آغاز

بنام آنکه ملکش بي زوال است
بوصفش نطق صاحب عقل لال است
مفرح نامه جانهاست نامش
سر فهرست ديوانهاست نامش
ز نامش پر شکر شد کام جانها
ز يادش پر گهر تيغ زبانها
اگر بي ياد او بوئيست رنگيست
و گر بي نام او ناميست ننگيست
خداوندي که چنداني که هستي است
همه در جنب ذاتش عين پستي است
چو ذاتش برتر است از هر چه دانيم
چگونه شرح آن کردن توانيم
بدست صنع گوي مرکز خاک
فکنده در خم چوگان افلاک
چو عقل هيچ کس بالاي او نيست
کسي داننده آلاي او نيست
همه نفي جهان اثباتش آمد
همه عالم دليل ذاتش آمد
صفاتش ذات و ذاتش چو صفاتست
چو نيکو بنگري خود جمله ذاتست
وجود جمله ظل حضرت اوست
همه آثار صنع قدرت اوست
نکو گوئي نکو گفتست در ذات
که التوحيد اسقاط الاضافات
زهي رتبت که از مه تا بماهي
بود پيشش چو موئي از سياهي
زهي عزت که چندان بي نيازيست
که چندين عقل و جان آنجا ببازيست
زهي حشمت که گر در جان درآيد
ز هر يک ذره صد طوفان برآيد
زهي وحدت که موئي در نگنجد
در آن وحدت جهان موئي نسنجد
زهي رحمت که گر يک ذره ابليس
بيابد گوي بربايد زادريس
زهي غيرت که گر بر عالم افتد
به يک ساعت دو عالم بر هم افتد
زهي هيبت که گر يک ذره خورشيد
بيابد گم شود در سايه جاويد
زهي حرمت که از تعظيم آن جاه
نيابد کس وراي او بدان راه
زهي ملکت که واجب گشت و لابد
که نه نقصان پذيرد نه تزايد
زهي قوت که گر خواهد بيک دم
زمين چون موم گردد نه فلک هم
زهي شربت که در خون مي زند نان
باميد سقاهم ربهم جان
زهي ساحت که گر عالم نبودي
سر موئي از آن جا کم نبودي
زهي غايت که چشم عقل و ادراک
بماند از بعد آن افکنده بر خاک
زهي مهلت که چون هنگام آيد
بموئي عالمي در دام آيد
زهي شدت به حجت بر گرفتن
نه برگ خامشي نه روي گفتن
زهي عزلت که چنديني زن و مرد
دويدند و نديدند از رهش گرد
زهي غفلت که ما را کرد زنجير
و گرنه نيست از ما هيچ تقصير
زهي حسرت که خواهد بود ما را
ولي حسرت ندارد سود ما را
زهي طاقت که تا مازين امانت
برون آئيم نا کرده خيانت
جهان عشق را پاي و سري نيست
بجز خون دل آنجا رهبري نيست
کسي عاشق بود کز پاي تا فرق
چو گل در خون شود اول قدم غرق
خداوندا بسي بيهوده گفتم
فراوان بوده و نا بوده گفتم
اگر چه جرم عاصي صد جهانست
ولي يک ذره فضلت بيش از آنست
چو ما را نيست جز تقصير طاعت
چه وزن آريم مشتي کم بضاعت
کنون چون اوفتاد اين کار ما را
خداوندا بخود مگذار ما را
مبرا از کم و چون و چرائي
وراي عالم خلف و ورائي
خدايا رحمتت درياي عامست
وز آنجا قطره اي ما را تمامست
اگر آلايش خلق گنهکار
بدان دريا فروشوئي بيکبار
نگردد تيره آن دريا زماني
ولي روشن شود کار جهاني
چه کم گردد از آن درياي رحمت
که يک قطره کني بر خلق قسمت
خوشا هائي ز حق و زبنده هوئي
ميان بنده و حق هاي و هوئي
نداري در همه عالم کسي تو
چرا بر خود نمي گريي بسي تو
که گر صد آشنا در خانه داري
چو مردي آن همه بيگانه داري
بآسانيت اين اندوه ندهند
بدست کاه برگي کوه ندهند
گرت يک ذره اين اندوه بايد
صفاي بحر و صبر کوه بايد
اگر پيش از اجل يک دم بميري
در آن يک دم همه عالم بگيري
اگر آگه شوي اي مرد مهجور
که از نزد که ماندي اين چنين دور
ز حسرت داغ بر پهلو نهي تو
سر تشوير بر زانو نهي تو
اگر شايسته اي راه خدا را
بکلي ميل کش چشم هوا را
چو نابينا شود چشم هوائيت
بحق بينا شود چشم خدائيت
تحير را نهايت نيست پيدا
که يابد باز يک سوزن ز دريا
جهان را چو رباطي با دو دردان
که چون زين در در آئي بگذري زان
تو غافل خفته وز هيچت خبر نه
بخواهي مرد اگر خواهي و گر نه
ترا گر خود گدائي ور شهنشاه
دو گز کرباس و ده خشتست همراه
