضرت والا به بيند
اگر يکرنگ خواهي شد درينراه
در آخر شاه خواهي بد در اينراه
اگر يکرنگ خواهي شد چو مردان
بجز لامنکر و اسرار لادان
اگر يکرنگ خواهي شد به لاتو
زوال بايدت شد کل فنا تو
اگر يکرنگ خواهي شد چو منصور
مبين ظلمت حقيقت اين همه نور
اگر يکرنگ خواهي شد تو در ذات
حقيقت محو گردان در يکي ذات
اگر يکرنگ گردي ذات بيني
که کل ذاتي و آنگه راز بيني
اگر يکرنگ گردي بيچه و چون
برت موئي نمايد هفت گردون
اگر يکرنگ گردي ذات باشي
تو جان جمله ذرات باشي
دو بيني تو هم اينجا نموده است
نميداني کت اينجاگه چه بوده است
دو بيني ميکني زان در بلائي
کجا هرگز رسي در روشنائي
دوبيني ميکني ز آن مانده باز
خدائي کرده زانجام و آغاز
دو بيني ميکني اندر بلايت
دمادم مينمايد او لقايت
ز تو يک لحظه جانان نيست خالي
وليکن اينچنين افتاده خالي
ز تو يک لحظه جانان نيست فارغ
چه گويم چون نه اينجاي بالغ
ز تو يک لحظه جانان نيست بي ديد
نمي بيني تو او در عين توحيد
گناه آفتاب اينجايگه نيست
وليکن کور را ديدار ره نيست
رهي بس ناخوش است و منزلي خوش
وليکن راه بر کور است ناخوش
چو نقش کور اينجا ره ببيند
بمنزل کي رسد کو شه ببيند
چو نفس کور اينجا شد گرفتار
بمنزل کي ببيند او رخ يار
چو نفس کور اينجا باز مانده است
يقين در حرص و اندر آز ماندست
چو نفس کور را بينا کند شاه
بيابد او بمنزل چون کند راه
همه مقصود ما نفس است اينجا
کزين کوري شود اينجاي بينا
همه مقصود ما نفس است غدار
که تا گردد ز خواب جهل بيدار
همه مقصود ما نفس است بيشک
کزين عين دوئي بيند همه يک
همه مقصود ما اينست ايشيخ
که جان اينجاي يک بين است ايشيخ
اگر شد نفس بينا اندرين سر
نمود باطن او را هست ظاهر
اگر شد نفس بينا سالک آيد
پس آنگه هر دو وصل او گشايد
اگر شد نفس بينا در شريعت
بيابد بيشکي پير حقيقت
اگر شد نفس بينا همچو عشاق
ابا جان گردد او اينجايگه طاق
اگر شد نفس بينا در يکي است
بداند گر خدا هم بيشکي است
اگر شد نفس بينا گشت واصل
شود مقصود او کلي بحاصل
اگر شد نفس بينا در لقايش
يکي بيند نمود جان بجايش
اگر شد نفس بينان ذات گردد
حقيقت ذات او ذرات گردد
حقيقت ره کند در منزل خويش
به بند ذات بيشک واصل خويش
اگرچه او بمنزلگه رسيده است
همين جا کو جمال شاه ديده است
هنوز از سر کل او نيست آگه
عياني صورتي ديده است ني شه
بوقتي سر کل بايد چو من باز
که گردد محو در انجام و آغاز
بوقتي سر کل بيند درونش
که مر منصور آيد رهنمونش
بوقتي سر کل بيند حقيقت
که خود را پاک آرد در شريعت
ز بهر صورت اينجا گفتگوي است
که صورت اينچنين در جست و جويست
ز بهر صورت اينجا جمله در شور
بوند و ميرود يکيک سوي کور
گرفتاري جان در صورت افتاد
مر اين معني ابا منصورت افتاد
چو منصور است شيخا اصل ديده
درين صورت ز جانان وصل ديده
بيان ما همه در صورت و جانست
همي آيد دمادم راز پنهانست
نه چندان گفت خواهم تا ب آخر
شود جانان ترا اينجاي ظاهر
نچندان گفت خواهم من در اسرار
که تا گردد ترا جانان پديدار
بگويم دمبدم تا رهبري تو
تو پرده ي راه جانان بنگري تو
جمال او درين پرده حقيقت
که اينجا است گم کرده حقيقت
حقيقت شيخ بينا کن دل و جان
که جان و دل درين نفس است پنهان
مدان ذاتي که جز جان ديد در دل
کجا بيجان و دل گردند واصل
اگر بيجان و دل واصل نگردي
ترا هرگز نباشد ديد مردي
اگر بيجان و دل اينجا نباشي
يکي اندر يکي يکتا نباشي