آن قتيل الله، في سبيل الله، آن شير بيشه تحقيق، آن شجاع صفدر صديق، آن غرقه درياي مواج، حسين بن منصور حلاج - رحمة الله عليه - کار او کاري عجب بود و واقعات غرايب که خاص او را بود، که هم در غايت سوز و اشتياق بود و هم در شدت لهب فراق، مست و بي قرار و شوريده روزگار بود وعاشق صادق و پاکباز، و جد و جهدي عظيم داشت و رياضتي وکرامتي عجيب و عاي همت و عظيم قدر بود؛
و او را تصانيف بسيار است به الفاظي مشکل در حقايق و اسرار و معارف و معاني؛ و صحبتي و فصاحتي و بلاغتي داشت که کس نداشت، و وقتي و نظري و فراستي داشت (که کس را نبود).
و اغلب مشايخ در کار او ابا کردند. و گفتند: «او را در تصوف قدمي نيست ». مگر ابوعبدالله خفيف و شبلي و ابوالقاسم قشيري -رحمهم الله - و جمله متأخران - الا ماشاء الله - (که او را قبول کردند) و ابوسعيد بن ابي الخير و شيخ ابوالقاسم کرکاني و شيخ ابو علي فارمدي و امام يوسف همداني - رحمهم الله - در کار او سيري داشته اند و بعضي در کار او متوقف اند چنان که استاد ابوالقاسم قشيري در حق او گفت که : «اگر مقبول بود به رد خلق مردود نگردد و اگر مردود بود، به قبول (خلق) مقبول نگردد».
و باز بعضي او را به سحر نسبت کردند وبعضي اصحاب ظاهر او را به کفر منسوب کردند؛ و بعضي گويند: «از اصحاب حلول بود».
و بعضي گويند: «تولي به اتحاد داشت ». اما هر که بوي توحيد بدو رسيده باشد، هرگز او را خيال حلول و اتخاذ نتواند افتاد؛ و هر که اين سخن گويد، سرش از توحيد خبر ندارد - و شرح اين طولي دارد واين کتاب جاي آن نيست - اما جماعتي بوده اند از زنادقه در بغداد چه در خيال حلول (و چه) در غلط اتحاد، که خود را حلاجي گفته اند و نسبت بدو کرده اند وسخن او فهم ناکرده، بدآن کشتن وسوختن به تقليد محض فخر کرده اند چنان که دوتن را در بلخ همين واقعه افتاد که حسين را.
اما تقليد در اين واقعه شرط نيست؛ ومرا عجب آيد از کسي که: روا دارد که از درختي آواز اني انا الله برآيد، و درخت در ميان نه، چرا روا نبود که از حسين، اناالحق برآيد؟ و حسين در ميان نه! و چنان که حق - تعالي - به زبان عمر سخن گفت - که ان الحق لينطق علي لسان عمر - به زبان حسين سخن گفت و آنجا نه حلول کار دارد و نه اتحاد.
بعضي گويند: «حسين منصور حلاج ديگر است و حسين منصور ملحد ديگر واستاد محمد زکريا بود و رفيق ابوسعيد قرمطي و اين حسين ساحر بوده است.
اما حسين منصور از بيضاء فارس بود و در واسط پرورده شد». و شيخ ابوعبدالله بن خفيف گفته است که : «حسين منصور عالمي رباني است ».
و شبلي گفته است که : «من وحلاج از يک مشربيم. اما مرا به ديوانگي نسبت کردند، خلاص يافتم و حسين را عقل او هلاک کرد». اگر او مطعون بودي، اين دو بزرگ در حق او اين نگفتندي و مارا دو گواه تمام است.
و پيوسته در رياضت وعبادت بود و در بيان معرفت و توحيد، و در زي اهل صلاح و شرع و سنت بود که اين سخن از وي پيدا شد.