بسي کردست گردون دستکاري
نخواهد بود کس را رستگاري
ز هر چيزي که داري کام و ناکام
جدا مي بايدت گشتن سرانجام
و گر ملکت ز ماهي تا بما هست
سر انجامت بدين دروازه راهست
و گر اسکندري دنياي فانيت
کند روزي کفن اسکندرانيت
عزيزا بي تو گنجي پادشائي
براي خويشتن بنهاد جائي
اگر رايش بود بردارد آن گنج
و گر نه همچنان بگذارد آن گنج
ترا بهر چه بايد اين خبر داشت
که آن گنج از چه بنهاد و چه برداشت
جهان بي وفا نوري ندارد
دمي بي ماتمي سوري ندارد
اگر سيميت بخشد سنگ باشد
و گر عذريت گويد لنگ باشد
وصالي بي فراقي قسم کس نيست
که گل بي خار و شکر بي مگس نيست
نمي دانم کسي را بي غمي من
که تا دستي بر او مالم دمي من
برو تن در غم بار گران نه
بسي جان کن چو جان خواهند جان ده
نمي بينم ترا آن مردي و زور
که بر گردون شوي نارفته در گور
نه ششصد سال آدم ماند غمناک
ز بهر گندمي خون ريخت بر خاک
چو او را گندمي بي صد بلا نيست
ترا هم لقمه اي بي غم روا نيست
زيان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد و از بود من و تو
جهانا کيست کز جور تو شاد است
همه جور تو و دور تو باد است
جهان چون نيست از بهر تو غمناک
چرا بر سر کني از دست او خاک
جهان چون تو بسي داماد دارد
بسي عيد و عروسي ياد دارد
مرا عمريست تا در بند آنم
که تا با همدمي رمزي برانم
نمي بينم يکي همدم موافق
فغان زين همنشينان منافق
چو بهر خاک زادستي ز مادر
در اين پستي چه سازي کاخ و منظر
چو چشمت سوده خواهد گشت در خاک
سر منظر چه افرازي به افلاک
اگر آگنده اي از سيم و زر گنج
نخواهي خورد يک دم آب بي رنج
غم خود خور که کس را از تو غم نيست
چه مي گويم ترا حقا که هم نيست
اگر چه جاي تو در زير خاکست
وليکن جان پاک از خاک پاکست
نه مسجود ملايک گوهر تست؟
نه تاجي از خلافت بر سر تست؟
خليفه زاده اي گلخن رها کن
گران طبعي بدان گلشن رها کن
بمصر اندر براي تست شاهي
تو چون يوسف چرا در قعر چاهي
از آن بر ملک خويشت نيست فرمان
که ديوت هست بر جاي سليمان
تو شاهي هم در آخر هم در اول
ولي بيننده را چشمست احول
دو مي بيني يکي را و دو را صد
چه يک چه دو چه صد جمله توئي خود
تو يک دل داري اي مسکين و صد يار
به يک دل چون تواني کرد صد کار
ترا اندوه نان و جامه تا کي
ترا از ننگ و نام عامه تا کي
نهادي بوالعجب داري تو در اصل
پلاسي کرده اندر اطلسي وصل
اگر هر دم حضورت را بکوشي
زواسجد و اقترب خلعت بپوشي
ز بس کانديشه بيهوده کردي
نهاد خويش را فرسوده کردي
الا اي خفته گر هستي خردمند
در بايست خود بر خود فرو بند
زهي حرص دل فرزند آدم
زهي حيران و سرگردان عالم
الا اي از حريصي با دل کور
بماندي در حريصي تا لب گور
تو نامرده نگردد حرص تو کم
که ريش حرص را مرگست مرهم
چشيدي جام مالامال دنيا
چه خواهي کرد چندين مال دنيا
نيرزد بالله اندر چشم رهرو
متاع جمله دنيا بيک جو
فغان زين عنکبوتان مگس خوار
همه چون کرکسان در بند مردار
فغان زين مور طبعان سخن چين
چو موران جمله نه رهبر نه ره بين
فغان از حرص مشتي استخوان بند
همه سگ سيرتان موش پيوند
الا اي روز و شب غمخواره مانده
بدست حرص در بيچاره مانده
حريصي بر سرت کرده فساري
ترا حرص است و اشتر را مهاري
تو بر رزاق ايمن باش آخر
صبوري ورز و ساکن باش آخر
ز کافر او نگيرد رزق خود باز
کجا گيرد زمرد پر خرد باز
مکن در وقت صبح اي دوست سستي
چو داري ايمني و تندرستي
چو تو بيدار باشي صبحگاهي
بيابي هر چه آن ساعت بخواهي
هر آن خلعت کزان درگاه پوشند
چو آيد صبحدم آنگاه پوشند
در روضه سحرگاهان گشايند
جمال او بمشتاقان نمايند
گرت بايد در آن دم پادشائي
ز درگاه محمد کن گدائي