يکي بر خم نشست و خويش خم ساخت
که اطلسي بايدم با اسب و با ساخت
بدو گفتند تا اطلس شود راست
زکرباست ببايد پيرهن خواست
برين آن مرد در خم خورد سوگند
که سوگندم نخواهم بر خم افکند
که تا من اطلس رومي نبينم
درين خم تا بميرم مي نشينم
تو نيز اي مرد غافل همچناني
به غفلت خويش در خم مي نشاني
براي از خم که تا در خم نشستي
چو خاکي زير پاي چرخ پستي
اگر گردون کله سازد ز مهرت
قبا تنگ آيد از دور سپهرت
اگر خواهي تب لرزان فلک خواست
به تو ندهد که گويد نوبت ماست
ازين دريا که گوياي خموشي است
بتان را چشم پر در هم چو گوش است
تو هر جوري که مي بيني شکمي نيست
که آن از نه فلک خودده يکي نيست
فلک خواهي بنا خواهي بسر کرد
که اين سرگشته با او سربسر کرد
زچشم من زمين زان لعل گيرد
که هر دم آسمانم نعل گيرد
زبس خون کز دلم هر چشم رد شد
زخون خود دلم در خون خود شد
مرا نيست آسيا پر کار جاروب
کزين هفت آسيا گشتم لکد کوب
کسي جاروب اگر مي برگرفتي
ازين هفت آسيا دانه برفتي
چنان بر فرق من چرخ آسياراند
که مويم زير گرد آسيا ماند
مرا با حلقه چرخ دو تا پشت
ببايد کوفت هر دم حلقه مشت
به جنگ خلق خورشيد جهان سوز
نهد بر گوش اسب اين نيزه هر روز
درين جنگ آشتي سوره نبيني
که آب خضر در شوره نبيني
چنين آسان نيارم داد شرحش
که هر دم مي بيندازم به طرحش
درين راه اي پسر چه پاوچه سر
درين هفت آسياچه خشک و چه تر
گرت امروز زرين شد ستانه
بدربازت نهد فردا زمانه
بدستت باز شد گنجي ز ايام
وليکن هست اين گنجت همه وام
به عمري گر فتوحي يافت روحت
لگد خواهد زدن اندر فتوحت
جهان پيشت چو برقي باز خندد
وزآن پس پيش برقت باز بندد
بگردان روي زين وادي حيرت
که بر رويت روان کرد آب حسرت
اگر بنشست کار تو همه راست
ازين خوان گرسنه تر بايدت خاست
تو چون پيري برومنگر زپس باز
که از پس ننگرد پيري به کس باز
چو نه دل داري آخر نه دماغي
دبيرستان چه گيري از کلاغي
چو بام از يک لگد آيد فرا شيب
نيارد طاقت آشوب و آسيب
چو تو برگ قفا خوردن نداري
سر خود گير چون گردن نداري
گدايي را نزيبد پادشاهي
که با کوس و علم نبود گدايي
توبي سر چون گريباني بمانده
سردين نيستت زاني بمانده
زخود در سر مکن گر هوشياري
که تو سر مست در سر کرده داري
برين آخر چو خر بي کار تا چند
فرو کرده ز سر افسار تا چند
به وقت نزع در خود شهوت افتاد
که مرغ ناگرفته کردي آزاد
نهادي بر هم و بر هم نماندت
حسابي بر گرفتي وا نخواندت
کجا افتادي اي عطار آخر
فرو مگذار آن اسرار آخر