سر مردان دين صديق اکبر
امام صادق اصحاب محشر
مهين رحمت مهدات او بود
که در دين سابق الخيرات او بود
شب خلوت قرين و يار غار است
نثارش روز اول چل هزار است
کسي کو سنتي نيکو نهادست
هميشه اجر آنش دست دادست
بدين بوبکر چون کردست آغاز
بدو گردد همه اجر جهان باز
از آن ايمان او در اصل خلقت
همي چربد بر ايمان ها ز سبقت
مگر او درد دندان داشت ده سال
پيمبر را نکرد آگه از آن حال
چو حق گفت آن پيمبر را بتحقيق
پيمبر گفتش اي در کار صديق
چرا با من نکردي اين حکايت
ز حق گفتا نکو نبود شکايت
کسي کو سر تن زينسان نگه داشت
بسر جان او جز حق که ره داشت؟
نهاده بود سنگي در دهانش
که تا گوهر نيفشاند زبانش
ميان سنگ در گوهر شنيدم
ولي سنگي بگوهر در نديدم
چنان مستغرق حق بود جانش
که کم رفتي حديثي بر زبانش
چو جانش بود مشغول درايت
از او هجده حديث آمد روايت
سزد عالم اگر هجده هزار است
که آن هجده حديثش يادگار است
حديث او چو اصل عالم افتاد
براهين حدوثش محکم افتاد
ببين تا او چه عقل و چه بصر داشت
که از آبستن و طفلي خبر داشت
چو نابيناي عاجز را دعا کرد
به بينائيش حق حاجت روا کرد
نفس هرگز در افزوني نمي زد
که دم جز در «اقيلوني » نمي زد
چو هنگام وفات آمد فرازش
به پيش مصطفي بردند بازش
ز صدق آن کليد عالم راز
درش بگشاد و قفل از پره شد باز
ز قفلش نا نهاده کس بر او دست
به استقبال او پره برون جست
کسي کاهن بصدقش مؤمن آمد
دل خصمش چرا چون آهن آمد
چو شد قفل از سر صدقش سرانداز
چرا قفل از دل خصمش نشد باز
چو اصحابش در آن مشهد رسيدند
فرو برده يکي خاکش بديدند
نهادندش در آن و باز گشتند
ز صدقش با احد همراز گشتند
کسي کو در گزند مار يار است
توان گفتن که اين کس يار غار است
که تا پر زهر نبود آنچنان مار
نيايد در گزند آنچنان يار
چو پيغمبر ابوبکر و عمر را
بصر خواند اين يک و سمع آن دگر را
نبي چون هر دو را سمع و بصر خواند
کسي کاين دو ندارد کور و کر ماند