اسيري را بصد درد و ندامت
به دوزخ مي برند اندر قيامت
زند انگشت و ديده بر کند زود
به خواري ديده بر خاک افکند زود
چنين گويد که از ديده چه مقصود
نخواهم ديده بي ديدار معبود
اگر ديدار معبودم نباشد
زديده هيچ مقصودم نباشد
چو مقصودم نخواهد گشت حاصل
نه ديده خواهم و نه جان و نه دل
حجابت گر از آن حضرت بهشت است
ندارم زهره تا گويم که زشت است
بهشتي را بخود گر باز خواني
نينديشي که از حق باز ماني
چه مي گويم کسي کز ماه رويي
شود از ناتواني همچو مويي
به يک جو زر کند صدگونه کردار
بهشتي چون بنستاند زهي کار
وليکن اين سخن با مرد راهست
نه با ديوانه و ديوان سياه است