اما بعضي مشايخ او را مهجور کردند، از جهت مذهب و دين و از آن بود که ناخشنودي مشايخ از سرمستي او اين بار آورد، چنان که اول به تستر آمد به خدمت سهل بن عبدالله، و دو سال در خدمت او بود. پس عزم بغداد کرد و اول سفر او در هجده سالگي بود.
پس به بصره شد و با عمروبن عثمان مکي افتاد و هجده ماه با او صحبت داشت و ابو يعقوب الاقطع دختر بدو داد. پس عمرو بن عثمان از او برنجيد، و از آنجا به بغداد آمد پيش جنيد، و جنيد او را سکوت وخلوت فرمود و چند گاه در صحبت او صبر کرد و قصد حجاز کرد ويک سال آنجا مجاور بود باز به بغداد آمد.
با جمعي صوفيان به پيش جنيد (شد) و از وي مسايل پرسيد. جنيد جواب نداد. و گفت: «زود باشد که سر چوب پاره سرخ کني ». حسين گفت: «آن روز که من سر چوپ پاره سرخ کنم، تو جامه اهل صورت پوشي ». چنان که:
نقل است که: آن روز که ائمه فتوي دادند که او را ببايد کشت، جنيد در جامه تصوف بود و فتوي نمي نوشت.خليفه مردم بود که: «خط جنيد بايد».
چنان که دستار و دراعه در پوشيد و به مدرسه رفت و جواب فتوي نوشت که : «نحن نحکم بالظاهر» - يعني بر ظاهر حال کشتني است و فتوي بر ظاهر است اما باطن را خداي داند-
پس حسين چون از جنيد جواب مسايل نشنيد، متغير شد و بي اجازت او به تستر شد و يک سال آنجا ببود. قبولي عظيم او را پيدا گشت - و او سخن اهل زمانه را هيچ وزن ننهادي - تا او را حسد کردند و عمرو عثمان مکي در باب او نامه ها نوشت به خوزستان و احوال او در چشم آن قوم قبيح گردانيد.
و او را نيز از آنجا دل بگرفت و جامه متصوفه بيرون کرد و قبا در پوشيد و به صحبت ابناء دنيا مشغول شد - اما او را از آن تفاوت نبود - و پنج سال ناپديد گشت و در اين مدت بعضي در خراسان و ماوراء النهر مي بود وبعضي به سيستان.
باز به اهواز آمد واهل اهواز را سخن گفت و نزديک خاص و عام قبول يافت و از اسرار با خلق سخن مي گفت تا او را «حلاج الاسرار». گفتند.
پس مرقع در پوشيد وعزم حرم کرد و در اين سفر بسيار خرقه پوش با او بودند. چون به مکه رسيد. يعقوب نهر جوري به سحرش منسوب کرد.
پس از آنجا به بصره آمد، باز به اهواز آمد پس گفت: «به بلاد شرک مي روم تا خلق را به خدا خوانم. به هندوستان رفت. پس به ماورالنهر آمد.
پس به چين (و ماچين) افتاد وخلق را به خدا خواند و ايشان را تصانيف ساخت. چون باز آمد، از اقصاء عالم بدو نامه نوشتندي.
اهل هند او را ابوالمغيث نوشتندي واهل چين، ابوالمعين، و اهل خراسان، ابوالمهر و اهل فارس ابوعبدالله الزاهد و اهل خوزستان، حلاج الاسرار و در بغداد، مصطلم (مي خواندند) و در بصره مخبر.
پس اقاويل در وي بسيار گشت. بعد از آن عزم مکه کرد و دو سال در حرم مجاور گشت. چون باز آمد، احوالش متغير شد وآن حالت به رنگي دگر مبدل گشت، که خلق را به معني مي خواند و کس بر آن وقوف نيافت تا چنين نقل کنند که: او را از پنجاه شهر بيرون کردند و روزگاري گذشت بر وي که از آن عجب تر نبود.
و او را حلاج از آن گفتند که يک بار به انباري پنبه بر گذشت. اشارتي کرد، در حال دانه از پنبه بيرون آمد و خلق متحير شدند.
