جنيدا آفتاب جان عيان بين
در آن خورشيد کل عين عيان بين
عيان بين يار در جانت حقيقت
دگر بشناس او را در طريقت
اگر سير طريقت کرد خواهي
دگر ميل شريعت کرد خواهي
همه سيرت يکي ذاتست بنگر
عيان در عين ذراتست بنگر
درين ره جمله از يکي است پيدا
ز يکي بنگر اينجا شور و غوغا
ز يکي بين همه نقش عجايب
نموده در بحار دل غرائب
ز يکي بين همه ديدار کرده
خود اندر جملگي ديدار کرده
يکي جامست درخورشيد اينجا
چو بشناسي شوي جاويد اينجا
يکي خورشيد و چندين طينت آنست
نظر ميکن که اينجا در شبانست
يکي شمع است و چندان نيک بنگر
درين آيينه مر آيينه بنگر
هزاران نقش گوناگون برانگيخت
دگر از يکدگر پيوند بگسيخت
ز هم بگسيخت چندين نقش موزون
دگر ز آن نقش عين آورد بيرون
نمود قدرت خود مي نمايد
عيان قوت خود ميفزايد
ز حکمش يفعل الله است ديدي
دلت زين راز آگاهست ديدي
اگر نقدي تو داري اندرين راه
مر آن نقدت بده در حضرت شاه
اگر نقد تو اينجا قلب آيد
عيان قوت خود ميفزايد
اگر نقد تو اينجا قلب آيد
جراحتها ترا در قلب آيد
جنيدا نقد را از نسيه بشناس
بگو اسرار و از هر ديو مهراس
چو نقدت حاصل است امروز اينجا
شدستي بيشکي پيروز اينجا
نمود عشق داري در حقيقت
حقيقت داري از عين شريعت
درون خويش نقد خود نظر کن
ازين نقدت وجود خود خبر کن
چه داني تا چه نقدي داري ايدوست
نگر تا ضايعش نگذاري ايدوست
جمال جان جان در جان عيان است
ولي از چشم نامحرم نهان است
جمان جان جان اينجاست بنگر
درون دل ببين پيداست بنگر
جمال جان جان بسيار جويند
وي اندر جملگي با يار جويند
درون جملگي گمگشته دلدار
به هر قطره چو قلزم گشته بيدار
همه در بحر غرقابند بنگر
عجب از پاي تا فرقند يکسر
همه جوياي او در جمله پيکر
زبان جمله او را بين و بگذر
ز ديدارش در اين آيينه بنگر
ز جودش تو از اين آيينه برخور
در اين آيينه مي برخور در اينجا
که خور تابان شوي از خور در اينجا
در اين آيينه شيخا يار بيني
ولي در ليس في الديار بيني
درين آيينه مي بنگر فنايت
درين آئينه هم بنگر بقايت
در اين آيينه پيدا گشت جانان
حقيقت بيصفت خورشيد تابان
در آن آيينه اين آيينه بنگر
درون دل به بين پيداست يکسر
هر آيينه در اين آيينه بار است
نمود صورت او صد هزار است
ندارد مثل همتائي مجويش
بجز توحيد در اينجا مگويش
ندارد مثل و مانندي ندارد
حقيقت يار و پيوندي ندارد
ز خود بر خود شده عاشق در اينجا
گهي صادق گهي فاسق در اينجا
ندارد مثل خود معبود ذاتست
نموداري ز ذاتش در صفاتست
همه شرع است شيخ از ديد توحيد
نمي گنجد در اين اسرار تقليد
نه تقليد است اين اعيان ذاتست
صفات او فزون از هر صفاتست
بصورت ليک در معني همه نور
دو اينجا يافت شيخ و گشت مشهور
يکي ذاتست در جمله نمودار
ولي منصور بين اندر سردار
همه مرد رهند و ره ندانند
ره خود را بسوي شه ندانند
همه در غفلت اند و عين تقليد
دگر در وحشتند و ديد ناديد
