در فنا و دريافتن بقاي کل فرمايد

فنا گرداند رين ره شيخ جان بين
درون جان و دل عين عيان بين
کنون چون دست شد با دست دلدار
چه خواهد نيز يابم در نمودار
چو ما را دستگيري کرد جانان
از آندستي در اينجا برد جانان
کنون چون دستگيري کرد آنشاه
بنزديک خودم دادست او راه
کنون دستم گرفت و پايداري
نمودم دمبدم در عشق ياري
جفاي او وفاي ماست بنگر
رضاي او رضاي ماست بنگر
ز دستم چند گويم سر ببازم
درينره چون بديدم شاهبازم
چو راهم داد نزديکش شتابم
که بخشيده است اينجا فتح بابم
گشوده راه ما در کل کونين
همه ديدار ما در عين مابين
چو ذاتم داد اينجا در حقيقت
رهم هم داد ما را در شريعت
دم من داد جانان پيش جانان
که پستم نز پيش انديش جانان
ز پيش انديشي خود ياد کردم
از آن در عشق خود پر داد کردم
ز پيش انديشي خود رهبرم من
توانم کز سر جان بگذرم من
ز پيش انديشي خود آنچه ديدم
کنم بيشک که من آن ميتوانم
ز پيش انديشي خود ذات ديدم
کنون اسرار هر آيات ديدم
ز قرآن اينزمانم واصل ذات
حقيقت دانم اندر جمله ذرات
ولي بايد که قرآن باز داند
ز قرآن بيشکي هر راز داند
ز قرآن اينزمان منصور پيداست
درون او حقيقت نور پيداست
به بين اين خون که نور ذوالجلالست
اناالحق گوي اينجا در وصال است
مبين خون شيخ بيشک ذات او بين
نمود خويشتن در ذات او بين
حقيقت اينزمانم سر قرآن
حقيقت آشکارا هست در جان
نه در زندان تو گفتي شيخ با من
که بايد کردنت اسرار روشن
وگرنه دزد راهي تا بداني
زدي ايندم تو آندم در نهاني
چو در اينجايگه من دزد راهم
کنون بنگر که اندر دار شاهم
کنون بردار شاهم دزد عشاق
ز شاهم بستده من فرد عشاق
کنون بردار شاهم از حقيقت
که دزد لايقي دارند حقيقت
چنان فرموده ام در سر قرآن
حقيقت سر اينمعني فرو خوان
نه حق گفته است و السارق بقرآن
بخوان اينجايگه ميدان تو برهان
که دزدان دست او با پاي اينجا
بريدن بايد اينجا شيخ دانا
حقيقت دزد راه تست منصور
اگرچه آگه اندر تست منصور
چو من دزد ره مردان دينم
ز دزدي اينزمان اندر يقينم
چو من دزدي کجا باشد ب آفاق
که دزدي اوفتادستم عجب طاق
ندارم همسري از دزدي خود
کنون نيکم اگرچه کرده ام بد
ز من عين بدي شد تا بداني
رضاي ما چنين بد تا بداني
رضاي ماست اينجا خواري عشق
از آن داريم ما غمخواري عشق
رضاي ماست اينجا سر بريدن
ره جانان بود در سر بريدن
رضاي ماست اينجا جانفشاني
ترا ميگويم ايشيخ اين معاني
حقيقت از در منصور حلاج
بود او را يقين در عين آماج
نشان او را بيابد اينزمان تير
ببايد دوخت سر تا پايش از تير
حقيقت اين چنينم آرزويست
ز بهر اينزمان در گفت و گويست
گناه دست نبود شيخ جانم
بريدن بايد اينجا گه زبانم
زبان بايد بريد اينجا نه دستان
که باشد اين گناه او را يقين دان
زبان دارد گنه اينجا بگفتار
اناالحق ميزند اندر سردار
زبان دارد گنه در بيوفائي
که دعوي ميکند او در خدائي
زبان دارد گنه ني دست ايشيخ
که اينجا آمده است او مست ايشيخ
زبان دارد گنه در حکم احمد
که اين يک نکته ميگويد چنين بد
بحکم شرع ميبايد بريدش
که تا پيدا نمايد ديد ديدش
بحکم شرع اگر در خون بگردد