نقل است که در شبانروزي چهارصد رکعت نماز کردي و بر خود لازم داشتي. گفتند: «در اين درجه که تويي، چندين رنج چراست؟». گفت: «نه راحت در کار دوستان اثر کند و نه رنج. دوستان فاني صفت باشند (که) نه رنج در ايشان اثر کند ونه راحت ».
نقل است که در پنجاه سالگي گفت که: «تاکنون هيچ مذهب نگرفته ام اما از هر مذهبي آنچه دشوارتر است بر نفس اختيار کردم. تا امروز که پنجاه ساله ام، نماز کرده ام و به هر نمازي غسلي کرده ».
نقل است که در ابتدا رياضت مي کشيد، دلقي داشت که بيست سال بيرون نکرده بود. روزي به ستم از وي بيرون کردند، گزنده بسيار در وي افتاد بود. يکي از آن وزن کردند، نيم دانگ بود.
نقل است که گرد او عقربي ديدند که مي گرديد. قصد کشتن کردند، گفت: «دست از وي بداريد که دوازده سال است که نديم ماست و گرد ما مي گردد».
گويند که رشيد خرد سمرقندي عزم کعبه کرد. در راه مجلس مي گفت. روايت کرد که: حلاج با چهارصد صوفي روي به باديه نهاد. چون روزي چند برآمد، چيزي نيافتند.
حسين را گفتند: «ما را سر بريان مي بايد». گفت: «بنشينيد». پس دست از پس مي کرد و سري بريان با دو قرص به (هر) يکي مي داد.
چهارصد سر بريان و هشتصد قرص بداد. بعد از آن گفتند: «ما را رطب مي بايد». برخاست. و گفت: «مرا بيفشانيد». بيفشاندند. رطب تر از وي مي باريد تا سير بخوردند. پس در راه هر جا که پشت به خاري باز نهادي، رطب بار آوردي.
نقل است که طايفه يي در باديه او را گفتند: «ما را انجير مي بايد». دست در هوا کرد و طبقي انجيرتر پيش ايشان نهاد و يک بار ديگر حلوا خواستند.
طبقي حلواء شکري گرم پيش ايشان نهاد. گفتند: «اين حلواء باب الطاق بغداد است ». حسين گفت: «پيش من چه باديه وچه بغداد!».
نقل است که يک بار در باديه چهار هزار آدمي با او بودند، برفت تا کعبه و يک سال در آفتاب گرم برابر کعبه بايستاد برهنه، تا روغن از اعضاء او بر آن سنگ مي رفت و پوست او باز شد و از آنجا نجنبيد.
و هر روز قرصي (و کوزه يي آب پيش او) بياوردندي. و او بدآن کناره ها افطار کردي و باقي بر سر کوزه آب نهادي و گويند: کژدم در ازار او آشيان کرده بود.
پس در عرفات گفت: «يا دليل المتحيرين ». و چون ديد که هر کس دعا مي کردند، او نيز سر بر تل ريگ نهاد و نظاره مي کرد و چون همه باز گشتند، نفسي بزد.
و گفت: «الها! پادشاها! عزيز! پاکت دانم و پاکت گويم، از تسبيح همه مسبحان و تهليل همه مهللان و از همه پندار صاحب پنداران. الهي! تو مي داني که عاجزم از شکر، تو به جاي من شکر کن خود را، که شکر آن است و بس ».
نقل است که يک روز در باديه ابراهيم خواص را گفت: «در چه کاري؟». گفت: «در مقام توکل قدم درست مي کنم ». گفت: «همه عمر در عمارت شکم کردي، کي در توحيد فاني خواهي شدن؟». يعني: اصل توکل در ناخوردن است و تو در همه عمر در توکل شکم خواهي بود. فناء در توحيد کي خواهد بود؟
پرسيدند که : «عارف را وقت باشد؟». گفت: «نه از بهر آن که وقت صفت صاحب وقت است و هر که با صفت خويش آرام گيرد، عارف نبود» - معنيش آن است که: لي مع الله وقت -
پرسيدند که: «طريق به خدا چگونه است؟». گفت: «دو قدم است و رسيدني؛ يک قدم از دنيا برگير و يک قدم از عقبي، و اينک رسيدي به مولي ».
