در سؤال کردن از هيلاج و جواب دادن او را

بدو گفتم که ايجان چيست نامت؟
که حق داده است اينجاگاه نامت
چه نامي باز گو تا بشنوم باز
چه ميگوئي بگويم ايسرافراز
جوابم داد من منصور حلاج
مرا نام است در آفاق هيلاج
بدو گفتم که ايمعني خدائي
بدانستم که از عين خدائي
جوابم داد کايعطار برگوي
مرا بگذار هين اسرار بر گوي
منم هيلاج و ديگر کدخدايم
تو منصوري و من در تو خدايم
کنون بنويس مر اسرار ما را
نگهدارش تو اين گفتار ما را
درون جان تو مائيم گويا
توي از من ده در عشق جويا
بگفت اين آنگهي نزديکم آمد
چراغي در دل تاريکم آمد
بدادم بوسه بر دست و بر سر
نهادم بر سر از اسرار افسر
نظر کردم پس آنگه سوي بالا
که تا بينم مبارک سوي هيلا
نديدم هيچ صورت در ميانه
مرا بخشيدش آنگه يک نشانه
کلاهي بد نشانه بر سر ما
که آن باشد بعالم افسر ما
نشان بود آنکلاه از رب دادار
که سرافرازي از حق شد پديدار
نشانست آنکلاه از جان جانم
رموز آشکارا و نهانم
تأمل کردم از دم در تأمل
فتادم جان و دل در شور و غلغل
بخود گفتم که هان برخيز و خوشباش
که بنمودست اينک ديد نقاش
نمودي بود کاينجاگه نمود او
ز هر معني دري ديگر گشود او
دري بگشاد از معني برويت
که آرد ديگر اندر گفتگويت
حقيقت گفت و هم زو گفت نرگس
که او باشد ترا فرياد رس بس
کلاه از غيب آمد سرفرازيست
ترا اينجايگه عشقي نه بازيست
ترا فهمي دگر دادست هيلاج
حقيقت رخ نمود اينجاي هيلاج
نمودم روي سوي آن دو عالم
چرا خاموش اينجا در کشي دم
دمت بگشاي و دمدم جوهر افشان
دل و جان جست بر خاک در افشان
از ايمعني که بخشيدند از نو
از آنحضرت خطاب عشق بشنو
ترا وقتي است چون منصور حلاج
دگر بنمود رخ در عشق هيلاج
همه ديدار جانانست عطار
حقيقت درد و درمانست عطار
چو دردت اينزمان درمانست درياب
چو جانت اينزمان جانانست درياب
چو ايندم يافتي کام دل خود
تو خواهي بود ايندم واصل خود
کنون وصل است ديد شادماني
که ميگوئي ز هر راز و معاني
کنون بگشاي دل در عشق و مستي
حققت دان تو اين يکدم که هستي
مشو بيرون دمي از سير هيلاج
دمادم ياد مي آور ز حلاج
فنا خواهي شدن در پايداري
چو او اين لحظه اندر پايداري
کلاه عشق دادندت بسر بر
که بيني در خدا ايندم سراسر
سرافرازي کن اي بيسر در آخر
که اينجا نيستت همسر در آخر
دمادم مانده از اينجا تو بيرون
حقيقت جوهرت باشد دگرگون
اساس راه را عطار دارد
که اسرارش همه گفتار دارد
کتابي ديگر است از سر حلاج
که باشد ز آن نهد بر فرق خود تاج
کتاب آخر است اين تا بداني
اگر تو امزه داري اين بخواني
بخوان با خويش و از خود رنج بردار
تو داري گنج از خود گنج بردار
توي گنج و چنين محروم مانده
ميان کافري مظلوم مانده
در اينجا گنج معني بيشمار است
در آخر دوستانرا يادگار است
بخوان تا آخر و بگشاي ديده
مکن باور سخنهاي شنيده
همه از ديده خوان و از ديده بشنو
اگر مرد رهي از ديده بشنو
اباتست آنچه جوئي تا به بيني
دراين آخر اگر صاحب يقيني
چو در عشقي تو عاشق وار ميخوان
اگر با درد آئي رهبر است هان
سخن با درد خوان و آشنا شو
چه خواندي اين کتب کلي فدا شو
اساس شرع در اينجاست بنگر
همه اسرارها پيداست بنگر
جواهرنامه گر خواني در آخر
وزو گردد يقين منصور ظاهر
جوابم ده در اينمعني که اين چون
چگونه دم زد اينجا بيچه و چون
چگونه گشت و اصل در تن تو
چگونه ديد ذات روشن تو
ز وصل او بگو تا ما بدانيم
درين پنهانيش پيدا بدانيم
جنيد اينجا چنين از کار رفته
که همچون نقطه در پرگار رفته
اگر اين سر بگوئي در زمانم
شود مکشوف ايجان و جهانم