اناالحق گفتن اينجا در نوردد
بحکم شرع بردار است اينجا
اگر بيشک خبردار است اينجا
چنان کاينجا دو دست خود بريدم
ازين معني زماني آرميدم
چه دستانها که دست اينجا نمودم
ور اسرار از آن فارغ گشودم
زبان اين لحظه با او يار گردد
ز سر دست تو برخوردار گردد
زبان و دست گفتستند مردان
زبان بايد نمود اينراز ميدان
توا بشيخ جهان اسرار داني
بمعني برتر از عين معاني
حقيقت دزد منصور است اينجا
ز دزدي رفت او بردار اينجا
يقين آغاز با انجام اينجا
ز دزدي يافت او چون کام اينجا
ز دزدي يافت او اسرار اينجا
ز دزدي گشت او مشهور و پيدا
ز دزدي يافت اسرار حقيقت
ز دزدي رفت بردار شريعت
مرا اين لحظه اسرارم عيانست
که جانانم درين دارم عيانست
نموده راز با ما از سر دست
حقيقت راز گفتم تا که پيوست
ابا من يار در زندان چنين گفت
رموزي دوش در عين يقين گفت
که اي منصور گفتي رمز مطلق
خدايم من تو گفتستي اناالحق
منم با تو تو با من راست گوئي
در اينمعني دگر اينجا چه جوئي
منم بنموده ام اسرار اينجا
حقيقت هم ترا ديدار اينجا
ز ديدارم نمود راز ديدي
مرا در پرده جان باز ديدي
چو من در پرده جانت عيانم
ولي از چشم صورت بين نهانم
ابا تو گفته ام در پرده هر راز
بگفتم با تو کاين پرده برانداز
حقيقت پرده اکنون بردريدي
بجز من هيچ در پرده نديدي
بجز من نيست اندر پرده اينجا
بديدي عاقبت گم کرده اينجا
مرا در پرده ديدي ناگهان تو
نمودي راز با خلق جهان تو
ترا خود نيست اينجا دوستداري
اگرچه ما هم اندر پوست داري
نمودي مر مغز ذاتم در تن خويش
حجابت رفت اينجاگاه از پيش
نمودي مر مرا با خاص و با عام
که بد مستي نداري طاقت عام
ترا زين گفتن بيهوده معني
که با ما ميکني در عشق دعوي
تو دعوا ميکني معنيت بايد
در اينجا گر نه اين دعويت بايد
اگرچه صورتت در ذات معني
بدانسته ز ما آيات معني
نبستانند از تو خاص و هم عام
که بد مستي نداري طاقت جام
نداري طاقت جامي در اينجا
کجا يابي تو مر کامي در اينجا
نداري طاقت جامي فنا شو
ابا ما در ميان جان بقا شو
نداري طاقت جامي چه گوئي
کنون در هرزه اندر گفت و گوئي
نداري طاقت جامي ز دلدار
کنيمت اينزمان منصور بردار
نداري طاقت جامي ز منصور
فنادستي عجب از نفس و جان دور
نداري طاقت جام الستم
کنون پيوندت اينجاگه شکستم
نداري طاقت جام يقينم
ترا نزديک خود مردي نه بينم
نداري طاقت اينجام اينجا
بخواهي بودن اندر عشق رسوا
کنم رسوا ترا فردا حقيقت
نمايم بر تو مر غوغا حقيقت
کنم رسوا ترا فردا بر خلق
بسوزانم ترا زنار با دلق
کنم رسوا ترا فردا بر خويش
نيم آنکه برم اندر بر خويش
کنم رسوا ترا فردا ابردار
ببرم دست و پايت بين خبردار
کنم رسوا زبانت را به بيرون
کنم اندازم اندر خاک و در خون
نميداني چه خواهي ديد فردا
که خواهم کردنت منصور رسوا
اگر مرد رهي ماهي چنين است
چنين خواهد بدن فردا يقين است
که شهرت جمله خواهد دشمني کرد
وز آن خواهي تو بودن صاحب درد
بگفتي راز با منصور غافل
کجا از دست تو بپذيرد ايدل
دل و جانرا قبول اينجا ندارد
که گويندت وصول اينجا ندارد
تمامت سالکانت اندر اينجا
کنند از عشق صد افغان و غوغا
