کجائي تو که در بود وجودي
تمامت را در اينجا بود بودي
حقيقت من زآني گفته تو
مرا اينجوهر کل سفته تو
تو جاني از همه اينجا مبرا
حقيقت در نهان جمله پيدا
خدائي در حقيقت تا بدانند
همه اهل شريعت تا بدانند
تو در جان من اينجا کدخدائي
حقيقت مر خدائي مينمائي
توي اينجا اناالحق گوي جانا
نمودستي بمن راز نهانرا
توي الله ليکن کس نداند
بجز منصور اينجا کس نداند
توي الله در ديدار منصور
که اورا کرده در خويش مشهور
توي الله ايذات همه تو
حقيقت عين ذرات همه تو
نخواهم گفت بيش از اين چگويم
توي با من کنون ديگر چه جويم
حقيقت شيخ احمد مينگر نور
کنون اندر درون جان منصور
حقيقت مدح گو تا زنده گردي
چو خورشيد يقين تابنده گردي
چنينش مدح گو تا ره بري تو
که در ديدار کل پيغمبري تو
چنانش مدح کردي در دو عالم
که تا بنمايمت ديدار مردم
چنينش مدح گو تا رخ نمايد
ترا مانند من پاسخ نمايد
چنينش مدح گو تا شاه عشاق
ترا اينجا کند دلخواه عشاق
چنينش مدح گو گر سالکي تو
که بنمايد ترا صد هالکي تو
چنينش مدح گو چون من درين دار
که گرداند ترا از خود خبردار
چنينش مدح گو تا با او اينجا
ترا در جان درينجا گاه پيدا
اباتست اينزمان ايشيخ احمد
ترا بنمود منصور و مؤيد
اباتست اينزمان در کوي عالم
رسانيده ترا در سوي عالم
اباتست اين زمان گر تو به بيني
ورا مانند من صاحب يقيني
اباتست اينزمان گر يار خواهي
نظر کن رويش ار دلدار خواهي
بجز رويش مبين اينجا تو در تن
که گرداند ترا چونماه روشن
بجو رويش مبين اينجا تو در جان
که ديدارت کند اينجاي اعيان
بجز رويش مبين اينجاي درديد
که بنمايد عيانت سر توحيد
بجز رويش مبين اينجا ز ذرات
که گرداند ترا در جملگي ذات
بجز رويش مبين تا در عيانت
نمايد بيشکي جان و جهانت
بجز رويش مبين گر کارداني
تو مي بايد که او را يار داني
تو او را باز دان چون يار کل اوست
حقيقت در همه ديدار کل اوست
تو او را باز بين اينجا حقيقت
مرو بيرون تو از سر شريعت
ترا يکسان کند در وصل اينجا
نمايد ديد خود در اصل اينجا
ز ديدش برخور اينجا همچو مردان
رخ از آثار شرع او مگردان
ز ديدش هر که در اينجا يقين شد
چو منصور اندر اينجا پيش بين شد
از آن من پيش بين واصلانم
که جز او در اناالحق مي ندانم
از آن من در يقين ديدار دارم
که چون او مونس و غمخوار دارم
مرا با شرع او اينجاست اسرار
ز شرع او مرا کردست بردار
مرا با شرع او جان در ميانست
ابا ديدش چه جاي ديد جانست
مرا با شرع او بسيار راز است
که شرع او مرا کل کارساز است
حقيقت شيخ من بسيار گفتم
تو ياري من همه با يار گفتم
حقيقت چون تو ياري پس چه جويم
تو در جان مني پس باز گويم
يقين بشناس احمد در شريعت
که آخر باز داني از حقيقت
يقين بشناس احمد را ز تقوي
که احمد آمده ديدار مولا
بجز او نيست اينجا تا بداني
ورا ميزيبد اين صاحبقراني
بجز او نيست اندر هر دو عالم
که دمدم ميدمد از جان و دل دم
وصال او خدا ميدان تو ايشيخ
که جز حق نيست اندر جسم و جان شيخ
ز هر سري که ميگوئي ازو گوي
درون جزء و کل ديدار او جوي
هر آنسالک که اينجا او عيان ديد
ازو ديدار ذات جان جان ديد
هر آنسالک که خاک درگهش شد
به آخر ار نمودي آگهش شد
هر آنسالک که بيند جمله احمد
شود در عشق منصور و مؤيد
در او زن اگر مرد رهي تو
اگر از ديدش اينجا آگهي تو
محمد حق شناس ايسالک اينجا
که تا بيني مر او را هالک اينجا
چو منصور است ديدار محمد
ز عشقش رفته بردار محمد
تو گر شيخا دم بسيار گوئي
در اين منزل تو ديد يار جوئي
