بصحرا در يکي ديوانه بودي
که چون ديوانگيش اندر ربودي
بسوي آسمان کردي نگاهي
چنين گفتي بدرد دل کالهي
ترا گر دوستداري نيست پيشه
ولي من دوستت دارم هميشه
مرا ار تو نمي داري بسي دوست
بجز تو من نمي دارم کسي دوست
چگونه گويمت اي عالم افروز
که يک دم دوستي از من درآموز
چنان سري که هر دم صد جهان جمع
ز شوق او چو پروانه است با شمع
اگر چه نه بعلت ميتوان يافت
وليکن هم بدولت مي توان يافت
اگر يک ذره دولت کارگر شد
بسوي آفتابت راهبر شد