حقيقت اينچنين دان در شريعت
شريعت متصل دان در طريقت
چو ايشان هر دو ذاتند از حقيقت
دوئي منگر در اينجا در طبيعت
حقيقت با شريعت آشنايست
حقيقت ذات پاک مصطفايست
شريعت قول و فعل و صورت او
کنون بشنو تو از من صورت او
حقيقت با شريعت خانه و در
شناس اينجا چو احمد ذات حيدر
محمد شهر علم است ار بداني
علي را دان تو از سر معاني
اگر داري سر علم علي تو
مرو بيرون ز گفتار نبي تو
بقول هر دو اينجا سر فرود آر
که از ايشان شوي از خواب بيدار
از ايشان راه معني بازجوئي
وز ايشان سوي معني بازپوئي
از ايشان گردي اينجا واصل حق
چنين دان در حقيقت سر مطلق
هر آنکو برخلاف راه ايشان
رود از غم بود دايم پريشان
هر آنکو دشمن کرار باشد
خدا از آنلعين بيزار باشد
هر آنکو دوستدار حيدر آمد
چو مغز از پوست هر دم برتر آمد
دو جوهر دان تو ايشانرا چو از ذات
که آوردند از حق عين آيات
دو جوهر دان مرايشانرا بعالم
که حق از بهرشان آورد آدم
پديدار آمده آدم از ايشان
در اينجا يافته اسرار جانان
ره ايشان کن و در منزل يار
پس آنگه گرد کلي واصل يار
ره ايشان کن اندر کل عالم
که تا يابي در آنجاگاه آدم
ره ايشان کن و شو محو ديدار
بجان و دل شو ايشانرا خريدار
خريداري ايشان کن تو از جان
که ايشانت نمايند ديد جانان
تو ايشان مغز دان از آفرينش
حقيقت دوست دان از عين بينش
تو ايشان دان حقيقت ذات بيچون
نموده روي خود در هفت گردون
نموده دعوت ايشان نظر کن
دراينجا جان از اينمعني خبر کن
نمود دولت ايشانست عالم
زده اينجايگه از ذات کل دم
ره ايشان چه باشد عين تقوي
اگر کردي شدي ديدار مولي
بتقوي زندگاني کن که رستي
بجنت شاد با هر دو نشستي
بتقوي زندگاني کن در اينجا
دل و جان با معاني کن در اينجا
بتقوي زندگاني کن بر دوست
که مغزت زود گردد در يقين پوست
بتقوي زندگي کن بيشکي تو
که يابي در يقين ديد يکي تو
بتقوي زندگي کن چو عشاق
که از تقوي شوي ايمرد ره طاق
بتقوي زندگي کن تو از دل
که از تقوي شوي در عشق واصل
بتقوي زندگاني کن در اينجا
که از تقوي شوي در ذات يکتا
بتقوي و بپاکي يار بيني
تو با دلدار جان پندار بيني
بتقوي و بپاکي در جهان تو
بياب ايدوست وصل جان جان تو
بتقوي و بپاکي در حقيقت
زني دم اندرين عين شريعت
شريعت چيست مر تقوي سپردن
پس آنگه راز جانان چيست بردن
ز تقوي گر خبر داري تو ايشيخ
در اينجاگاه پنداري تو ايشيخ
دمي بيباکي اندر راه معني
مباش و گرد کل آگاه معني
دمي گر اين زني مردت شمارم
که بيشک اينچنين کرده است يارم
حقيقت پاکي صورت حقيقت
زني دم اندر اين عين شريعت
چه باشد عين تقوي پاکبازي
که جان و دل بر وي دوست بازي
هر آنکو پاک باشد در ره عشق
بود پيوسته از جان آگه عشق
هر آنکو پاک باشد در عيانش
بلي پيدا نمايد جان جانش
لکم دين بين بشرع خويش بسپار
ترا با نيک و بد اينجايگه کار
نباشد چون يکي بيني ز تحقيق
نه بينم من بجز از عشق و توفيق
حقيقت شيخ کل شرعست بنگر
سخنهايم نه از فرع است بنگر
نيم ديوانه اما در جنونم
در اين اسرارها کل ذوفنونم
نيم ديوانه اما مرد راهم
نظر کن در حقيقت دستگاهم
نيم ديوانه اما مرد رازم
