آن مفتي هدايت، آن مهدي ولايت، آن حارس علم و شرع، آن عارف اصل و فرع، آن معطي محتاج، شيخ وقت خير ناج - رحمة الله عليه - استاد بسيار مشايخ بود در بغداد و پير وقت خويش؛ و در وعظ و معاملت بياني شافي داشت و عبارتي مهذب، و خلقي و حلمي به غايت، و ورع و مجاهده يي تمام، و نفسي موثر.
شبلي و ابراهيم خواص در مجلس او توبه کردند. شبلي را پيش جنيد فرستاد حفظ حرمت جنيد را، و او مريد سري سقطي بود و جنيد او را عظيم محترم داشتي و ابوحمزه بغدادي در شأن او مبالغتي تمام کردي.
و سبب آن که او را خير نساج گفتند، آن بود که از مولود گاه خود سامره رفت به عزم حج. گذرش به کوفه افتاد. چون به دروازه کوفه رسيد- مرقعي پاره پاره پوشيده و او خود سياه رنگ بود چنان که هر که او را ديدي، گفتي: اين مرد ابلهي مي نمايد -
يکي او را بديد. گفت: «روزي چند او را درکار کشم ». پيش او رفت. و گفت: «تو بنده اي؟». گفت: «آري ». گفت: «از خداوند گريخته اي؟». گفت: «آري ».
گفت: «تو را نگه دارم تا به خداوند سپارم ». گفت: «من خود اين مي طلبم ». پس او را به خانه برد و گفت: «نام تو خير است ».
او از حسن عقيدت که داشت - که المومن لا يکذب - او را خلاف نکرد و با او برفت و او را خدمت کرد. پس آن مرد خير را نساجي در آموخت و سالها کار او مي کرد.
هرگه که گفتي: «اي خير!». او گفتي : «لبيک ». تا آن گه که آن مرد پشيمان شد، که صدق ادب و فراست او مي ديد و عبادت بسيار از او مشاهده مي کرد، و گفت: «من غلط کرده بودم. تو بنده من نيستي. هر جا که خواهي مي رو».
پس او برفت و به مکه شد تا بدآن درجه رسيد که شيخ جنيد گفت: «الخير خيرنا». و او دوست داشتي که او را «خير». خواندندي. گفت: «روا نباشد که برادري مسلمان مرا نام نهاده باشد و من آن را بگردانم ».
نقل است که گاه گاهي بافندگي کردي وگاهي به لب دجله رفتي. ماهيان به وي تقرب جستندي و چيزها آوردندي. تا روزي کرباس زني مي بافت. پيرزن گفت: «اگر من درم بياورم وتو را نبينم، که را دهم؟». گفت: «در دجله انداز».
تا بعد از آن پيرزن درم آورد و او حاضر نبود. در دجله انداخت. چون خير به لب دجله رفت، ماهيان (آن ) درم پيش او آوردند.
مشايخ چون اين حال بشنيدند از وي نپسنديدند. گفتند: «او رابه بازيچه يي مشغول کرده اند اين نشان حجاب باشد». و تواند بود که غير او را حجاب باشد اما اورانه، چنان که سليمان را - عليه السلام - نبود.
و گفت: «در خانه بودم. در خاطرم آمد که: جنيد بر در است. آن خاطر را نفي کردم، تا سه بار اين بر خاطر بگذشت. بعد از آن بيرون آمدم. جنيد را ديدم بر در، گفت: «چرا بر خاطر اول بيرون نياميدي؟».
و گفت: «در مسجدي شدم. درويشي را ديدم. در من آويخت. و گفت: «اي شيخ! بر من ببخشاي که محنتي بزرگ در پيش آمده است ». گفتم: «چيست؟». گفت: «بلا از من بازستده اند و عافيت به من پيوسته است ». گفت: «حالش نگه کردم. يک دينارش فتوح شده بود».
و گفت: «خوف تازيانه خداي است تا بندگاني راکه در بي ادبي خوي کرده باشند، بد آن راست کنند». و گفت: «نشان عمل به غايت رسيده آن است که در آن عمل جز عجز و تقصير نبيند».
نقل است که صدوبيست سال عمر يافت. چون نزديک وفاتش بود، نماز شام عزرائيل سايه انداخت. سر از بالين برداشت.
و گفت: «عافاک الله، توقف کن که تو بنده مأموري و من بنده مأمور. تو راگفته اند که: جان او بردار! و مرا گفته اند که: چون وقت نماز درآيد، نماز بگزار! آنچه تو را فرموده اند فوت نمي شود. اما از آن من فوت مي شود».
پس طهارت کرد و نماز گزارد. بعد از آن وفات کرد. همان شب او را به خواب ديدند. گفتند:«خداي - تعالي - با تو چه کرد؟». گفت: «از اين مپرسيد. وليکن از دنياي نجس باز رستم ».