هر آن نقشي که بنموده است جانان
يقين ميدان که آن بوده است جانان
نمود بود او بسيار پيداست
ولي اصلش کنون بردار پيداست
نباشد پخته آنکو جان نبازد
بجان و جسم اندر عشق نازد
وصال عاشقان در قيل گشته است
از آن منصور از سر بر نگشته است
چو مکشوفست او را ذات اعيان
دمادم ميکند تقرير و برهان
چو با گنجست ايندم در حقيقت
طلسم بود بشکست و طبيعت
طبيعت هر زمانم پايدار است
اگرچه در حقيقت بيقرار است
وليکن شيخ يک چيز است از اسرار
که ميگويم دمادم من ز گفتار
حقيقت شيخ منصور است آنگنج
تو او را دان درينجا گاه بيرنج
به معني ليک صورت آنچه بيني
چنين آمد که مرد رازبيني
چو جانان روي در پرده نموده است
دگر اين پرده از رخ برگشوده است
گشوده اين زمان پرده ز رخسار
جمال خويشتن را کرده اظهار
جمالش با جلال اينجا نموده است
دگر اين پرده از رخ برگشوده است
جمالش با جلال اينجا نموده است
مر او را جزو و کل در سجود است
بت خود اول اينجا دوست ميداشت
به آخر از ميانه باز برداشت
بت خود خورد کرد اينجا بزاري
که در اسلام دارد پايداري
چو دين عاشقان شد ظاهر او
که ميداند در اينجا که سر او
درينره هر که او صاحب قدم نيست
حقيقت لايق شاه و حرم نيست
دلي کز ملک معني باخبر شد
نمودار حقيقت يک نظر شد
دلي کانيجا خبر از جان جان يافت
اناالحق اندر هر زبان يافت
دلي کز عشق برخوردار آمد
که ديد او حقيقت يار آمد
دلي بايد که اينخرقه بسوزد
دگر هر خرقه از نو بدوزد
بعقل اين سر کجا داند که چونست
از آن کين سر ز عقل کل برونست
هزاران جان درين حيرت برآمد
که تامر واصلي زنيره برآمد
بزرگي بايد اينجا گاه بردار
چو من تا از عيان گردد خبردار
تغافل غافل اينمعني نداند
حقيقت اندرينمعني بماند
مگر آنکس که واصل شد درينراه
ازين يک نکته آنگه گشت آگاه
حقيقت صورت اينجا خرقه دان
که عقل آندوخت بهر کسوت جان
ز بهر جان مرين خرقه که کرده است
کسي ره سوي اين پرده نبرده است
اگر بيشک خداوندش تو داني
نمايد مر ترا سر نهاني
بخواهد سوخت اينخرقه بر آتش
حقيقت اندر اينجا يار سرکش
حقيقت شيخ اينجا خرقه خونست
که اينجا گه حقيقت پر ز خونست
بخون آلوده کردم خرقه اينجا
خداوند است خرقه کرد پيدا
بخون آلوده کردم خرقه خويش
جهاني دور کردم از بر خويش
بخون آلوده کردم تا به بيني
درين عين اليقينم گر به بيني
به اول شيخ اين خرقه بسوزم
در آخر خرقه ديگر بدوزم
بسوزم خرقه ديگر ز اسرار
چو گردم اندر اينجا ناپديدار
گمان اينجا مبر ايشيخ عالم
که ما اسرار خود دانيم دمدم
گمان گر مسپري در پرده راز
چو ما زين خرقه اندر عشق در باز
در اينجا خرقه عاشق عيان است
ولي اينسر در اينجاگه عيانست
چو من زين خرقه گل آيم به بيرون
بپوشم خرقه زينهفت گردون
مرا اين هفت گردون خرقه باشد
ازينرازم عيان گه گاه باشد
که همچون من شود در آخر کار
حقيقت خرقه بيند هفت پرگار
بدان قانع مباش ايسالک اينجا
چو گردي عاقبت مر هالک اينجا
نمودي باشد اين گه مي بداني
که در يکي بماني در نهاني
همه يکي شود آنلحظه درديد
بپوشي خرقه در عين توحيد
همه يکي شود اندر بر يار
تو باشي در همه اشيا پديدار
وصال آنلحظه باشد در حقيقت
که يکسان گردد اين ديد طبيعت
حقيقت بيشکي آخر چنين است
محقق را يقين ظاهر چنين است
که جان و جسم اندر راه جانان
يکي خواهد به آخر بي چه و سان
که خواهد شد در اينجا جسم اينجا
