چنين گفت آن بزرگ کار ديده
که بود او نيک و بد بسيار ديده
که خالق هر چ را دادست هستي
چه پيش و پس چه بالا و چه پستي
چه انجم چه فلک چه مهر و چه ماه
چه دريا چه زمين چه کوه و چه کاه
چه لوح و چه قلم چه عرش و کرسي
چه روحاني چه کروبي چه انسي
چه مي چه انگبين چه خلد و چه حور
چه ماهي و چه مه چه نار و چه نور
چه شرق و غرب و چه ازقاف تاقاف
چه هر چ آمد برون از نون و زکاف
چه اسراي که در هر دو جهان هست
چه لذاتي که پيدا و نهان هست
چه اندر هر دو عالم ذره ذره
چه اندر هفت دريا قطره قطره
همه بنمايدت روشن چو خورشيد
حنانک آن جمله مي بيني تو جاويد
ولي مويي بتو ننمايد از تو
تويي تو نهان مي بايد از تو
اگر چشم تو بر روي تو افتاد
زعشق تو برآيد از تو فرياد
اگر مي بايدت بويي هم از تو
رياضت کن که پر شد عالم از تو
چرا اندر غلط افتادي آخر
چرا از بندگي آزادي آخر
عدم ديدي نظر بگماشتي تو
وجود خود عدم پنداشتي تو