بدو منصور گفت اي ذات بيچون
اناالحق ميزند از ذات بيچون
اناالحق ميزند در خون او باز
وگرنه خون کجا ايندم زند باز
اناالحق چون نيارد زو تو درياب
بگويم نکته ديگر تو درياب
اناالحق خون کجا آورد ايدوست
اناالحق گفتن اندر دم دم اوست
اناالحق حق تواند زد حقيقت
وگرنه خود بود بيشک حقيقت
اناالحق حق زند اينجاي بنگر
اناالحق گفتنش ايشاه بنگر
موافق تا نباشد در رگ و پي
کجا يارد زدن هر دم وي از وي
دمم حق زنده گردانيد در خون
نمود اينجاي رازش بيچه و چون
ز سر جان جان چون يافت بوئي
اناالحق زد وي اندر هاي و هوئي
دم حق هر کجا کايد نمودار
اناالحق خيزدش از سنگ و ديوار
درخت سبز با موسي در آن شب
اناالحق گفت با موسي در آنشب
درختي ديد موسي صاب راز
اناالله گفت با موسي در آن باز
درختي واصل اينراه باشد
عجب گر خون ما آگاه باشد
درختي وصل جانان يافت آندم
اناالحق گفت او اينجا در آندم
عجب باشد اگر در خون چو منصور
شود در عشق او القصه مشهور
نه چون آيد حقيقت کردگارت
که خون گشته نهان در زير دارت
اناالحق ميزند بيدست مانده
حقيقت خون ز دست خود فشانده
از آن اينجا اناالحق ميزند باز
که اينجا گشت خواهد ناپديدار
نه دست من که دست خود بريده است
طمع اينجا ز نيک و بد بريده است
طمع ببريده است از دست آفاق
از آن افتاده جان اندر جهان طاق
طمع ببريده است از دست و از پاي
يکي مي بينم اينجا مسکن و جاي
درين مسکن ز خلوت صاف بوده
درينمعني بخون رگ را گشوده
حيات طيبه در خون بديده
که تا داني تو کانرا چون بديده
حيات طيبه آمد پديدار
از آنخون اناالحق زد ابايار
حيات طيبه منصور دارد
که سر تا پاي خود او نور دارد
وجودش جمله جان گشته در اينجا
نه همچون ديگران سرگشته اينجا
حياتي يافت جانم اندر ايندم
که ريزان گشت از دست و دلم دم
حياتي يافت جان اينجا نماني
نمود اسرار صورت در معاني
دو دستم با يدالله است بنگر
دو دستم دست دلخواهست بنگر
دو دستم برد اينجاگه بدستان
درون جان و دل صدگونه دستان
يقين خواهد نمودن بر سر دار
دمادم ميکند دلها خبردار
حقيقت حق بدينجا شيخ اعظم
اناالحق باش اندر عشق هر دم
دگر بنگر قدم تا مي چه گويد
چه بيند راز در دستم چه گويد
زبان بيزبان چون گويدم راز
دگر چون بنگري در عين آواز
تو حال دست چون ديدي چه باشد
از اينمعني که پرسيدي چه باشد
تو حال دست را پرسيدي اينست
که با ذرات در عين يقين است
مرا اينجايگه چه دست و چه سر
همه عين اليقين بوده است بنگر
ز سر تا پاي منصور است واصل
همه ذرات در عشقند کامل
ز سر تا پاي منصور است جانان
اناالحق گوي اينجا در يقين دان
ز سر تا پاي دلدار است منصور
اناالحق گوي اينجا بر سر طور
ز سر تا پاي منصور است دلدار
اناالحق گوي اينجا بر سر دار
ز سر تا پاي منصور است بيشک
گرفتار آمده در بند کل يک
يکي ذاتست منصور از حقيقت
خدا گشته چه جاي و چه طبيعت
ز سر تا پاي منصور است اشيا