که شد راه معاني جمله بازم
نيم ديوانه اما دريقينم
که اندر بود خود يکي به بينم
نيم ديوانه اما در يکي من
همه حق بينم ايجا بيشکي من
نيم ديوانه اما نور ذاتم
که اينجا يکدمي اندر صفاتم
نيم ديوانه اما در حضورم
که با جانان در اينجا غرق نورم
نيم ديوانه اما ديد يارم
که يار است اندرين سر آشکارم
نيم ديوانه من اندر ره عشق
که از شاهم ز ديدش آگه عشق
نيم ديوانه اين تقرير گويم
ز هر معني و هر تفسير گويم
چو جانان اندر اينجا يافتستم
در اين ديوانگي بشتافتستم
بنزد يار وصل يار ديده
در اينجا گاه با دست بريده
گرفته دست جانان در حقيقت
بدان ايشيخ ني دست طبيعت
يدالله است اندر چنگل ما
نظر کن شيخ اينجا مشکل ما
يدالله است اندر دست ما را
از اينمعني نظر کن هست ما را
يدالله است ما را اندر اينجا
که دست يار بگشاده در اينجا
نه منصور است اينجا بار عشاق
که ميگويد کنون اسرار عشاق
نه منصور است اينجا ديد جانان
بمانده غرقه در توحيد جانان
نه منصور است شيخا را زديده
يقين گم کرده خود باز ديده
نه منصور است بردار حقيقت
ترا ميگويم اسرار حقيقت
بدين کسوت نيايد او دگر بار
تو را زين ميکنم دايم خبردار
نه منصور است اينجا جان بداده
سر خود بر کف جانان نهاده
بدين کسوت نيايد او دگربار
ترا زين ميکنم دايم خبردار
نه منصور است ديد جملد مردان
که ميگويد دمادم سر جانان
نيايد شيخ ديگر مثل منصور
چو شد از جسم و جان اينجايگه دور
بدين کسوت خبردار حقيقت
ترا ميگويد اسرار حقيقت
بدين کسوت نيايد شيخ داني
بسي برهان در اين سر نهاني
بدين کسوت نيايد باز منصور
نخواهد ماند دايم غرقه در نور
بدين کسوت نيايد در جهان او
که گويد ديگر اين شرح و بيان او
بدين کسوت نيايد او بعالم
که گويد او اناالحق اندر عالم
بدين کسوت مرا بشناس تحقيق
در اين کسوت تو شيخا ياب توفيق
بدين کسوت مرا بشناس و بنگر
که در کل نيست پنهان شيخ اين خور
بدين کسوت مرا بشناس اينجا
که بازم کي بيابي شيخ دانا
بدين کسوت مرا بشناس مطلق
که اينجاگه زدم از تو مطلق
اگر ره ميبري داني حقيقت
وگرنه مانده اندر طبيعت
حقيقت چون مرا اينجاشناسي
منت دايم که بيحد و قياسي
تو هستي واصل و از ما نهاني
ولي کي تو مرا اينجا بداني
که همچون من شوي اينجاي الحق
که اينجاگه زدم دم از تو مطلق
چو آئي اندر اين اي کان معني
نگه ميدار چار ارکان معني
تو اندر صورتي در خود سفر کن
بمنزل در رس و در حق نظر کن
زياني نيست اينجا جمله سود است
که او هرگز نبود و يا نبوده است
همه مستغرق درياي اميد
همه در عشق ناپرواي اميد
نموده بود خود اينجا بديدار
بصورت مينمايد شيخ هشيار
بصورت باشم اينجا در حقيقت
منزه باشد از عين طبيعت
صبور است او يقين و بي ملالست
چرا کو خود بخود نور جلال است
صبور است او يقين و راز داند
مراد اينجايگه دادن تواند
صبور است او کردم کرده است ما را
دمادم در حقيقت شيخ ما را
صبور است و خداوند جهانست
درون جملگي اسرار دانست
صبور است و کريم و بردبار است
حقيقت در نهاني آشکار است
صبور است و نمود راستي او
ندارد اندر اينجا کاستي او
يکي بي مثل در جمله سخن گوي
ز بهر بود خود در جست و در جوي