عيان بوده حقيقت اسم اينجا
ميامرزاد يزدانش بعقبي
که گويد فلسفي اين شيوه معني
ز جاي ديگر است اين شيوه اسرار
ندارد فلسفي با اين سخن کار
حقيقت فلسفي ايشيخ عالم
نيارد زد ار اينمعني دمادم
حقيقت فلسفي ايشيخ اينجا
حقيقت مي نداند نيست بينا
دل او اندر اينمعني نباشد
ورا دائم بجز دعوي نباشد
هر آندعوي که بيمعني بود آن
کجا پيدا نمايد سر جانان
حقيقت علم هر چيزي که دانم
ترا اينجا حقيقت ميشمارم
من اندر فلسفه در آخر کار
بمانم مدتي در وي گرفتار
حقيقت صورتي بر هيچ بد آن
چو ديدم من در آخر هيچ بد آن
حقيقت دين زردشتي ندارم
از آن در دين احمد پايدارم
حقيقت دين زردشتست اين سر
که بيمعني است اين کرده بظاهر
همه در حکمت صورت عيان است
نميداند که چيزي مي ندانست
بمعني و بصورت سر قرآن
حقيقت غالب است اينجا تو ميدان
هر آنچيزي که بنيادي ندارد
مخوان آنرا که آن يادي ندارد
چو قرآن رهبر آمد اندرينراه
ز قرآن گشتم اينجا شيخ آگاه
چو قرآن رهبر آمد رهنمودم
ز ديد خويش ديد شه نمودم
چو قرآن رهبر آمد تا بمنزل
رسانيدم شدم ايشيخ واصل
چو قرآن رهبر است اينجا حقيقت
يقين قرآن بخوان بين ديد ديدت
چو قرآنست گفتار الهي
مرو اندر پي لهو و مناهي
چو قرآنست اسرار دو عالم
يقين زو مينگر سر دمادم
چو قرآنست يکي ذات اينجا
تو جانان بين ز هر آيات اينجا
چو قرآنست اينجا بيچه و چون
نموده ذات خود از هفت گردون
بجز قرآن مدان شيخا تو رهبر
بدان اسرار قرآنرا تو برخور
بجز قرآن مدان تو پيشوايت
که بنمايد ترا اينجا لقايت
بجز قران مدان ذات خداوند
بخوان تا دل برون آيد ازين بند
بجز قرآن نداند هيچ منصور
که مکشوفست ازو نور علي نور
نداند سر قرآن غافل اينجا
مگر اسرار دان واصل اينجا
حقيقت هست قرآن ذات الله
بخوان گر مرد راهي قل هوالله
ز قرآن گر شوي اينجا خبردار
ترا آنذات کل آيد پديدار
ز قرآن گر شود آگاه اينجا
تو جانان بين ز هر آيات اينجا
حقيقت هست قرآن ذات الله
بخوان گر مرد راهي قل هوالله
ز قرآن گر شوي آگاه اينجا
تو جانان بين ز هر آيات اينجا
چو قرآنست اينجا بيچه و چون
نمود ذات خود از هفت گردون
ز قرآن گر شوي آگاه تحقيق
ترا قرآن نمايد راه توفيق
ز قرآن گرد واصل تا بداني
که قرآنست اسرار نهاني
ز قرآن جان و دل تابنده گردان
تن پژمرده خود زنده گردان
ز قرآن وصل جو ايسالک اينجا
که تا بيشک نگردي هالک اينجا
ز قرآن وصل جو ايشاه دلدار
که از قرآن بيابي عين دلدار
عيان در سر قرآنست تحقيق
همه مردان ره کردند تصديق
عيان در سر قرآنست درياب
خبرها ميدهد از وي خبرياب
ز نور سر قرآن آفرينش
پر از خورشيد و بر در عين بينش
ولا رطب ولا يابس که خواني
از اينمعني بگو شيخا چه داني
ولا رطب و لايابس عيانست
مر اين اسرارها باو اصلانست
زهي قرآن که همتائي ندارد
حقيقت بود جز يکتا ندارد
زهي قرآن که داني در حقيقت
نموده راز جانان در شريعت
حقيقت ذات قرآن کس ندانست
که سر او ز نامحرم نهان است
نموده ذات جانانست قرآن
ابي صورت و بي حرفست قرآن
ابي صوت و بي حرفست ديدار
در او بيند حقيقت صاحب اسرار
حقيقت شيخ قرآن ذات الله
صفات پاک او در قل هوالله
بخوان گر صاحب راز الستي
حقيقت راز هشياري و مستي
اگر ره برده در ذات اينجا
هوالله دان تو در آيات اينجا
حقيقت در هوالله هو ببين باز
گرفته نفحه در انجام و آغاز
هوالله است اينجا ديد عشاق
اناالحق بعد از آن توحيد عشاق