آن مقرب احديت، آن مقدس صمديت، آن بر کشيده درگاه، آن برگزيده الله، آن محقق لطيف، قطب وقت، ابو عبدالله محمدبن خفيف - رحمة الله عليه - شيخ المشايخ عهد بود و يگانه عالم بود و در علوم ظاهر وباطن مقتدا، و رجوع اهل طريقت در آن عهد به وي بود، بينايي عظيم داشت و خاطري صافي و در طريقت مذهبي خاص داشت و جماعتي از متصوفه تولا بدو کنند؛
و در هر چهل روز تصنيفي از غوامض حقايق مي ساخت و در علم ظاهر بسي تصنيف نفيس داشت، همه مقبول و مشهور؛ و آن مجاهدات که او کرد، در وسع بشر نگنجد؟ و آن نظر که او را بود در حقايق و اسرار، در عهد او کس را نبودي، و بعد از وي در پارس خلفي نخاست که نسبت بدو درست کردي و از ابناء ملوک بود و بر تجريد سفرها کرده.
رويم و جريري و ابن عطا و منصور را ديده بود و جنيد را ديده. و در ابتدا که درد دين دامن دل او گرفت، چنان شد که در رکعتي نماز ده هزار بار «قل هو الله احد».
بر خواندي و بسيار بودي که بامداد تا شب هزار رکعت نماز کردي؛ و بيست سال پلاسي پوشيده بود و هر سال چهل چهله داشتي و آن سال که وفات مي کرد چهل چهله داشته بود و در چهله آخر وفات کرد. و پلاس از خود بيرون نکردي.
و در وقت او پيري محقق بود اما از علماء طريقت نبود و در پارس مقام داشت - نام او محمد ذکيري - و هرگز مرقع نپوشيدي.
از (ابو) عبدالله خفيف پرسيدند که: «شرط مرقع چيست؟ و داشتن آنکه را مسلم است؟». گفت: «شرط مرقع آن است که محمد ذکيري در پيراهن سپيد به جاي مي آرد وداشتن آن او را مسلم است و ما در ميان پلاسي، نمي دانيم تا به جاي توانيم آورد يانه؟».
و او را خفيف از آن گفتند که : «هر شب غذاي او به وقت افطار هفت دانه ميويز بود، بيش نه. سبک بار بود و سبک روح و سبک حساب.
شبي خادمش هشت ميويز بداد. شيخ ندانست وبخورد. حلاوت طاعت به قاعده هر شب نيافت. خادم را بخواند و از آن حال سؤال کرد.
گفت: «امشب هشت ميويز دادم ». شيخ گفت: «تو پس يار من نيستي. بل که خصم من بوده اي. اگر يار بودي، شش دادي نه هشت ». پس شيخ او را از خدمت مهجور کرد و خادمي ديگر نصب گردانيد.
و گفت: «چهل سال است تا مرا قبول است ميان خاص وعام، و چندان نعمت بر ما ريختند که آن را حد نبود و چنان زيستم در اين مدت که زکوة بر من واجب نشد».
و گفت: «در ابتدا خواستم که به حج روم، چون به بغداد رسيدم، چندان پندار در سر من بود که به ديدن جنيد نرفتم. چون به باديه فرو شدم، رسني و دلوي داشتم.تشنه شدم. چاهي ديدم که آهويي از وي آب مي خورد. چون به سر چاه رسيدم، آب با زير چاه رفت.
گفتم: خداوندا! (ابو) عبدالله را قدر از اين آهو کمتر است؟ آوازي شنيدم که: اين آهو دلو و رسن نداشت واعتماد او بر ما بود. وقتم خوش شد. دلو و رسن بينداختم و روان شدم.
آواز شنيدم که: يا (با) عبدالله! ما تو را تجربه مي کرديم تا: چون صبر کني؟ باز گرد و آب خور. بازگشتم. آب بر سر چاه آمده بود. وضو ساختم و آب خوردم و برفتم.
تا به مدينه حاجت به هيچ آب نبود. چون بازگشتم و به بغداد رسيدم، روز آدينه به جامع شدم. جنيد را چشم بر من افتاد، گفت: «اگر صبر کردي، آب از زير قدمت برآمدي ».
و گفت: «در حال جواني درويشي پيش من آمد و اثر گرسنگي در من بديد. مرا به خانه خواند. و گوشتي پخته بود بوي گرفته، مرا از خوردن آن کراهيت مي آمد و رنج مي رسيد.