يکي اصل است اندر جمله ديدار
ز وصل خويش اصل خود خبردار
شناساي خود است اندر يکي او
نمود خويش بيند بيشکي او
يکي معني است شيخ اينجمله معني
بود مقصود کل ديدار مولا
از آن واصل چنين مي بيند اينجا
که در يکي بود اينجمله پيدا
گر اين يکره بري ايشيخ اينجا
که در يکي بود اينجمله پيدا
گر اين يکره بري ايشيخ اينجا
شوي از غم بري ايشيخ اينجا
گر اين يکره بري از غم پرستي
ابا جانان تو در خلوت نشستي
گر اين يکره بري اعيان به بيني
تو در پيدائيش پنهان به بيني
گر اين يکره بري در بود عشاق
تو باشي بيشکي در جسم و جان طاق
گر اين يکره بري جاني چه گفتم
تمامت سر آناني چه گفتم
گر اين يکره بري منصور گردي
اناالحق گوئي و مشهور گردي
گر اين يکره بري جاناني ايدوست
هميگويم که بيشک آني ايدوست
گر اين يکره بري ذات خدائي
ترا روشن شود از کبريائي
چه ميگوئي بگو ايشيخ تا من
کنم اسرارها اينجاي روشن
نمي بيني که روشن هست اسرار
که ميگردد يقين اينجا باظهار
عيان اينجا است گر مرد رهي تو
از اينسان ياب اينجا آگهي تو
عيان اينجاست هر کو مي شناسد
کجا از جان و تن اينجا هراسد
هزاران جان بيک جو دان در اينجا
چو گشتي در نمود عشق يکتا
نمود عشق يکتائي است بنگر
مرا اينخرقه يکتائي است بنگر
دو بيني نيست در ديدار منصور
يکي مي بيند و يکي است مشهور
دو بيني نيست اينجاگه يکي ايم
حقيقت در خدائي بيشکي ايم
دو بيني نيست در ما جمله ذاتست
نهاد ما اگرچه در صفات است
حقيقت اينچنين بين و چنين دان
تو مرمنصور در عين اليقين دان
حقيقت اينچنين دان شيخ اينجا
که منصور است اين در وصف الا
در الاييم ما الا بديده
منم شاه و جمال شاه ديده
در الاييم اينجا آشکاره
حقيقت خودبخود اينجا نظاره
حقيقت ميکنم در عين هستي
اناالحق ميزنم در عين مستي
مرا مستي ز هستي شد پديدار
از آنمستي شدم اينجا پديدار
چنين توحيد دان شيخ همايون
که اينجا مينمايم بيچه و چون
چو بيچونم در اينجا سر توحيد
يکي بينم در اينجا ديدن ديد
چو بيچونست اينجا ذات پاکم
ز جسم و جان در اينجاگه چو خاکم
اگر گردي فنا بيشک خدائيست
نه پندارم که از ذاتم جدائيست
جدائي کي بود در ذات ما را
يکي باشد همه آيات ما را
ز يک ذاتيم پيدا عين صورت
بيان کرديم در ديد حضورت
بيان خواهيم کردن بيش از اين ما
نه در صورت که در عين اليقين ما
ز يک ذاتيم پيدا عين صورت
بيان کرديم در ديد حضورت
بيان خواهم کرد بيش از اين ما
نه در صورت که در عين اليقين ما
بيان خواهم کرد بر سر دار
نه از صورت ز ديد يار دلدار
بيان خواهم کرد دمبدم هان
يکي بين شيخ جمله نص و برهان
چو سر ذات باشم بيشکي من
بيانها ميکنم از کل يکي من
ز يکي واصلم ني از دوئي باز
هميگويم ز يکي تا دوئي باز
ز يکي واصلم ني از دوئي باز
هميگويم ز يکي تا دوئي باز
برافکن پرده همچون من ز رخسار
که چيزي نيست جز ديدار دلدار
برافکن پرده از رخ تا بداني
که گفتم راز در عشق معاني
برافکن پرده گر تو مرد راهي
که بي پرده نيابي پادشاهي
برافکن پرده و بنگر جمالش
که در پرده نه بيني جز خيالش
جمالش در پس پرده نهانست
بجز واصل در اينمعني ندانست