مگو منصور اگر تو مرد راهي
وگرنه رخ به بيني زين سياهي
اگر رسوائيت آمد يقين خوش
بسوزانيم فردايت بر آتش
به آتش مر وجودت را بسوزم
تمامت عين بودت را بسوزم
در آتش رفت خواهي زار و سرمست
ابي پا و زبان منصور بي دست
در آتش رفت خواهي تا بداني
نمايم آنگهي راز نهاني
ترا در آتش سوزان حقيقت
نمايم بيشکي ديدار ديدت
بگفتي راز ما شرمت نداري
کنون بايد که رازم پاداري
حقيقت پايداري کن بردار
مشو غافل ز من ايندم خبردار
که خون از دست خود بيني روانه
ترا من رخ نمايم بي بهانه
چو دست خويشتن بيني پر از خون
مشو آنلحظه اينجا گه دگرگون
نشان ما شناسي عين خونت
وگرنه گفتن پر از جنونت
هر آنکو در ره ما غرق خون شد
ابا مادر تمامت غرق خونشد
هر آنکو در ره ما يافت بوئي
کنم گردان سرش مانند گوئي
اگر خواهي گذشت از جان نمايم
ترا معني دمادم مينمايم
اگر خواهي گذشت از جان و از تن
ترا دايم کنم اينجاي روشن
اگر خواهي گذشت از سر در اينجا
کنم با ذات خود ذات تو يکتا
اگر خواهي گذشت از سر حقيقت
نهم من بر سرت افسر حقيقت
اگر منصور اينجا مردمائي
حقيقت مرد صاحبدرد مائي
چنين راندم قلم ايمرد سالک
ز وصلت ميکنم فرداي مالک
فنا گر دانمت چون راز گفتي
اباخاص و عوامم باز گفتي
ترا بند زبان اينجايگه نيست
تن تو لايق ديدار شه نيست
ترا بند زبان اينجا نبوده است
زبان کردي و گفتي زين چسود است
ترا پند زبان چون نيست تحقيق
کجا يابي درين اسرار توفيق
مگر آنک از وجود آئي تو بيرون
بيا بي ذات خود را غرقه در خون
کنم منصور اين قسم فراقت
کنم اندر نمود اشتياقت
کزين سر بر سر خود ميکني تو
که بود خويشتن کل بشکني تو
تو با ما ما بتو هر دو يکي ايم
حقيقت ذات اينجا بيشکي ايم
ترا گردانم اينجا گه يگانه
نظر کن تا بداني اين بهانه
بهانه نيست منصور اين نمود است
ز ما کانجا دل و جانت شنود است
اناالحق ما زديم اندر نمودت
نمودي هستم آيد زين نمودت
نمايم مر ترا منصور فردا
مينديش از فراق و عين غوغا
چنان با ما يکي شو بر سر دار
که چيزي مي نه بيني جز مرا يار
ز ما گوي وز ما ميزن اناالحق
که من خود مينمايم راز مطلق
ز ما گوي و دمادم خرمي کن
ابا ما يک نفس تو همدمي کن
تو دم با ما زدي ما با تو همدم
همي باش ار بريزيمت يقين دم
کنون منصور ميکن عشق بازي
که اينجا نيست ما را عشقبازي
ببازي عشق ما مر ناکسي را
نباشد تا شوي آنجا کسي را
بگردد آنگهي بنمايم اسرار
ابا او مينمايم از سردار
تو يکتاي مني منصور سرکش
بسوزانم ترا فردا به آتش
تو يکتاي مني در جان و در دل
ترا ام من ترا اي پير واصل
ز وصل ما کنون بر خور حقيقت
گذر کن تو بما بر خور حقيقت
گذر کن زين وجود و ذات ما بين
وجود خويشتن محو فنا بين
بقايي نيست صورت را درين جان
بکن ترکش تو يار خود مرنجان
چو مردان بگذر از ايندام صورت
که اين رفته قلم باشد ضرورت
کنون منصور فردا راز بيني
مرا در جمله اشيا باز بيني
زوال صورتت فرداست داني
همه از صورتت پيداست داني
زوال صورتت فرداست آخر
نمايم ذات خود فردات ظاهر
زوال صورتت گرچه جمالست
توئي تو شو که از عين وصالست
وصال آخر کار است فردا
مرو بيرون دمي منصور از ما