شنودم از يکي صاحب کرامات
که شد روزي جهودي در خرابات
درون ميکده ويرانه اي بود
که رندان را مقامر خانه اي بود
گرفته هر دو تن راه قماري
ببرده سيم و زر هر يک کناري
جهود اندر قمار آمد به يک بار
که تا درباخت آپخش بود دينار
سرايي داشت و باغي هر دو در باخت
نماندش هيچ با افلاس در ساخت
چو شد دستش ز زر و سيم خالي
بشد يک ديده را در باخت حالي
چنان از هرچ بودش عور شد او
که چشمي را بباخت و کور شد او
بدو گفتند اي مانده چنين باز
مسلمان گرد و دين خويش در باز
چو بشنيد اين سخن بي دين و پر خشم
مسلمان را بزد يک مشت بر چشم
که هر چيزي که مي خواهي بکن تو
مگوي از دين من با من سخن تو
جهودي در جهودي اين چنين است
ندانم چونست او کو اهل دين است
هر آپخش بود تا يک ديده درباخت
وليکن دل ز دين خود نپرداخت
الا يا در مقامر خانه خاک
همه چيزي چنين در باخته پاک
گهي روي چو مه در باختي تو
گهي زلف سيه درباختي تو
جواني را و آن بالاي چون تير
درين ره باختي و آمدي پير
دل پر نور خود با چشم روشن
به غفلت باختي در کنج گلخن
بيالودي به شهوت خويشتن را
بيالودي به غفلت جان و تن را
اگر وقت آمد اي مرد خرافات
سري بيرون کن از کوي خرابات