چو آمد شيخ اقطع را اجل پيش
بصد زاري بسي بگريست بر خويش
بدو گفتند اي شيخ نکوبخت
ز بيم مرگ ميترسي چنين سخت
چنين گفت او که من مشتاق مرگم
بجز مرگي ز عالم نيست برگم
ولي من زان همي ترسم بصد تاب
که افتاد اين دمم کشتي بغرقاب
نيم آگاه کين کشتي تمامت
فتد در قعر يا يابد سلامت
اگر قهري کند شد غرفه کشتي
وگر نه دائما گردم بهشتي
کنون در معرض اين دو مقامم
از آن گريم که تا اهل کدامم
کسي بر خشک کشتي رانده صد سال
کنون گر غرقه گردد چون بود حال
ولي اميد اين سرگشته آنست
که حفظ حق در آندم حرز جانست