امير دين و دنيا مرتضي دان
ورا بر حق ز بعد مصطفي دان
لدني بودش آن پاکيزه گوهر
بکل علم محمد بود او در
که در مردي سر و جان را ببخشيد
که اندر کل عالم جمله حق ديد
چو او ديگر نباشد در جهان مرد
که کرده است آنچه او با قلعه کرد
محمد اوست او نفس محمد
بنطق خود چنين فرمود احمد
حقيقت هر که او را باز يابد
چو منصور اندر اينجا راز يابد
اگر چون مرتضي خواهي قدم زد
چو منصورت نمي بايد تو دم زد
ره حيدر طلب کن همچو مردان
براه او رسي اينجا بجانان
هران کو مهر مهر مصطفي را
نهد بر دل بيابد مرتضي را
حقيقت نفس احمد مرتضايست
که بيشک مصطفي کل مرتضايست
چگويم وصف حيدر به ازين من
که حيدر کرد در کل پيش ازين من
زهي شاه و زهي دستور جمله
توي تا جاوداني نور جمله
ترا خوانده است شير اينجا خداوند
که شيران جهان کردي تو در بند
سخايت حاتم طائي کجا يافت
اگرچه در سخا بسيار بشتافت
بخوانت آمده زهره ز گردون
کجا وصف تو يارد کرد هر دون
صفات مصطفي يکسر تو داري
حقيقت بحر و هم گوهر تو داري
دل عطار شد چون خاکراهت
بدين گفتار اکنون عذرخواهت
وصال حب حيدر به ز گنجت
وگر نه بعد از اين در دست رنجت
علي جو و از علي درياب اسرار
ز لااعبد بدان اسرار آن يار
علي را اين چنين نتوان ستايش
نمودارش کنم در جان فدايش
هزاران جان فداي مصطفي باد
ابا ياران او جان آشنا باد