بتو پيداست جان ايغافل اينجا
گشاده او ترا از خود دل اينجا
بتو پيداست جانان مي نبيني
از آن مر درد را درمان نبيني
بتو پيداست جانان اندر اينجا
گشاده او ترا در از خود اينجا
ترا کي عاشقي خوانم که جانت
بيابد همچو من راز نهانت
ترا کي عاشقي خوانم که جانرا
ببازي در بر جان و جهان را
اگر مردي دمي از خود برون آي
در اينمعني که گفتم در تو بگشاي
بمعني اين در جان باز کن تو
همه ذرات را دمساز کن تو
درون گنج شو تا گنج يابي
حقيقت گنج خود بيرنج يابي
درون گنج شو بشکن طلسمت
در افکن پرده صورت ز اسمت
درون از گنج شو بيشک حقيقت
يقين مر اژدهاي اين طبيعت
تو تا اين اژدهاي نفس مردار
نگرداني در اينجا ناپديدار
کجا يابي خبر از گنج معني
اگرچه برکشيدي رنج معني
در اين گنجت اگر راهست بنگر
درون گنج شو و از گنج برخور
درون گنج شو چون سالکان تو
حقيقت گنج بستان رايگان تو
از اين گنج بقا کان و اصلانراست
ز هر صورت پرست بيدل آن راست
بخور بر گر تواني خورد ايشيخ
نه بتوان خورد اين بيدرد ايشيخ
بر اين گنج من خوردم حقيقت
که بيشک صاحب دردم حقيقت
بر اين گنج من خوردم در اينجا
که بيشک صاحبدردم در اينجا
بر اين گنج من خوردم دگر بار
که اينجا ميکنم مر عشق تکرار
بر اين گنج من خوردم که يارم
از آن گنجست اينجا آشکارم
بر اين گنج من خوردم در اين سود
که ديدستم حقيقت ديد معبود
بر اين گنج من خودم که اويم
درون گنج باشد گفتگويم
بر اين گنج من خوردم در اينراز
که کردستم در اين گنج را باز
بر اين گنج خوردستم يقين من
که از من شد همه اسرار روشن
بر اين گنج من خوردم دمادم
از آنم ميزند الله ايندم
منم گنج و طلسم از هم شکسته
حقيقت اژدها از هم گسسته
منم گنج و گشاده مر در گنج
منم بيشک حقيقت رهبر گنج
منم گنج پر از گوهر ز اسرار
ترا اين گنجها آيد پديدار
اگر بيسر شوي گنج تو پيداست
بيابي آنزمان بيشک معماست
تو با گنجي وليکن کي دهد دست
که بيسر گردي زين سر آنگهي هست
اگر مرد رهي از خود برون آي
درون جان و دل ديدار بگشاي
تو با گنجي بمانده در ميان گم
از آن بي بهره اندر جهان کم
تو با گنجي و آگاهي نداري
از آن اين گوهر شاهي نداري
تو گنجي و بمانده خوار اينجا
کجا گردي تو برخوردار اينجا
تو با گنجي و واصل يافته گنج
وليکن برکشيده زحمت و رنج
تو با گنجي و گنج خود نديده
کنون اينست مي بگشاي ديده
بگنج خود نظر کن تا بيابي
حقيقت گنج را پيدا بيابي
تو گنج خود نظر کن هان و بنگر
که گنجي داري اينجا پر ز گوهر
ترا گنجست پر اسرار معني
از آنشد دوست برخوردار معني
ترا گنجست پيدا در بن چاه
چه گويم چون نه از گنج آگاه
اگر آگاه گنجي در جهان تو
به هر جانب مباش اينجا جهان تو
اگر آگاه گنجي در بر دوست
حقيقت دان که گنجي اوست از دوست
ترا گنجست داده شاه و بنگر
وليکن در دل آگاه بنگر
بصد نوعت بگفتم شرح اين گنج
نظر کن از سر عين اليقين گنج
کسي داند که در کل پيش بين است
که اين گنج اليقين عين اليقين است
ترا تا در حقيقت اول کار
نباشد در يکي آئي پديدار
دم عشق است کاينجا ميدهد دوست
عيان جملگي ايندم همه اوست
دم عشقست ايشيخ گزين تو
دريندم آن دست در خود ببين تو
زهي اسرار ما اسراردان کو
حقيقت واصلي اندر جهان کو
کزيندم او خبردارست اينجا
مگر عاشق که بردار است اينجا
خبردارست از آندم ايندم الحق
يقين منصور ميگويد اناالحق