اساسي کز حيا ايمان نهادست
اميرالمؤمنين عثمان نهادست
فلک از بحر علم او بخاري
زمين از کوه حلم او غباري
جهان معرفت جان مصور
دو مغز آنگه ز دو نور پيمبر
چه مي گويم سه مغز آمد ز انوار
از آن دو نور وز قرآن زهي کار
کسي کودر حريم اين سه نور است
گرش روشن نبيند خصم کور است
که گر خورشيد نقد عين دارد
مدد از نور ذوالنورين دارد
جز او کس را نبودست اين تمامي
ز پيغمبر دو فرزند گرامي
چو بر اندوه نازل گشت قرآن
کسي را کاهل آن است اينست برهان
که بر اندوه از دنيا شود دور
چنين بود است آن خورشيد ذوالنور
کسي کو اين کرامت از خدا يافت
که دو چشم و چراغ مصطفي يافت
چو ذوالنورين هم از خاندان بود
چگونه منکر صدقش توان بود
کسي کز آسمانش آن دو نور است
مه و خورشيد با او در حضور است
دم از بغضش گر از دل مي برآري
مه و خورشيد را گل مي برآري
عصاي او بزانو آنکه بشکست
خوره در زانويش افتاد پيوست
عصاي او چو در معني چنان شد
که چون موسيش خصم دشمنان شد
گر او را دشمني در کون باشد
بمعني نائب فرعون باشد
چنين گفت او که در بيعت مرا دست
چو با دست نبي الله پيوست
ز بهر حرمت دستش از آن گاه
بمکروهي نبود آن دست را راه
کسي کو حرمت دستش چنين داشت
بجان شد زير دستش هر که دين داشت
دلش درياي اعظم بود از علم
تن او کوه راسخ بود از حلم
حقيقت جامع قرآن دلش بود
همه اسرار عالم حاصلش بود
ز جامع بود جمعيت مدامش
ز فرقان فرق کردن خاص و عامش
چو در قرآن امام خاص و عامست
چرا در حکم خويشان ناتمامست
همه عمر او نخفتي و نخوردي
که تا در هر شبي ختمي نکردي
در آن غوغا غلامانش بيکبار
سلاح آور شدند از بهر پيکار
بديشان گفت هر بنده که امروز
سلاح انداخت آزادست و پيروز
چو شاهد بود قرآنش هميشه
مدامش جمع جامع بود پيشه
شهيد قرب شاهد گشت آخر
ز قرآن يافت خونش طشت آخر
چو قرآن بود معشوقش از آفاق
شد آخر محو قرآن شمع عشاق
اگر چه شمع جنت بود فاروق
چو شمع او باخت سر در راه معشوق