آن خزانه علم وحکمت، آن يگانه حلم و عصمت، آن شرف عباد، آن کنف زهاد، آن مجرد آفاق، شيخ وقت ابوبکر وراق - رحمة الله عليه - از اکابر زهاد و عباد بود و در ورع و تقوي تمام، و در تجريد و تفريد کمالي داشت و در معاملات و ادب بي نظير (بود) چنان که مشايخ او را «مودب اولياء».
خوانده اند؛ و کشته نفس ومبارک نفس بود، و با محمد حکيم صحبت داشته بود واز ياران خضرويه بود و در بلخ مي بود، و او را در رياضات وآداب تصنيف است و مريدان را از سفر منع کرد(ي).
و گفتي: «کليد همه برکتي صبر است در موضع ارادت، تا آن گه که ارادت تو را درست گردد. چون ارادت درست شد، اول برکتها بر تو گشاده گشت ».
نقل است که عمري در آرزوي خضر بود وهر روز به گورستان رفتي وباز آمدي و در رفتن و باز آمدن يک جزوي قرآن خواندي. يک روز چون از دروازه بيرون شد، پيري نوراني پيش آمد و سلام کرد. جواب داد.
گفت ، «صحبت خواهي؟». گفت: «خواهم ». پير با او روان شد تا گورستان و در راه سخن با او مي گفت و همچنان سخن گوي مي آمد تا به دروازه رسيد.
چون بازخواست گرديد، گفت:«عمري مي خواستي تا مرا بيني. من خضرم. امروز که با من صحبت داشتي؛ از خواندن يک جزو قرآن محروم ماندي. جايي که صحبت خضر چنين است. صحبت ديگران چون خواهد بود؟ تا بداني که عزلت و تجريد و تنهايي بر همه کارها شرف دارد».
نقل است که فرزندي به دبيرستان فرستاد. يک روز او را ديد لرزان و رويش زرد شده. گفت: «تو را چه بوده است؟». گفت: «استاد آيتي به من آموخته است که حق - تعالي - مي فرمايد: يوما يجعل الولدان شيبا - يعني آن روز که کودکان را پير گرداند - از بيم اين آيت چنان شدم ».
پس کودک بيمار شد و هم در آن وفات کرد. پدرش خاک بر سر کرد و مي گريست و مي گفت: «اي ابوبکر! فرزند تو چنين شد که به يک آيت که بشنيد جان بداد و تو چندين سال خواندي وختم کردي و در تو اثر نمي کند!».
نقل است که يکي به زيارت او آمد. چون باز مي گشت، از وي وصيتي خواست، گفت: «خير دنيا و آخرت در اندکي مال يافتم و شرهر دو جهان در بسياري آن وآميختن با مردمان ».
و گفت: «در راه مکه زني ديدم. مرا گفت: اي جوان! تو کيستي؟ گفتم: مردي غريبم. گفت: شکايت مي کني از وحشت غربت يا انس گرفته اي به خداوند خويش؟». گفت: «چون اين بشنيدم چندان قوتم نماند که گامي از پي او برگيرم. بازگشتم تا او برفت ».
و گفت: «دري بر من گشادند. و گفتند: بخواه. گفتم خداوندا! آن قوم که انبيا بودند و سرور آفريدگان و پيش روان سپاه اند، معلوم است که هر بلا و اندوه که بود بر سر ايشان فرود آمد و تو آن خداوندي که يک ذره (جز خير) از تو به کسي نرسد، چه خواهم؟ مرا هم در اين مقام بيچارگي خودم رها کن که طاقت بلا نمي دارم ».
و گفت: «مردمان سه گروه اند: يکي امرا، دوم علما، و سيوم فقرا. چون امرا تباه شوند، معاش و اکتساب خلق تباه شود( چون علما تباه شوند دين خلق روي به نقصان نهد، و چون فقرا تباه شوند، زهد و همت در ميان خلق تباه شود. تباهي امرا جور و ظلم بود و تباهي علما ميل دنيا بود و متابعت هوا، و تباهي فقرا ترک طاعت ومخالفت رضا».
و گفت: «اصل غلبه نفس مقارنه شهوات است. چون) هوا غالب شود، دل تاريک گردد وچون دل تاريک شود، خلق را دشمن گيرد و چون خلق را دشمن گرفت، خلق نيز او را دشمن گيرند و او باخلق جفا آغاز کند و جور پيش گيرد».
و گفت: «از روزگار آدم تا اکنون هيچ فتنه ظاهر نشد مگر سبب آميختن با خلق؛ و از آن وقت تا امروز کس سلامت نيافت مگر آن که از اختلاط کرانه کرد».
و يکي از وي وصيتي خواست. گفت: «سنگي بر گير و هر دو پاي خود بشکن، و کاردي بردار و زبان خود ببر». گفت: «که طاقت اين دارد؟».
گفت: «آن که زبان سر او در نطق آيد و گوش همت او از خداي شنود، بايد که زبان ظاهر او گنگ شود و گوش صورت او کر بود، و اين به زبان بريدن و پاي شکستن دست دهد».
و گفت: «حکما از پس انبيا اند و بعد از نبوت هيچ نيست مگر حکمتي که احکام امور شرع است و اول نشان حکمت خاموشي است وسخن گفتن به قدر حاجت ».