او لقمه مي کرد و در دهان من مي نهاد و من نمي توانستم. خورد، تا درويش آن تعزز در من بديد وشرم زده شد و من نيز خجل شدم.
برخاستم وبا جماعتي سفر کردم.چون به قادسيه رسيدم، راه گم کرديم و هيچ توشه نداشتيم. تا چند روز صبر کرديم تا به شرف هلاک رسيديم تا حال چنان شد که سگي به قيمت گران بخريديم و بريان کرديم.
لقمه يي از آن به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درويش و طعام او يادم آمد. با خود گفتم که: اين عقوبت آن است که آن روز آن درويش از من خجل گشت. در حال توبه کردم و باز آمدم و آن درويش را عذر خواستم ».
و گفت: يک بار شنيدم که در مصر جواني و پيري به مراقبت نشسته بودند. آنجا رفتم و بر ايشان سلام کردم سه نوبت، و جواب من ندادند. گفتم: «خدا بر شما که سلام مرا جواب دهيد».
آن جوان سر بر آورد. و گفت ، يا ابن خفيف! دنيا اندکي است و از اين اندک اندکي مانده است. از اين اندک نصيب بسيار بستان. يا ابن خفيف! مگر فارغي که به سلام مي پردازي؟». اين بگفت و سر فرو برد:
و من گرسنه وتشنه بودم. گرسنگي وتشنگي را فراموش کردم. همگي من ايشان فرو گرفتند. توقف کردم و با ايشان نماز پيشين گزاردم و نماز ديگر گزاردم.
گفت: «يا ابن خفيف! ما اهل مصيبتيم، ما را زبان پند نبود. کسي بايد که اصحاب مصيبت را پند دهد». سه روز آنجا بودم که نه چيزي خورديم و نه خفتيم. با خود گفتم: چه سوگند دهم تا مرا پند دهد؟ آن جوان سر بر آورد.
و گفت: «صحبت کسي طلب کن که ديدن او تو را از خداي - تعالي - ياد دهد و هيبت او بر دل تو افتد و تو را به زبان فعل پند دهد نه به زبان قول ».
و گفت: «يک سال به روم بودم. روزي به صحرا شدم. رهباني را بياوردند چون خيالي، و بسوختند و خاکستر او را در چشم کوران کردند.
به قدرت خداي - تعالي - بينا شدند؛ و بيماران مي خوردند و شفا مي يافتند. عجب داشتم که: ايشان بر باطل اند، اين چگونه بود؟ مصطفي را - عليه الصلوة والسلام - به خواب ديدم.
گفتم: يا رسول الله! اين چه حال است؟ فرمود که: اثر صدق و رياضت است، با آن که در باطل است ». اگر در حق بود، چگونه بود؟
نقل است که (گفت): «شبي پيغمبر ار عليه الصلوة والسلام - به خواب ديدم که بيامدي و به سر پاي مرا بيدار کردي و من در وي نگاه مي کردم.
فرمود که: هر که راهي بشناسد و رفتن آن راه پيش گيرد. پس، از سلوک باز ايستد، حق - تعالي - او را عذابي کند که هيچ کس از عالميان را چنان عذاب نکند».
نقل است که پيغمبر - عليه الصلوة والسلام - بر سر دو انگشت پاي نماز کرده است. و (ابو) عبدالله چنان بود که هيچ سنت از وي فوت نشدي. خواست که هم چنين دو رکعت گزارد.
چون يک رکعت بگزارد، دوم نتوانست گزارد. پيغمبر را - عليه الصلوة والسلام - به خواب ديد که از محراب درآمد. و گفت: «اين نماز خاص مرا است. تو اين مکن ».
نقل است که نيم شب خادم را گفت که : «زني مرا بخواه ». خادم گفت: «در اين نيم شب کجا روم؟ اما من دختري دارم. اگر شيخ اجازت دهد، بيارم ».
گفت: «بيار». پس خادم دختر را بياورد. شيخ در حال عقد نکاح کرد. چون هفت ماه بگذشت، طفلي در وجود آمد و وفات کرد.
شيخ خادم را گفت: «دختر را بگوي تا طلاق بستاند و اگر مي خواهد هم چنان باشد». خادم گفت: «اي شيخ! در اين چه سر است؟».
گفت: «آن شب که نکاح کردم، پيغمبر را - عليه الصلوة والسلام - به خواب ديدم و خلقي بسيار، درمانده و همه در عرق غرق. ناگاه طفلي بيامد و دست پدر بگرفت وچون باد از صراط بگذرانيد. من نيز خواستم تا مرا طفلي باشد. چون اين طفل بيامد و برفت، مقصود حاصل گشت ».
