کري بر ره بخفت از خرده داني
که تا وقتي درآيد کارواني
در آمد کاروان و رفت چون دود
کجا آن خفته کر را خبر بود
چو شد بيدار خواب از ديدگان رفت
بدو گفتند اي کر کاروان رفت
چرا خفتي که کرد آخر چنين خواب
که بگذشتند هم راهان و اصحاب
ندانم تا چه خوابت ديد ايام
که خوش در خواب کردت تا سرانجام
کر آن بشنود گفت آشفته بودم
که هم کر بودم و هم خفته بودم
دريغا چون شدم از خواب بيدار
نمي يابم زيک هم راه آثار