آن سليم سنت، آن عظيم ملت، آن مجتهد اوليا، آن منفرد اصفيا، آن محترم حرم ايزدي، شيخ وقت محمدبن علي الترمذي - رحمة الله عليه - از محتشمان شيوخ بود و از محترمان اهل ولايت و به همه زبانها ستوده وآيتي بود در شرح معاني؛ و در احاديث و روايات و اخبار ثقت بود و در بيان معارف وحقايق اعجوبه بود.
قبولي به کمال و حلمي شگرف و شفقتي وافر و خلقي عظيم، و او را رياضات و کرامات بسيار است و در فنون علم کامل و در شريعت و طريقت مجتهد.
و ترمذيان جماعتي به وي اقتدا کنند و مذهب او بر علم بوده است که (او) عالم رباني بود؛ و او مقلد کس نبود که صاحب کشف واسرار بود و حکمتي به غايت داشت چنان که او را «حکيم الاولياء».
خواندندي، و صحبت ابوتراب وخضرويه و ابن جلا يافته بود و با يحيي بن معاذ سخن گفته بود. چنان که گفت: يک روز سخن مي گفتم (در) مناظره يي. امير، يحيي شد در آن سخن ».
و او را تصانيف بسيار است مشهور و مذکور، و در وقت او در ترمذ کسي نبود که سخن او فهم کردي، و از اهل شهر مهجور بودي؛ و در ابتدا با دو طالب علم راست شد که به طلب علم روند.
چون عزم درست شد، مادرش غمگين گشت. و گفت: «اي جان مادر! من ضعيفم و بي کس، و تو متولي کار من. مرا به که مي گذاري؟ و من تنها و عاجز».
از اين سخن دردي به دل او فرو آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفيق او به طلب علم شدند. چون چند گاه برآمد، روزي در گورستان نشسته بود و زار مي گريست که: «من اينجا مهمل و جاهل ماندم و ياران من باز آيند در علم به کمال رسيده ».
ناگاه پيري نوراني بيامد. و گفت: «اي پسر! چرا گرياني؟». او حال باز گفت. پير گفت: «خواهي که تو را هر روز سبقي گويم تا به زودي از ايشان در گذري؟».
گفتم: «خواهم. پس هر روز سبقي مي گفت تا سه سال برآمد. بعد از آن مرا معلوم شد که: او خضر بود - عليه السلام - و اين دولت به رضاء والده يافتم ».
ابوبکر وراق گفت، هر يکشنبه خضر - عليه السلام - به نزديک او آمدي و واقعه ها از يکديگر پرسيدندي ». و هم او نقل کند که: روزي محمدبن علي الحکيم مرا گفت: «امروز تو را جايي برم ». گفتم: «شيخ داند».
با وي برفتم. ديري برنيامد که بياباني چند ديدم سخت صعب، و تختي زرين در ميان بيابان نهاده در زير درختي سبز، و چشمه آب؛ و يکي بر آن تخت لباسي زيبا پوشيده.
چون شيخ نزد او شد، برخاست و شيخ را بر تخت نشاند. چون ساعتي برآمد، از هر طرف گروهي مي آمدند تا چهل تن جمع شدند و اشارتي کردند، از آسمان طعامي ظاهر شد و بخوردند.
و شيخ سؤال مي کرد از آن مرد و او جواب مي گفت، که من يک کلمه از آن فهم نکردم. چون ساعتي برآمد، دستوري خواست و بازگشت و مرا گفت: «رو، که سعيدي گشتي ».
پس چون زماني بر آمد به ترمذ باز آمديم. گفتم: «اي شيخ! آن چه جاي بود و آن مرد کي بود؟». گفت: «تيه بني اسرائيل بود وآن مرد قطب المدار بود».
گفتم: «در يک ساعت چگونه رفتيم و باز آمديم؟». گفت: «يا ابابکر! چون برنده او بود، تو را با رسيدن کار است نه با چگونگي رسيدن ».
نقل است که گفت:«هر چند با نفس کوشيدم تا او را بر طاعت دارم، با وي بر نيامدم. از خود نوميد شدم. گفتم: مگر حق - تعالي - اين نفس را از براي دنيا ودوزخ آفريده است! دوزخيي را چه پرورم؟ به کنار جيحون شدم و يکي راگفتم تا دست و پاي من ببست و برفت.
پس به پهلو غلطيدم و خود را در آب انداختم تا مگر غرقه شوم. آب بزد و دست من بگشاد و موجي بيامد و مرا به کنار انداخت. از خود نوميد شدم.
گفتم: سبحان الله! نفسي آفريند که نه بهشت را شايد و نه دوزخ را. در آن ساعت که از خود نا اميد شدم، به برکت آن سر بر من گشاده گشت. بديدم آنچه مرا بايست. و همان ساعت از خود غايب شدم. تا بزيستم، از برکت آن ساعت (بزيستم)».
ابوبکر وراق گفت: شيخ روزي جزوي چند از تصانيف خود به من داد که: «در جيحون انداز». چون در وي نگاه کردم، همه لطايف و دقايق بود.
دلم نداد و در خانه بنهادم. گفتم شيخ را که: «انداختم ». گفت: «چه ديدي؟». گفتم: «هيچ!». گفت: «نه انداخته اي، برو و بينداز».
مشکلم دو شد: يکي آن که چرا در آب مي اندازد؟ و يکي آن که چه برهان ظاهر خواهد شد؟ باز آمدم و در جيحون انداختم. جيحون ديدم که از هم باز شد و صندوقي سر گشاده باز ديد آمد و آن اجزا در آن افتاد.