دگر قومي که در توحيد مانند
درين آيينه ديد ديد مانند
درين اسرار بشتابند با ما
به هر نوعي که بشناسند ما را
غم ما ميخورند اينجا حقيقت
سپرده جملگي راه شريعت
به اميدي که ميدارند طاعت
بيا پيوسته از بهر سعادت
کشيده هجر اندر عشق اينجا
فتاده در ميان شور و غوغا
بلاکش تا ز جانشان دوستداريم
در ايشان مغز جان در پوست داريم
بلاکش قرب جانان مي بيابد
مر آنخورشيد رخشان مي بيابد
بلاکش قربت اسرار بيند
بلاکش ديده بيدار بيند
بلابينان عشق اندر غم و درد
بمانده اندر اينجا رويها زرد
بلا و قرب با منصور دادند
در اسرار بر وي برگشادند
اگر مرد رهي مگريز از دار
گرت خود مي کشند اندر سر دار
بدست جان جان کشتن بسي به
حقيقت اين ز ديد ناکسي به
که بشناسد جمال يار اينجا
روا دارد وبال يار اينجا
مر اينها جمله نازاده درينراه
چو طفلانند نادان در بر شاه
چه فرق از آدمي تا عين حيوان
کسي بايد که خورده آب حيوان
در اين ظلمات، خضر رهروانم
بسوي آب حيوان راه دانم
در اين ظلمات خضرم راه برده
ره خود را بسوي شاه برده
مرا چون آب حيوانست در جان
چه غم دارم درين زندان غولان
چو دنيا سجن مؤمن گفت احمد
حقيقت هست منصور و مؤيد
از اين زندان بيرون رفت خواهد
ميان خاک در خون خفته خواهد
درون خاک منزلگاه يار است
ز من بشنو که اين سر در چه کار است
درون خاک جان عاشقان است
در اينجاگه لقاي جاودان است
درون خاک آمد جوهر يار
درون خاک شد هم ناپديدار
درون خاک جاي انبيايست
حقيقت هم مکان اوليايست
درون خاک بسيار است اسرار
که مي داند بجز داناي دادار
درون خاک در خود بنگر ايشيخ
ز ديد دوست اينجا بر خور ايشيخ
ترا رجعت ب آخر در سوي خاک
بود زين شيب تا نه طشت افلاک
درون خاک خلوتگاه عشق است
حقيقت مسکن و مأواي عشق است
تو تا با او رسي بسيار راهست
وليکن در درون ديدار شاه است
تو تا با او رسي در محو في الله
ببايد کردنت در خود بسي راه
تو ايندم در دم نقاش بيني
در آنگاهي که کل اوباش بيني
همه در سير هستي بت پرستند
حقيقت بت پرست و خود پرستند
اگر مرد رهي ره کن درونت
که دل کرده در اينجا رهنمونت
ز دل پرس آنچه پرسي شيخ هشيار
که در دل حاضر است اينجاي دلدار
دمي بيدل مباش و دل همي بين
ز دل مقصود خود حاصل همي بين
ز دل مقصود حاصل گردد ابنجا
ز دل مر خويش واصل گردد اينجا
دل واصل شو و ديدار او بين
حقيقت جملگي اسرار او بين
همه اسرارها در دل عيانست
ولي از غافل و منکر نهانست
گهي اسرار دل بيند در آنجا
که جز از عشق نگزيند در اينجا
بجز عشق اندر اينجا هيچ مگزين
ز سر عشق خود معشوق مي بين
ز سر عشق او داناي او شو
ز نور ذات او بيناي او شو
درت از عشق نگشايد حقيقت
نمايد باز جان در ديد ديدت
ز عشق اينجا تو بر خور شيخ عالم
که عشق آمد غمخور شيخ عالم
تو ميخور غم دمادم از وصالش
اميدي دار و مگريز از وبالش
دمادم عاشقانرا دل کند خون
