يکي ديوانه اي بي پا و سر بود
که هر روزي ز هر روزش بتر بود
دلش بگرفته بد از خلق وز خويش
نه از پس هيچ ره بودش نه از پيش
زبان بگشاد کاي داننده راز
چو نيست اين آفرينش را سري باز
ترا تا کي ز بردن و آوريدن
دلت نگرفت يارب ز آفريدن
چه گويم چون ز پايانم خبر نيست
چه جويم چون ز پيشانم اثر نيست
سرشگ خونم از دريا فزون است
چه مي گويم جهان پر موج خون است
مرا گوئي چو رفتي زين جهان تو
نشاني باز ده ما را بجان تو
چو جانم بي نشان ماند از جهان باز
کسي از بي نشان جويد نشان باز؟
نمي دانم که درمانم چه چيز است
دل من چيست يا جانم چه چيز است
ندارد چاره اين بيچاره خويش
ز نا همواري همواره خويش
فرو رفتم بهر کوئي و سوئي
ولي بر نامدم از هيچ روئي
بسي گرد جهان در گشته ام من
براي اين چنين سر گشته ام من
ز پستان الستم باز کندند
نگونسارم بدين زندان فکندند
از آن سرگشته و گم کرده راهم
که يک دم با کنار دايه خواهم
از آنجا کامدم بيخويش و بي کس
اگر آنجا رسم اين دولتم بس
اگر آنجا رسم ورنه در اين سوز
بسي مي گردم از حيرت شب و روز
دلم پر درد و جانم پر دريغست
که روزم تيره ماهم زير ميغست
اگر پايم در اين منزل بماند
دلم نا چيز گردد گل بماند
ز کوري پشت بر اسرار کرديم
به غفلت خرقه را زنار کرديم
خرد داديم و خر طبعي خريديم
ادب داديم و گستاخي گزيديم
اگر دل هم در اين سودا بماند
بکالوسي بدست ما بماند
چه سود از عمر چون سودي نديديم
و گر ديديم بهبودي نديديم
دلا چندم کشي چندم گدازي
که نه سر مينهي نه مي فرازي
مرا با تو چه بايد کرد آخر
ندارم حاصلي جز درد آخر
چو دردت هست مردي مرد بنشين
بمردي بر سر آن درد بنشين
چو از دردي تو هر دم سرنگون تر
مرا تا چند گرداني بخون در
چو شمعم هر زمان بر سر نهي گاز
بدستي ديگرم جلوه دهي باز
اگر در پاي افتم گوئيم خيز
اگر در تک شوم گوئي مشو تيز
گر از نزديک و گر از دور باشم
همي تا من منم مهجور باشم
ندارم از ده و مه ده نشاني
رهائي ده مرا زين ده زماني
چو بو ايوب خود را خانه اي ساز
چو خانه ساختي در نه بهم باز
که تا ناگاه مهد مصطفائي
شود همخانه چون تو گدائي
اگر تو کافري ايمانت بخشد
اگر در مانده اي درمانت بخشد
ترا چون پير رهبر دستگير است
مريدي کن که اصل مرد پير است
چو در حق پير محو مطلق آمد
بعينه کار او کار حق آمد