بجز احمد در کس را مزن باز
ز احمد گرد اينجا گه سرافراز
سرافرازت کند گر در ره او
چو من باشي حقيقت آگه او
ازو آگاه شو گر يار خواهي
ورا مي بين اگر ديدار خواهي
همه ديدار پاک مصطفايست
از آن عالم پر از نور و ضيايست
دو عالم پر زنور اوست امروز
مرا در جان و دل او هست امروز
درون دل چو خورشيد منير است
مرا در پايداري دستگير است
درون دل نموده عين ديدار
مرا آورده اينجاگه بگفتار
ويم گفتار در عين زبانست
ويم اسرار در شرح و بيانست
زنم بيخود درينجاگه اناالحق
ازو گفتم بر تو سر مطلق
حقيقت مصطفي دانم خدا را
درون خويش بيچون و چرا را
دلم در واصلي بهره ازو يافت
ز ديدش هر چه ديد اينجا نکو يافت
دلم در واصلي او نهان شد
در او گم گشت و آنجا جان جان شد
دلم در واصلي يکتاي اويست
از آن در جزء و کلي جاي اويست
همه جائيست اينجا حاضر ماه
ز سر جملگي او هست آگاه
درون جمله اشيا نگر تو
حقيقت نور او بين سر بسر تو
سراسر نور او دارد جهان بين
درون جان و دل بگشا جهان بين
بچشم دل ببين ني چشم صورت
که نور اوست جان اندر حضورت
بچشم دل ببين ديدارش اينجا
حقيقت جملگي اسرارش اينجا
بچشم دل نظر کن ذات پاکش
عيان گشته دراين اسرار خاکش
بچشم دل ببين و کن نظر باز
که بنموده ترا انجام و آغاز
خبر کردت ندانستي تو او را
از آن افتاده در گفت وگو را
تمامت واصلان در وصل اينجا
محمد يافتندش اصل اينجا
وصال مصطفي اينجا بديدند
از آن پنهانيش پيدا بديدند
وصال احمد ايشانرا خبر کرد
شدند اندر ره شرعش همه فرد
اگر مرد رهي با درد او باش
در اينجا از دل و جان مرد او باش
اگر با درد او آئي دوائي
در آنجا دم زني اندر خدايي
ترا تا درد او نبود حقيقت
نه بسياري درو راه شريعت
کجا اين سر ميسر گردد اي يار
کاناالحق گوي از عين اليقين يار
ترا آن لحظه آن آيد ميسر
که آيي از نمود خويش بر در
فنائي در بقائي باز بيني
يقين انجام با آغاز بيني
از اول پاکي راهست تقوي
ز بعد ديد تقوي عين مولا
درين ره پاکبازان پاکبازند
برو جانرا درينره پاک بازند
درين ره پاکبازان گوي بردند
که از بود و جود خود بمردند
درين ره پاکبازان راه ديدند
حقيقت خويشتن بردار ديدند
درينره پاکبازان محرمانند
که جز جانان ز عالم مي ندانند
درينره پاکبازان ذات گشتند
بري از جمله ذرات گشتند
درينره پاکبازان ديد ديدند
که در پاکي سوي منزل رسيدند
درين ره پاکبازي کرد منصور
چنين کاري نه بازي کرد منصور
درينره پاکبازي کرد و جان داد
ز جانان داد تا درد ار جانداد
درينره پاکبازي زاد راهست
پس آنگه در ميان ديدار شاهست
درينره پاکبازي کن که رستي
درون پرده جانان نشستي
درينره پاکبازي کن که ذاتي
گمان کم کن که در عين حياتي
چو کردي پاکبازي در بر شاه
کند ز اسرار کل آنجات آگاه
براه پاکبازان زن قدم تو
که ناگه خود به بيني در حرم تو
براه پاکبازان رو که توفيق
ترا باشد وزآن بيني تو توفيق
اگر تو پاکباز آئي درينراه
چو ما بيشک رسي نزديک آنشاه
اگر در پاکبازي سر ببازي
مثال انبيا سر برفرازي
از آن در پاکبازي سرفرازم
که از کون و مکان من بي نيازم
دم پاکان زدم در آشنائي
در اينجا يافتم ديد خدائي
دم پاکان زدم تا کل شدم من
حقيقت در حقيقت کل بدم من
از آنم کل که اندر پاکبازي
برفتم بر سر عشق مجازي
مرا در عشق کل شرح و بيانست
به هر لحظه هزاران داستان است
مرا در عشقبازي پاکبازيست
از آن ذاتم حقيقت بي نيازيست
چو ساقي ازل با ماست امروز
درين جام دلم پيداست امروز
چو ساقي ازل دادست اينجام
ازين مستي همي بينم سرانجام