و گفت: «خاموشي عارف نافع تر بود و کلام او خوش تر». و گفت: «خداي - تعالي - از بنده هشت چيز مي خواهد؟ (از دل دو چيز: تعظيم فرمان و شفقت بر خلق خداي؛ و از زبان دو چيز) اقرار کردن به توحيد و رفق کردن با خلق؛ و از اندام دو چيز مي خواهد، طاعت داشتن خداي - تعالي - و ياري دادن مومنان و از خلق دو چيز مي خواهد: صبر کرد ن در حکم خداي و حلم با (خلق) خدا».
و گفت: «هر که بر نفس خود عاشق شد، کبر و حسد و خواري و مذلت بر وي عاشق شد». و گفت: «اگر طمع را گويند که: پدرت کي است؟ گويد: در مقدور شک آوردن! واگر گويند: غايت تو چيست؟ گويد: حرمان ».
و گفت: «(يکي از بزرگان گفت): شيطان گويد که: من بدين ابلهي نيم که اول بار مؤمني رابه کافري دعوت کنم، که اول بار او رابه شهوات حلال حريص کنم. چون بر آن حريص شد، هوا بر وي چيره گردد و قوت گيرد. آن گه به معاصي وسوسه کنم تا مرا آسان تر بود. آن گاه به کافري وسوسه کنم ».
و گفت: «پنج چيز است که هميشه باتو اند. اگر صحبت اين پنچ چيز بداني، نجات يافتي و اگر نداني هلاک شوي: کردن و به هر چه کند اول خداي، تعالي؛ پس نفس پس شيطان، پس دنيا؛ پس خلق. پس با خداي موافقت (بايد) پسندگار باشي، بانفس به مخالفت با شيطان به عداوت و با دنيا به حذرو با خلق به شفقت. اگر چنين کني، رستي ».
و گفت: «تا از مخلوق نبري و از ايشان وحشت نگيري، به انس حق طمع مدار؛ و تا دل در اشغال گردان داري، طمع فکرت و عبرت مدار؛ و تا سينه از طلب رياست و مهتري پاک نکني، طمع الهام و حکمت مدار».
و گفت: «صحبت با عقلا به اقتدا کن و با زهاد به حسن مدارا و با جهال به صبر جميل ». و گفت: «اصل آميزاد از آب است و خاک. کس بود که آب بر او غالب تر بود. او را به لطف رياضت بايد داد که اگر به عنف کند متغير گردد وبه مقصود نرسد، و کس بود که خاک بر او غالب تر بود لابد او را به لگد بايد کوفت و به سختي بايد سرشت تا کاري را بشايد».
و گفت: «حق - تعالي - خواست که آب را بيافريند، از هر الوان رنگ او کرد و از هر طعوم طعم او گردانيد، چون همه الوان را بياميخت تا لون آب گشت، از اين معني کسي لون آب ندانست و چون همه طعم را بياميخت (کسي) طعم آب نشناخت تا ازخوردن او لذت وحيات يابند اما از کيفيت لذت او خبر نه و جعلنا من الماء کل شي ء حي دليل اين است ».
و گفت: «فرح درويش در دنيا و آخرت است، که در دنيا سلطان را از وي خراج نيست و در آخرت جبار عالم را با او شمار نه ». و گفت: «بامداد برخيزم، خلقان را بينم، دانم که: کي است که حلال خورده است وکي است که حرام؟».
گفتند: «چگونه؟». گفت: «هر که بامداد برخيزد و زبان را به لغو و غيبت و فحش مشغول کند، بدانم که حرام خورده است و هر که بامداد برخيزد و زبان به ذکر خداي - تعالي - و تهليل و استغفار مشغول دارد، بدانم که حلال خورده است ».
و گفت: «صدق نگه دار در آنچه ميان تو و خداي است و صبر نگه دار در آنچه ميان تو و نفس است ». و گفت: «يقين نوري است که بنده بدو منور گردد در احوال خويش. پس آن نور برساند او را به درجه متقيان ».
و پرسيدند از زهد گفت: «زهد سه حرف است: زا و ها و دال. زا ترک زينت است؛ وها ترک هواء؛ و دال ترک دنيا». و گفت: «يقين فرو آرنده است دل را، و کمال اين است ».
و گفت: «يقين بر سه وجه است: يقين به خبر و يقين دلالت و يقين مشاهده ». و گفت: «هرکه را درست شود معرفت به خداي، هيبت و خشيت بر او ظاهر گردد». و گفت: «شکر نعمت مشاهده منت است ونگه داشت حرمت ».
و گفت: «توکل فرا گرفتن وقت است صافي از کدورت انتظار، چنان که نه تاسف خورد بدآنچه گذشت و نه چشم دارد بدآنچه خواهد آمد» - يعني تا نقد وقت فوت نشود -
و گفت: «هر که کارها از جهت آسمان بيند، صبر کند و هر که از جهت زمين بيند متحير گردد». و گفت: «احتراز کنيد از اخلاق بد، هم چنان که از حرام ».
نقل است که چون او را وفات رسيد، به خوابش ديدند زرد روي و غمگين، و زار مي گريست، گفتند: «خير است ». گفت: «چگونه خير باشد؟ که در اين گورستان که منم، از ده جنازه يکي بر مسلماني نمرده است ».
ديگري به خواب ديد او را. گفت: «خداي - عز وجل - با تو چه کرد؟». گفت: «در حضرت خود بداشت ونامه يي به دست من داد؛ و مي خواندم تا به گناهي رسيدم.
جمله نامه (چنان) سياه شد که بيش نتوانستم خواند. متحير شدم. ندا آمد که: اين گنه را در دنيا بر تو پوشيده ايم از کرم ما. نسزد که در اين جهان پرده تو دريم: عفوت کرديم ».