نمود دوست در وي جمله پيدا
ز سر تا پاي منصور است خورشيد
همه ذرات در وي کرده اميد
ز سر تا پاي منصور است کل ذات
اناالحق گوي در وي جمله ذرات
چنانم اينزمان در سر بيچون
چه ذاتم چه رگ و چه پوست و چه خون
چنانم اينزمان در ذات مانده
کنون در عين هر ذرات مانده
چنانم ده ريئي و در يکي کم
منم چون قطره در درياي قلزم
چنانم از يدالله آشکار است
مرا با دست اينصورت چکار است
يدالله است راز ما در اين بس
نميداند بجز من سير اين کس
نديدم و اصلي تا راز گويم
ورا اسرار کلي باز گويم
تو گرچه واصلي در عشق مانده
کجا باشي تو دست از جان فشانده
اگر مردي تو دست از جان فشاني
مر اين اسرار اينجا باز داني
اگر تو ترک کردي صورت خويش
حجاب بيشکي برخيزد از خويش
حقيقت اي جنيد پاک دين تو
مرو بيرون ازين پس بي يقين تو
من از عين يقين و اصل شدستم
چنين اسرارها حاصل شدستم
من از عين اليقين اعيان ذاتم
اناالحق گوي اينجا در صفاتم
حقم اندر حق و اينجا تو بنگر
که ميگويم کنون الله اکبر
صفاتم سر بسر ديدار يار است
چه غم دارد که جانان آشکار است
صفاتم در حقيقت حق شد اينجا
نمود جسم و جان مطلق شد اينجا
صفاتم حق بود چون راز ديدي
اناالحق تو ز خونم باز ديدي
صفاتم اينزمان حقست بنگر
بجان و دل از اينمعني تو برخور
صفاتم اينزمان حقست مطلق
اناالحق گويم اينجا من اناالحق
منزه چون درين ميدان فتادست
اناالحق مرورا در جان فتاده است
منزه چون درينراز است اينجا
از آن بيشک در آواز است اينجا
منزه چون من عين صفات است
از آن اينجايگه ديدار ذاتست
صفاتم ذات بيچونست اينجا
ويم در خاک و در خونست اينجا
بجز او نيست اکنون در درونم
اناالحق زن به بين درخاک و خونم
ايا اينجا نديده سر اسرار
اناالحق چند خواهي گفت با يار
صخن اينست اکنون سالک پير
که بايد شست دست از جان چه تدبير
دو دست از جان ببايد شست ناچار
که تا بنمايدت اينجاي اسرار
دو دست از جان ببايد شست ايدل
که تا روزي مگر گردي تو واصل
دو دست از جان بدار و آشنا شو
اناالحق گوي و آنگاهي جدا شو
تو دستان فلک اينجا چه داني
که پنهان نيست اينراز نهاني
تو دستان فلک بنگر يقين باز
که مي بنمايدت مردم چنين راز
از آن ماندي که دست از خود بداري
کجا زيبد تو امر پاي داري
تو دست از خود کجا داري بتحقيق
که تا يارت دهد در عشق توفيق
تو دست از جان بدار و جان جانشو
ز ديد خويشتن کلي نهان شو
چو دست از خويش شستي يار گشتي
حقيقت بيشکي دلدار گشتي
تو دست از جان بدار ار کارداني
که بگشايد درت باز از معاني
تو دست از خود بدار و او شو اينجا
حقيقت کرد اينجاگاه يکتا
تو دست از خود بيکباره فرو شوي
هر آنچيزيکه او گويد تو ميگوي
دريغا شيخ دين کاينجا بمانديم
حقيقت ماکنون بيما بمانديم
قلم رانديم اندر اصل اول
نمود دست خود کردم معطل
هر آنکو شد فنا از بود اينجا
بديد اندر فنا معبود اينجا
هر آنکو شد فنا اندر دل و جان
نموداري جانان در دل و جان