امام مطلق و شمع دو عالم
اميرالمؤمنين فاروق اعظم
چو حق را بر زبان او کلامست
ز فرقانست فاروق اين تمامست
دلش چون ديد حق را در حرمگاه
بدل پيوست عين عدل آنگاه
چو عين عدل و دل افتاد با هم
ز عدلش موج زن شد هر دو عالم
چو در دربست جاويدان ستم را
گشاد از عدل خود صد در عجم را
عرب از وي قوي شد اول کار
همه خلق عجم زو گشت دين دار
کسي کو نيست منقاد اين سبب را
مخالف شد عجم را و عرب را
چو آهن گشت از صلبي او موم
گشاده کرد قفل رومي روم
دو پيراهن چنان خصم تنش بود
که در اسلام يک پيراهنش بود
چو در دين آمد او يک پيرهن داشت
چو اين يک بر کشيد آن يک کفن داشت
ز بس کوپاره بر آن پيرهن دوخت
رسيد آنجا که دلق هفده من دوخت
ز پاره هفده او آشکاره
رسد هجده هزارش پاره پاره
چو شد هجده هزارش عالم از پاس
چرا از هفده من پوشيد کرباس
چو از يک پيرهن سامان او داشت
حلاوت لاجرم ايمان او داشت
نکير و منکر از مردي و زورش
نيارستند گشتن گرد گورش
چو باشد محتسب فاروق عالي
نگردد هيچ منکر در حوالي
چو باشد محتسب در امر معروف
بنهي منکر آيد نيز موصوف
پيمبر چشم خود خواندش زهي قدر
چراغ خلد هم گفتش زهي صدر
چراغي کرده شرق و غرب روشن
که نه شرقي و نه غربيش روغن
چو او چشم و چراغ آمد ز درگاه
تو بي چشم و چراغي چون روي راه
اگر نبود ترا چشم و چراغي
ز گلخن فرق نتوان کرد باغي
ترا پيوسته چشم خويش بايد
چراغي نيز دائم پيش بايد
که گر نبود چراغ و چشم در راه
نداني چاه از ره، راه از چاه
تويي اين هر دو گر در راه افتي
ز کوري عاقبت در چاه افتي
چو او از مصطفي چشمي چنان يافت
زبانش نطق جبار جهان يافت
گر از کوران نه اي تو هوش مي دار
چنان چشم و زبان را گوش مي دار
کسي کان نور نبود در دماغش
بهشتي گر بود نبود چراغش
چراغ چرخ خورشيد منير است
چراغ خلد فاروق کبير است
ز نفخ صور فردا جاوداني
فرو ميرد چراغ آسماني
وليکن اين چراغ جنت افروز
بود رخشنده تر هر شام و هر روز