بعد از آن نقل کنند که چهار صد عقد نکاح کرده است. از آن که او از ابناء ملوک بود، چون توبه کرد و کار او به کمال رسيد، بدو تقرب مي کردند. دو دو و سه سه در عقد مي آورد. و يکي چهل سال در عقد او بود، و او دختر و زير بود.
نقل است که از زنان او پرسيدند که «شيخ با شما در خلوت چگونه باشد؟».گفتند: «ما از صحبت او هيچ خبر نداريم. اگر کسي را خبر باشد، دختر وزير باشد».
از وي پرسيدند،گفت:«چون خبر شدي که شيخ امشب به خانه مي آيد، طعام پاکيزه ساختمي و خود را زينت کردمي. چون بيامدي و آن بديدي، مرا بخواندي و ساعتي در من نگريستي و زماني در آن طعام نگه کردي.
تا شبي دست من بگرفت و در آستين کشيد و در شکم خود ماليد. از سينه تا ناف پانزده عقد ديدم. گفت:اي دختر بپرس که اين عقدها چيست؟
پرسيدم.گفت: اين همه لهب و شدت صبر است که گره بر گره بسته ام از چنين روي و چنين طعام که پيش من مي آوري. اين بگفت و برخاست. مرا بيش از اين با وي گستاخي نبوده است که او به غايت در رياضت بودي ».
نقل است که او را دو مريد بود:يکي احمد که و يکي احمد مه، و شيخ را با احمد که جانب به بودي. اصحاب را از آن حال غيرت آمد يعني: «احمد مه کارها کرده است و رياضت کشيده ».
شيخ را آن معلوم شد.خواست که با ايشان نمايد که :احمد که بهتر است.شتري بر در خانقاه خفته بود.شيخ گفت:«يا احمد مه ». گفت:«لبيک ».
گفت:«اين شتر را به بام خانقاه بر». احمد گفت:«يا شيخ! شتر بر بام چگونه توان برد؟».شيخ گفت:«اکنون رها کن ».پس گفت:«يا احمد که!».گفت:«لبيک ».
گفت:«اين شتر بر بام بر».احمد در حال ميان در بست و آستين فرا پيچيد و بيرون دويد و هر دو دست در زير شتر کرد و قوت کرد.شتر را نتوانست گرفت. شيخ گفت:«تمام شد يا احمد! و معلوم گشت ».
پس اصحاب را گفت که: «احمد از آن خود به جاي آورد و به فرمان قيام نمود و به اعتراف پيش نيامد و در فرمان ما نگريست، نه به کار که توان کرد يا نه. و احمد مه طويل به حجت مشغول شد و در مناظره آمد. از ظاهر حال مطالعه باطن مي توان کرد».
نقل است که شيخ را مسافري رسيد. خرقه يي سياه پوشيده و شمله يي سياه بر سر. شيخ را در باطن غيرتي آمد. چون مسافر دو رکعتي گزارد و سلام کرد، شيخ گفت:«يا اخي! چرا جامه سياه داري؟». گفت:«از آن که خدايانم بمرده اند يعني: نفس و هوا. افرأيت من اتخذ الهه هواه؟».
شيخ گفت:«او را بيرون کنيد». بيرون کردند به خواري. پس فرمود که «باز آريد».باز آوردند، هم چنان تا چهل بار.بعد از آن شيخ برخاست و بوسه يي بر سر او داد و عذر خواست. و گفت: «تو رامسلم است سياه پوشيدن، که در اين چهل نوبت خواري متغير نشدي ».
نقل است که دو صوفي از جايي دور به زيارت او آمدند.شيخ را در خانقاه نيافتند. پرسيدند که: «کجاست؟». گفتند: «به سراي عضدالدوله ».
گفتند: «شيخ را به سراي سلاطين چه کار؟ دريغا که ظن ما به شيخ بيش از اين بود». پس گفتند: «در شهر طوفي کنيم ». به بازار شدند، به دکان خياطي تا جيب خرقه باز دوزند. خياط را مقراض ضايع شده بود. ايشان را گفتند که : «شماگرفته ايد».
پس ايشان را به دست سرهنگان به سراي عضدالدوله فرستادند. عضدالدوله فرمود تا دست ايشان جدا کنند، عبدالله حاضر بود. شيخ (ابو)
گفت: «صبر کنيد، که اين کار ايشان نيست ». ايشان را خلاص داد. پس با صوفيان گفت: «اي جوانمردان! آن ظن شما راست بود. اما آمدن ما به سراي سلطان جهت چنين کارها است ».
