ز بعد خالق کون و مکان را
ثنا بر خاتم پيغمبران را
حقيقت صدر بود از آفرينش
که او آمد حقيقت نور بينش
محمد آنکه نور شرع بنمود
در اينجا عين اصل و فرع بنمود
زايزد جزء و کل را پيشوا اوست
حقيقت نور چشم انبيا اوست
کمال شرع او در عالم آمد
دل مجروح جمله مرهم آمد
چراغ آسمانها و زمين است
ازيرا رحمه للعالمين است
طلبکاريست گردون در بر او
بسر گردنده بر خاک در او
نديده چشم عالم همچو او نور
درون جزو و کل اويست مشهور
طفيل خنده او آفتابست
غم او کارفرماي سحاب است
جلال و رفعت او بيش از آنست
که گويم از زمين تا آسمانست
گرفته نور شرعش قاف تا قاف
فکنده غلغلي در نون و در کاف
اساس شرع او آفاق بگرفت
در اينجاگه دل مشتاق بگرفت
نديده انبيا اين عزت و ناز
که از حق يافت اينجا آنسرافراز
سرافراز دو عالم اوست اينجا
حقيقت مغز بد با پوست اينجا
به هر انديشه او نغز آمد
از آن در آفرينش مغز آمد
شب معراج با حق گفته او راز
برفته سوي او کل آمده باز
بسوي ذات خويشش راه بخشيد
مر او را عز و قرب و جاه بخشيد
نيابد هيچکس چون او دگر عز
نباشد مثل او در دهر هرگز
زهي بگرفته تيغت ملک عالم
ز تو ديده شرف ابناي آدم
بتو آدم مشرف در زمانه
ز ذات او تو اصلي در ميانه
حقيقت آدم آمد طفل راهت
از آن پيوسته باشد در پناهت
خليل از شوق تو شد سوي آتش
از آن شد گلستان آتش بر و خوش
توي شاه و همه آفاق خليل اند
توي شاه و همه عالم طفيل اند
دو عالم بهر تو کر دست پيدا
چه نور و ظلمت و چه زشت و زيبا
طفيلت آفريد ايشاه جمله
که تا گشتي يقين آگاه جمله
تو آگاهي ميان جمله ايدوست
جدا کردي حقيقت مغز از پوست
نيابد چشم دنيا چون تو سرور
نه بيند نيز کس همچون تو مهتر
وصال دوست ديدستي حقيقت
ازو آمد يقين عين شريعت
ره وصل تو ديگر هر که بيند
دگر مانند تو رهبر که بيند؟
يقين حق را بچشم سر بديدي
ابا او گفتي و با او شنيدي
غم تو بهر امت بود اينجا
طلب شأن کردي از معبود اينجا
زهي سرور که چرخ مهر و افلاک
بنزد همتت آمد کف خاک
کف خاکست نزدت آفرينش
توي اندر ميان اسرار بينش
تمامت انبيا را پيشوائي
تو بيشک در ميان نور خدائي
زهي معراج تو اسرار بيچون
که ديدي حق تو بي مثيل و چه چون