پرسيدند از فقر. گفت: «فقير آن است که مستغني است از ما سوي الله و ناظر است به الله ». و گفت: «معرفت عبارت است از ديد اشيا و هلاک همه در معني ».
و گفت: «چون بنده به مقام معرفت رسد، بر او وحي فرستند و سر او گنگ گردانند تا هيچ خاطر نيابد او را مگر خاطر حق ».
و گفت: «خلق عظيم آن بود که جفاء خلق در او اثر نکند. پس آن گاه خداي - تعالي - را شناخته باشد». و گفت: «توکل آن بود که تا در شهر کسي را داند اوليتر از خود به خوردن، نخورد».
و گفت: «اخلاص تصفيه عمل است از شوائب کدورت ». و گفت: «زبان گويا هلاک دلهاي خاموش است ». و (گفت ، گفت و گوي در علل بسته است و افعال در شر و حق خالي است از جمله (و) مستغني. قال الله تعالي: و ما يؤمن اکثرهم بالله، الا وهم مشرکون ».
و گفت: «بصاير بينندگان و معارف عارفان ونور علماء رباني و طريق سابقان ناجي ازل و ابد و آنچه در ميان است، از حدوث است و اما اين به چه دانند؟ لمن کان له قلب، او القي السمع و هو شهيد».
و گفت: «در عالم رضا اژدهايي است که آن را يقين خوانند، که اعمال هجده هزار عالم در کام او چون ذره يي است در بيابان ».
و گفت: «ما همه سال در طلب بلاء او باشيم، چون سلطاني که دايم در طلب ولايت باشد». و گفت: «خاطر حق آن است که هيچ معارضه نتوان کرد آن را».
و گفت: «مريد در سايه توبت خود است و مراد در سايه عصمت ». و گفت: «مريد آن است که سبقت دارد اجتهاد او بر مکشوفات او، و مراد آن است که مکشوفات او بر اجتهاد سابق است ».
و گفت: «وقت مرد صدف درياي سينه مرد است. فردا اين صدف ها را در صعيد قيامت بر زمين زنند». و گفت: «دنيا بگذاشتن، زهد نفس است و آخرت بگذاشتن، زهد دل؛ و ترک خود گفتن زهد جان ».
و پرسيدند از صبر، گفت: «آن است که دست و پاي او ببرند و از دار درآويزند». و عجب آن که اين همه با او کردند!
نقل است که روزي شبلي را گفت: «يا بابکر! دست بر نه که ما قصد کاري عظيم کرديم و سرگشته کاري شده ايم (چنان کاري که خود را کشتن در پيش داريم)».
چون خلق در کار او متحير شدند، منکر بي قياس ومقر بي شمار پديد آمدند و کارهاي عجايب از او بديدند. زبان دراز کردند و سخن او به خليفه رسانيدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند، از آن که مي گفت: «انا الحق ». گفتند: «بگو: هو الحق ».
گفت: «بلي! همه اوست، شما مي گوييد که: گم شده است؟ بلي که حسين گم شده است. بحر محيط گم نشود و کم نگردد».
جنيد را گفتند: «اين سخن که (حسين) منصور مي گويد، تاويلي دارد؟». گفت: «بگذاريد تا بکشند. که روز تأويل نيست ».
پس جماعتي از اهل علم بروي خروج کردند و سخن او پيش معتصم تباه کردند و علي بن عيسي را که وزير بود، بروي متغير گردانيدند.
خليفه بفرمود تا او را به زندان بردند يک سال. اما خلق مي رفتند و مسايل مي پرسيدند. بعد از آن خلق (را) نيز از آمدن منع کردند.
