يکي ديوانه استاد در کوي
جهاني خلق مي رفتند هر سوي
فغان برداشت اين ديوانه ناگاه
که از يک سوي بايد رفت و يک راه
بهر سويي چرا بايد دويدن
به صد سو هيچ جا نتوان رسيدن
تويي بايک دل اي مسکين و صد يار
به يک دل چون تواني کرد صد کار
چو در يک دل بود صد گونه کارت
تو صد دل باش اندر عشق يارت