يکي ديوانه اي کو بود در بند
بلب مي گفت رازي با خداوند
يکي بر لب نهادش گوش حالي
که تا واقف شود زان سر عالي
بحق مي گفت اين ديوانه تو
که بود او مدتي همخانه تو
چو در خانه نگنجيدي تو با او
که در خانه تو مي بايست يا او
کنون بر حکم تو زين خانه رفتم
چو تو هستي من ديوانه رفتم
در اين مذهب که جز اين هيچ ره نيست
بتر از ما و من شرک و گنه نيست
برون آ اي پسر زين خانه ننگ
که بار تو گران است و خرت لنگ
از اينجا رخت سوي لامکان کش
براق صدر را در زير ران کش
که بار عشق را جان بار گير است
ولي ميدان خلدش ناگزير است
ملازم باش اين در را که ناگاه
بقرب خويشتن خاصت کند شاه
حضور تست اصل تو دگر هيچ
حضور تو همي بايد دگر هيچ
اگر تو حاضر درگاه گردي
ز مقبولان قرب شاه گردي