مدت پنج ماه کس نرفت مگر يک بار ابن عطا و يک بار (ابو) عبدالله خفيف - رحمهما الله - و يک بار ديگر ابن عطا کس فرستاد که: «اي شيخ! از اين که گفتي عذرخواه تا خلاص يابي ». حلاج گفت: «کسي که گفت، گو: عذرخواه ». ابن عطا چون اين بشنيد، بگريست. و گفت: «ما خود چند يک حسين منصوريم ».
نقل است که شب اول که او را حبس کردند، بيامدند و او را در زندان نديدند و جمله زندان بگشتند و کس را نديدند و شب دوم نه او را ديدند ونه زندان را، و شب سيوم او را در زندان ديدند.
گفتند: «شب اول کجا بودي؟ و شب دوم تو و زندان کجا بوديت؟». گفت: «شب اول من در حضرت بودم، از آن اينجا نبودم، و شب دوم حضرت اينجا بود، از آن من و زندان هر دو غايب بوديم؛ و شب سيوم باز فرستادند مرا براي حفظ شريعت بياييد و کار خود کنيد».
نقل است که در شبانروزي در زندان هزار رکعت نماز کردي. گفتند: «چو مي گويي که: من حقم، اين نماز که را مي کني؟». گفت: «ما دانيم قدر ما!».
نقل است که در زندان سيصد کس بودند. چون شب درآمد، گفت: «اي زندانيان! شما را خلاص دهم ». گفتند: «چرا خود را نمي دهي؟».
گفت: «ما در بند خداونديم و پاس سلامت مي داريم. اگر خواهيم به يک اشارت همه بندها بگشاييم ». پس به انگشت اشارت کرد. همه بندها از هم فرو ريخت.
ايشان گفتند: «اکنون کجا رويم؟ که در زندان بسته است ». اشارتي کرد، رخنه ها پديد آمد، گفت: «اکنون سر خود گيريد». گفتند: «تو نمي آيي؟»گفتند: «ما را با او سري است که جز بر سر دار نمي توان گفت ».
ديگر روز گفتند: «زندانيان کجا رفتند؟». گفت: «آزاد کردم ». گفتند: «تو چرا نرفتي؟». گفت: «حق را با ما عتابي است نرفتم ».
اين خبر به خليفه رسيد. گفت: «فتنه يي خواهد ساخت. او را بکشيد يا چوب زنيد تا از اين سخن باز گردد». سيصد چوب بزدند.
هر چند مي زدند، آوازي فصيح مي آمد که: «لا تخف يابن منصور!». شيخ عبدالجليل صفار گويد که: «اعتقاد من در چوب زننده بيش از اعتقاد من در حق حسين (منصور) بود، از آن که تا آن مرد چه قوت داشته است در شريعت؟ که چنان آواز صريح مي شنيد و دست او نمي لرزيد و هم چنان مي زد».
پس ديگر بار (حسين را) ببردند تا بکشند. صدهزار آدمي گرد آمدند و او چشم گرد همه بر مي گردانيد و مي گفت: «حق، حق، حق، اناالحق ».
نقل است که درويشي در آن ميان از او پرسيد که: «عشق چيست؟». گفت: «امروز بيني و فردا و پس فردا». آن روزش بکشتند و ديگر روز بسوختند و سيوم روزش به باد بر دادند- يعني عشق اين است - خادم در آن حال از وي وصيتي خواست گفت: «نفس را به چيزي که کردني بود مشغول دار و اگر نه او تو را به چيزي مشغول گرداند که ناکردني بود».
پسرش گفت: «مرا وصيتي کن ». گفت: «چون جهانيان در اعمال کوشند، تو در چيزي کوش که ذره يي از آن به از هزار اعمال انس و جن بود، و آن نيست الا علم حقيقت ».
پس در راه که مي رفت، مي خراميد، دست اندازان و عيار وار مي رفت با سيزده بند گران. گفتند: «اين خراميدن از چيست؟».