دگرشان مينمايد بيچه و چون
همه با يار در اندوه و ماتم
دگر شادي رسيده گشته خرم
همه با يار اينجا آشنايند
ولي مانند اسب بادپايند
کسي را نيست زهره اندرين سر
که يابد نيز بهره اندر اين سر
کسي را نيست تاب اصل اينجا
که بنمايدش ناگه اصل اينجا
کسي را نيست تاب هجر محنت
کز آنمحنت بيابد عشق حرمت
کسي را نيست تاب وصل بيشک
که تا يابد نمود خويش بيشک
کسي را نيست تاب وصل دلدار
بماندستند دل مجروح و افکار
حقيقت شيخ بازاري چنين است
تماشاگاه مرد راه بين است
عجب شوري گرفته گرد عالم
نمايد راز در شورم دمادم
ز حيرت خون دلها سوخت اينجا
که بايد ديده ها بردوخت اينجا
دل عشق در اينجا کرده بريان
نباشد هيچکس را زهره آن
که تا آهي زند از درد دلدار
کسي باشد که باشد مرد دلدار
اگر دردي ترا اينجاست بنگر
از آن درمان تو پيداست بنگر
اگر داري تو درد دل در اينجا
بدرماني رسي اي واصل اينجا
چو شيخ از عشق جانان شيخ کامل
شوي ناگاهي اندر درد واصل
اگر مي بگذري از عشق خامي
بنزديک امينان پس تمامي
اگر مي بگذري از عشق اينجا
درون دل کجا بيني مصفا
اگر مي بگذري از عشق بيچون
تمو ماني دايما در خاک و در خون
ببوي عشق دايم باش زنده
حقيقت باش هم سلطان و بنده
بسي وصف است اندر عشق عشاق
کسي بايد که باشد در جهان طاق
رموز عشق از من باز داند
ز سر عشق آنگه راز داند
رموز عشق اينجا نيست بازي
بسوزي اندرو گر شاهبازي
رموز عشق بشناس و يکي شو
حقيقت عين جان بيشکي شو
رموز عشق اينجا دان و بشتاب
بسوي جزو و کل دلدار درياب
رموز عشق بشناس و يکي بين
درون خويش را تو پيش بين بين
درون تست تير و چرخ و انجم
حقيقت چرخ و انجم اندرو گم
حقيقت قوت روح و روانست
درون تست پير رهروانست
درون تست تير چرخ درياب
حقيقت اصل او در وصل درياب
ز پير خويش شو اي پير آگاه
که پير تست بيشک صاحب راه
اگر داري تو درد دل در اينجا
بيابي صاحبدردي در اينجا
ز پير خود حقيقت شرع بسپر
ز نور شرع در دنيا تو برخور
ترا با پيرت اينجا آشنائيست
که پيرت بيشکي عين خدائيست
بشرعست اين بيان از ديد منصور
که پير عشق شد توحيد منصور
يقين منصور از پير است بردار
ز ديد پير خود اينجا خبردار
چه بازي ميکند اين پير عاشق
گهي فاسق گهي در کعبه صادق
نداند سر پير عشق جز من
ازو شد بر من اين اسرار روشن
ازو شد روشن اينجا جان منصور
يکي شد ظاهر و پنهان منصور
همه پير است اينجا پير ما بين
دمادم شيخ اين تدبير ما بين
که العبد يدبر مرتضا گفت
درون مرتضي بيشک خدا گفت
که العبد يدبر نيست تدبير
حقيقت مر خدا را هست تقدير
چگونه اين نباشد آنچه خواهد
کند تقدير و آن هرگز نشايد
قلم راند و نوشت و مينمايد
دمادم عشق اينجا مي فزايد
هر آن تقدير کو سازد بباشد
اگر خواهد کشد خواهد نوازد
کسي را نيست زهره آنچه او کرد
که گويد چونکه او جمله نکو کرد
نکو کرده نکو خواهد حقيقت
يقين ايشيخ دين بهر شريعت