ز رب العزه اندر خواست داود
که حکمت چيست کامد خلق موجود
خطاب آمد که تا اين گنج پنهان
که اين ماييم بشناسند ايشان
چو از بهر شناسايي گنجي
به گلخن سر فرو آري برنجي
اگر چشم دلت بيننده بودي
ترا بينندگي زيبنده بودي
زنور چشم سر چيزي نيايد
دلت را نور چشمي مي ببايد
که عيسي را و خر را چشم سر بود
ولي چشم دل عيسي دگر بود
اگر هرگز دلت را ديده بودي
عجايب هاي اين ره ديده بودي
اگر چه وصف آن عمري شنيدي
نياري فهم کردن چون بديدي
اگر هر دم حضوري را بکوشي
ز واسجد و اقترب تشريف پوشي
اگر عهد ازل راآشنايي
از آن حضرت چراگيري جدايي
به معني باز جان را آشنا کن
سزاي قرب دست پادشا کن
که چون از طبل بازآ و از آيد
زشوق آن باز در پرواز آيد
چو بي دل گردد و بي جان نشيند
همه بر ساعد سلطان نشيند
ولي تا باز را در سر کلاه است
کجا در خورد دست پادشاه است
چو راه آموزد و بيننده گردد
زدست پادشاه دل زنده گردد
بداند باز در اعزاز مانده
که زين پيش از چه بود او باز مانده
ولي گر بازت اينجا باز ماند
شه او را پيش خود چون باز خواند
اگر اين باز پروردي باعزاز
باعزازي بدست شه رسد باز
وگرنه خود جواب تو دهد شاه
زهي حسرت که از شه بيني آنگاه