گفت: «زيرا که به نحر گاه مي روم ». و نعره مي زد و مي گفت: شعر:
گفت: حريف من منسوب نيست به چيزي از حيف. بداد مرا شرابي و بزرگ کرد مرا چنان که مهمان مهمان را. پس چون دوري چند بگشت، شمشير و نطع خواست. چنين باشد سزاي کسي که با اژدها در تمور خمر کهن خورد.
چون به زير طاقش بردند به باب الطاق پاي بر نردبان نهاد. گفتند: «چيست؟». گفت: «معراج مردان سر دار است ». و ميزري در ميان داشت و طيلساني بر دوش. دست بر آورد و روي در قبله مناجات کرد و خواست آنچه خواست، پس بر سر دار شد.
جماعت مريدان گفتند: «چه گويي در ما که مريديم و آنها که منکران اند و تو را سنگ خواهند زد؟». گفت: «ايشان را دو ثواب است و شما را يکي، از آن که شما را به من حسن الظني بيش نيست وايشان از قوت توحيد به صلابت شريعت مي جنبند، و توحيد در شرع اصل بود و حسن الظن فرع ».
نقل است که در جواني به زني نگرسته بود، خادم را گفت: «هر که چنان برنگرد، چنين فرو نگرد».
پس شبلي در مقابله او بايستاد و آواز داد که: «اولم ننهک عن العالمين؟». و گفت: «ما التصوف يا حلاج؟». گفت: «کمترين اين است که مي بيني ». گفت: «بلندتر کدام است؟». گفت: «تو را بد آن راه نيست ».
پس هر کسي سنگي مي انداختند. شبلي موافقت را گلي انداخت. حسين بن منصور آهي کرد. گفتند: «از اين همه سنگ چرا هيچ آه نکردي؟ از کلي آه کردن چه سر است؟».
گفت: «از آن که آنها نمي دانند، معذورند، از او سختم مي آيد که مي داند که: نمي بايد انداخت ». پس دستش جدا کردند. خنده يي بزد.
گفتند: «خنده چيست؟». گفت: «دست از آدمي بسته جدا کردن آسان است. مرد آن است که دست صفات - که کلاه همت از تارک عرش در مي کشد - قطع کند».
پس پايهايش ببريدند. تبسمي کرد. و گفت: «بدين پاي سفر خاک مي کردم. قدمي ديگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم کند؛ اگر توانيد، آن قدم ببريد». پس دو دست بريده خون آلود بر روي در ماليد و روي و ساعد را خون آلود کرد.
گفتند: «چرا کردي؟». گفت: «خون بسيار از من رفت. دانم که رويم زرد شده باشد. شما پنداريد که زردي روي من از ترس است. خون در روي ماليدم تا در چشم شما سرخ روي باشم که گلگونه مردان خون ايشان است ».
گفتند: «اگر روي را به خون سرخ کردي، ساعد را باري چرا آلودي؟». گفت: «وضو مي سازم ». گفتند: «چه وضو؟». گفت: «رکعتان في العشق، لا يصح وضؤ هما الا بالدم » - در عشق دو رکعت است که وضؤ آن درست نيايد الا به خون - پس چشمهايش برکندند.
قيامتي از خلق برخاست و بعضي مي گريستند و بعضي سنگ مي انداختند. پس خواستند تا زبانش ببرند، گفت: «چنداني صبر کن که سخني بگويم ».
روي سوي آسمان کرد. و گفت: «الهي! بر اين رنج که از بهر تو مي دارند محرومشان مگردان، و از اين دولتشان بي نصيب مکن. الحمدالله که دست و پاي من بريدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند، در مشاهده جلال تو (بر سردار مي کنند)».
پس گوش و بيني ببريدند و سنگ روانه کردند. عجوزه يي پاره يي رگو در دست مي آمد. چون حسين را ديد گفت: «محکم زنيد اين حلاجک رعنا را. تا او را با سخن اسرار چه کار؟».
و آخرين سخن حسين اين بود که: «حسب الواجد افراد الواحد (له)». پس اين آيت بر خواند: «يستعجل بها الذين لا يؤمنون بها (والذين آمنوا مشفقون منها و يعلمون انهاالحق) و اين آخرين کلام او بود.
