يکي صاحب جمال دلستان بود
که از رويش عرق بر بوستان بود
بهاري بود در صحرا بمانده
بزير خيمه اي تنها بمانده
از او خيمه سپهري معتبر بود
که زير خيمه خورشيدي دگر بود
جواني را نظر ناگه بر افتاد
ز عشق او دلش از ره برافتاد
چنان در عشق محکم گشت بندش
که پند کس نيامد سودمندش
نکردي صبر يک دم از جمالش
ولي بوئي نبردي از وصالش
مگر بود اتفاق غم گساران
که روزي اوفتاد آغاز باران
همه صحرا نشينان مي دويدند
بزير خيمه سر در مي کشيدند
قضا را عاشق و معشوق دلبر
در آن يک خيمه افتادند هم بر
چو از اندازه باران بيشتر شد
همي هر کس بزير جامه در شد
بزير خيمه اي آن هر دو دلخواه
درون جامه اي رفتند آنگاه
بچشم از يکدگر جان مي ربودند
بلب با يکدگر جان مي فزودند
دعا مي کرد هر شوريده جاني
که کم کن اي خدا باران زماني
ولي مي گفت عاشق کاي آلهي
زيادت کن نه کم چندانکه خواهي
ز ديري گاه من بر خشک ماندم
از آن کشتي همه بر خشک راندم
کنون کز ابر طوفاني روانست
اگر کشتي برانم وقت آنست
بسي بودست قحط غم گساران
که تري نيست اين ساعت ز باران
اگر مي بارد اين تا روز محشر
قيامت گردد از شادي ميسر
خدايا نقد گردان اين سعادت
که گردد هر زمان باران زيادت
چو حق ابليس را ملعون همي خواست
همان چيز او ز حق افزون همي خواست
چو حق بي واسطه با او سخن گفت
براي آن همه از خويشتن گفت
چو امر سجده آمد آن لعين را
بخوابانيد چشم راه بين را
بدو گفتند اسجد قال لاغير
بدو خواندند اخسؤ قال لاضير
اگر چه لعنتي از پي در آرم
به پيش غير او کي سر در آرم
بغيري گر مرا بودي نگاهي
نبودي حکمم از مه تا بماهي