پس هر دو صوفي مريد او شدند. تا بداني که هر که دست در دامن مردان رند او را ضايع نگذارند و دست او به باد ندهند.
نقل است که شيخ رامسافري رسيد که اسهالش بود وشيخ آن شب به دست خود طاس او مي نهاد و مي ستد، و يک ساعت نخفت.
تا وقت صبح شيخ يک نفس چشم بر هم نهاد. مسافر آواز داد: «کجايي؟ که لعنت بر تو باد». شيخ در حال برجست ترسان و لرزان، و طاس آنجا برد.
بامداد مريدان با شيخ گفتند: «آخر اين چه مسافر است که لفظي چنين و چنين گفت؟ و ما را تحمل وطاقت نماند، و تو تا اين غايت صبر مي کني؟». شيخ گفت: «من چنين شنيدم که گفت: رحمت بر تو باد».
و گفت: «حق - تعالي - ملايکه را بيافريد و جن وانس را؛ و عصمت و حليت و کفايت بيافريد. پس ملايکه را گفتند: اختيار کنيد. ايشان عصمت اختيار کردند.
پس جن را گفتند: شما نيز اختيار کنيد. عصمت اختيار خواستند کرد، گفتند: ملايکه سبقت نموده اند. کفايت خواستند. پس انسان را گفتند: اختيار کنيد.
عصمت خواستند، ايشان راگفتند: ملايکه سبقت نمودند. (کفايت اختيار کردند، گفتند: جن سبقت گرفته اند) پس حيلت اختيار کردند و به جهد خويش حيلتي مي کنند».
ابواحمد صغير شيخ را گفت: «مرا وسوسه رنجه مي دارد». شيخ گفت : «صوفيان که من ديده ام بر ديو سخريت کردندي. اکنون ديو بر صوفي سخريت مي کند؟».
و گفت: «صوفي آن است که صوف پوشد بر صفا، و هوا را بچشاند طعم جفا، و دنيا بيندازد از پس قفا». و گفت: «منزه بودن از دنيا عين راحت است در وقت بيرون شدن از دنيا».
و گفت: «تصوف صبر است در تحت مجاري اقدار و قرار گرفتن از دست ملک ذوالجلال و قطع کردن بيابان و کوهسار». و گفت: «رضا بر دو قسم بود: رضا بدو و رضا از او، و رضا بدو در تدبير بود و رضا از او (در) آنچه قضا کند».
و گفت: «ايمان تصديق دل است بدآنچه از غيب بدوکشف افتد». و گفت: «ارادت رنج دايم است و ترک راحت ». و گفت: «وصل آن است که به محبوب اتصال پديد آيد از جمله چيزها، و غيبت افتد از جمله چيزها جز حق، تعالي ».
و گفت: «انبساط برخاستن احتشام است در وقت سؤال ». و گفت: «تقوي دور بودن است از هر چه تو را از خداي - تعالي - دور کند».
و گفت: «رياضت شکستن نفس است به خدمت، و منع کردن نفس است از فترت در خدمت ». و گفت: «قناعت طلب ناکردن است آن را که در دست تو نيست و بي نياز شدن از آنچه در دست توست ».
و گفت: «زهد راحت يافتن است از بيرون آمدن از ملک ». و گفت: «اندوه تن را باز دارد از طرب ». و گفت: «رجا شادشدن بود به وجود وصل او».
و گفت: «فقر نيستي ملک بود و بيرون آمدن از صفات خود». و گفت: «يقين حقيقت اسرار بود وحکمت هاي غيب ».
پرسيدند که: «عبوديت کي درست آيد؟». گفت: «چون همه کارهاي خود به خداي - تعالي - باز گذارد و در بلاها صبر کند».
پرسيدند که: «درويشي که سه روز گرسنه بود، بعد از آن بيرون آيد و سؤال کند بد آن قدر که او را کفايت بود، او را چه گويند؟». گفت: «او راکذاب گويند». و گفت: «چيزي مي خوريد و خاموش مي باشيد، که اگر درويشي از در درآيد همه را فضيحت کند».
نقل است که چون وفاتش نزديک آمد، خادم را گفت: «من بنده يي عاصي بودم. غلي بر گردن من نه، و بندي بر پاي، و هم چنان روي به قبله بنشان باشد که در پذيرد».
بعد از مرگ، خادم اين نصيحت شيخ آغاز کرد. هاتفي گفت که: «هان! اي بي خبر مکن. مي خواهي که عزيز کرده ما را خوار کني؟». والسلام.