پس زبانش ببريدند و نماز شام بود که سرش ببريدند. در ميان سر بريده تبسمي کرد و جان بداد. مردمان خروش کردند و حسين گوي قضا به پايان (ميدان) رضا برد و از يک يک اندام (او) آواز مي آمد که «اناالحق ».
روز ديگر گفتند: «اين فتنه بش از آن خواهد بود که در حال حيات ». پس او را بسوختند. از خاکستر او آواز «اناالحق ». مي آمد و در وقت قتل هر خون که از وي بر زمين مي آمد، نقش «الله ». ظاهر مي گشت.
حسين بن منصور با خادم گفته بود که: «چون خاکستر من در دجله اندازند، آب قوت گيرد چنان که بغداد رابيم غرق باشد آن ساعت خرقه من به لب دجله بر تا آب قرار گيرد».
پس روز سيوم خاکستر حسين را به آب دادند هم چنان آواز «اناالحق ». مي آمد و آب قوت گرفت. خادم خرقه شيخ به لب دجله برد. آن باز قرار خود شد و خاکستر خاموش گشت. پس آن خاکستر را جمع کردند و دفن کردند؛ و کس را از اهل طريقت اين فتوح نبود که او را.
بزرگي گفت: «اي اهل معني بنگريد که با (حسين) منصور حلاج چه کردند تا با مدعيان چه خواهند کرد؟». عباسه طوسي گفت که: «فرداي قيامت در عرصات حسين منصور را به زنجير محکم بسته بيارند. که اگر گشاده بيارند، جمله قيامت را به هم برزند».
بزرگي گفت: «آن شب تا روز زير آن دار نماز مي کردم. چون روز شد، هاتفي آواز داد که: اطلعناه علي سر من اسرارنا، فافشي سرنا، فهذا جزاء من يفشي سر الملوک ». او را اطلاع داديم بر سري از اسرار خود (و او فاش کرد) پس جزاء کسي که سر ملوک فاش کند، اين است.
نقل است که شبلي گفت: «آن شب به سر تربت او شدم و تا بامداد نماز کردم. سحرگاه مناجات کردم که: الهي! اين بنده تو بود، مؤمن و عارف و موحد.
اين بلا با او چرا کردي؟ خواب بر من غلبه کرد. قيامت رابه خواب ديدم و خطاب از حق شنيدم که: اين از آن با وي کردم که سر ما با غير ما در ميان نهاد».
نقل است که شبلي گفت: «او را به خواب ديدم. گفتم: خداي - تعالي - با اين قوم چه کرد؟ گفت: هر دو جمع را بيامرزيد.
آن که بر من شفقت کرد، مرا بدانست و از بهر من شفقت کرد، و آن که عداوت کرد، مرا ندانست واز بهر حق عداوت کرد، بر هر دو قوم (رحمت کرد که) هر دو قوم معذور بودند».
(گفت: «اين چيست؟») گفت: «او جام به دست سر بزرگي به خوابش ديد ايستاده، جامي در دست و سر بر تن نه بريدگان مي دهد».
نقل است که چون او را بردار کردند، ابليس آمد و او را گفت: «يکي انا تو و گفتي و يکي من. چون است که از آن تو رحمت بار آورد و از آن من لعنت؟».
حسين گفت: «از آن که تو انا به در خود بردي و من از خود دور کردم. مرا رحمت آمد و تو را لعنت. تا بداني که مني کردن نيکو نيست و مني از خود دور کردن به غايت نيکوست ».
پايان نسخه اصل چنين است،
تم الکتاب بحمدالملک الوهاب، في الرابع من صفر.
سنة اثنتين و تسعين و ستمائة علي يدي العبد الضعيف الراجي عفو الله تعالي و غفرانه محمدبن عبدالله بن محمد الحافظ غفرالله له و لوالديه و تجميع المؤمنين. انه غفور رحيم جواد کريم