يکي چندانک در ره ژنده ديدي
جزان کارش نبودي ژنده چيدي
شبي چون پر شدش از ژنده خانه
فتادش اخگري اندر ميانه
همه ژنده بسوخت او در ميان هم
کرا در هر دو عالم بود از آن غم
الا يا ژنده چين ژنده چه چيني
ميان ژنده تا چندي نشستي
چو بهر ژنده داري چشم بر راه
بسوزي هم تو و هم ژنده ناگاه
تو پنداري که چون مردي برستي
کجا رستي که در سختي نشستي
يقين مي دان که چون جانت برآيد
بيک يک ذره طوفانت برآيد
نباشد از تو يک يک ذره بي کار
بود در رنج جان کندن گرفتار
چو از گورت برانگيزند مضطر
برهنه پا و سر در دشت محشر
چو خوش آتش زدي در خرمن خويش
نداني آنچ کردي با تن خويش
تر اين پس روي غول تا کي
بدنيا دوستي مشغول تا کي
بدادي رايگاني عمر از دست
اگر بر خود بگريي جاي آن هست
دمي کان را بها آيد جهاني
پي آن دم نمي گيري زماني
گرفتي از سر غفلت کم خويش
نمي داني بهاي يک دم خويش
گهي معجز گهي برهان نمودند
گهي توريت و گه قرآن نمودند
ترا از نيک و بد آگاه کردند
بسوي حق رهت کوتاه کردند
بگفتندت چه کن چون کن چرا کن
هوا را ميل کار خدا کن
نه زان بود اين همه سختي و درخواست
که تا دستار رعنايي کني راست
ببازار تکبر مي خرامي
نيارد گفت کس با تو چه نامي
بپوشي جامه با صد شکن تو
نينديشي ز کرباس و کفن تو
ترت نشکند در هم سر و پاي
نگردي سير نان و جامه و جاي
تو تا سر داري و تا پاي داري
رگ سود و زيان بر جاي داري
تو خاکي طبع چندين باد پندار
چو سر بنهي ز سر بنهي به يک بار
خوشي خود را غروري مي دهي تو
سبد از آب زود آري تهي تو
چو در خوابي سخن هيچي نداني
چو سر اندر کفن پيچي نداني
برو جهدي کن ار پيغمبري تو
که تا توشه ازين عالم بري تو
تو پنداري به يک طاعت برستي
که از غفلت چنين فارغ نشستي
ترا اين سخته نيست اين کار اي دوست
برون مي بايد آمد پاک از پوست
فغان و خامشي سودي ندارد
که هستي تو به بودي ندارد