پس سر بازهم آورد و جيحون به قرار باز رفت. عجب داشتم از آن. چون به خدمت شيخ آمدم، گفت: «اکنون انداختي!».
گفتم: «ايها الشيخ! به عزت خداي که سر اين با من بگوي ». گفت: «چيزي تصنيف کرده بودم در علم اين طايفه، که کشف تحقيق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و اين صندوق را ماهيي به فرمان او آورده بود؛ وحق - تعالي - آب را فرمان داد تا آن را به وي رساند».
نقل است که يک بار جمله تصانيف خود را در آب انداخت. خضر آن جمله بگرفت و باز آورد. و گفت: «خود را بدين مشغول مي دار».
و گفت: «هرگز تصنيف يک جزو نکردم تا گويند که: تصنيف اوست. ولکن چون وقت بر من تنگ شدي، مرا بد آن تسلي بودي ».
نقل است که در عمر خود هزار و يک بار خداي - عزوجل - را به خواب ديده بود.
نقل است که در عهد او زاهدي بزرگ بود و پيوسته بر حکيم اعتراض کردي؛ و حکيم کلبه يي داشت در همه دنيا. چون از سفر حجاز باز آمد، سگي در آن کلبه بچه نهاده بود، که آن خانه را در نبود.
شيخ نخواست که او را بيرون کند. هشتاد بار مي رفت و مي آمد تا باشد که به اختيار خود بچگان را بيرون برد. پس همان شب آن زاهد پيغمبر را - عليه الصلوة و السلام - به خواب ديد که فرمود که:
«اي فلان! با کسي برابري مي کني که از براي سگي هشتاد بار مساعدت کرد با او؟ اگر سعادت ابدي مي خواهي، کمر خدمت او در بند» - و آن زاهد ننگ داشتي از جواب سلام حکيم - بعد از آن عمر باقي در خدمت شيخ به سر برد.
نقل است که از عيال او پرسيدند که: «چون شيخ خشم گيرد، شما دانيد؟». گفتند: «(دانيم) چون او از ما بيازارد آن روز با ما نيکي بيشتر کند و نان و آب نخورد و گريه و زاري کند؛
و گويد: «الهي! من تو را به چه آزردم تا ايشان (را) بر من بيرون آوردي؟ الهي! توبه کردم. تو ايشان را به صلاح باز آور. ما بدانيم و توبه کنيم تا شيخ را از بلا بيرون آوريم ».
کرده؛ و شيخ نقل است که مدتي خضر را نديد، تا روزي که کنيزک جامه کودک شسته بود و طشتي پرنجاست (و بول) جامه و دستار پاکيزه پوشيده به جامع مي رفت.
مگر کنيزک سبب در خواستي در خشم شد و آن طشت پرنجاست به سر شيخ فرو کرد، شيخ هيچ نگفت و خشم فرو خورد. در حال خضر - عليه السلام - پيدا گشت. و گفت:«بدين بار کشي ما را ديدي ».
نقل است که گفتند که: «او را چندان ادب بود که پيش عيال خود هرگز بيني پاک نکرده است ». مردي اين بشنيد. قصد زيارت او کرد.
چون او را ديد در مسجد، ساعتي توقف کرد تا از اوراد فارغ گشت. بيرون آمد. مرد بر اثر او بيامد، گفت:«کاشکي بدانستمي که آنچه گفتند، راست است ».
شيخ به فراست بدانست. روي بدو کرد و بيني پاک کرد. او را عجب آمد و با خود گفت: «آنچه مرا گفتند يا دروغ گفتند يا اين تازيانه يي است که شيخ مرا مي زند تا سر بزرگان نطلبم ».
شيخ اين هم بدانست. روي بدو کرد. و گفت: «اي پسر! تو را راست گفتند. ليکن اگر خواهي که سر همه پيش تو نهند، سر خلق بر خلق نگه دار، که هر که سر ملوک بگويد هم سري را نشايد».
نقل است که در جواني صاحب جمالي او را به خود خواند. اجابت نکرد. تا روزي خبر يافت که شيخ درباغي است. خود را بياراست و آنجا رفت.
شيخ چون بدانست، بگريخت. زن بر عقب او مي دويد و فرياد مي کرد که:«در خون من سعي مي کني ». شيخ التفات نکرد و به ديواري بلند بر رفت و خود را فرو انداخت.
چون پير شد، روزي مطالعه احوال و اقوال خود مي کرد. آن حال يادش آمد. در خاطرش آمد که: «چه بودي اگر حاجت آن زن روا کردمي؟ که جوان بودم و بعد از آن توبه کردمي ».
چون اين از خاطر خود بديد، رنجور گشت. گفت: «اي نفس خبيث پر ازمعصيت! بيش از چهل سال در جواني اين خاطر نبود. اکنون پس از چندين مجاهده، پشيماني بر گناه نا کرده از کجا آمد؟».
عظيم اندوهگين شد و به ماتم نشست. سه روز ماتم اين خاطر بداشت. بعد از سه روز پيغمبر را - عليه الصلوة والسلام - به خواب ديد.
فرمود که : «اي محمد! رنجور مشو. که نه از آن است که در روزگار تو تراجعي هست، بل که اين خاطر تو از آن بود که از وفات ما چهل سال ديگر گذشت و مدت ما از دنيا دورتر گشت وما نيز دورتر افتاديم. نه تو را جرمي است ونه حالت تو را قصوري. آنچه ديدي از دراز کشيدن مدت مفارقت ماست، نه آن که صفت تو در نقصان است ».
و گفت: يک بار بيمار شدم و از اوراد زيادتي باز ماندم. گفتم:«دريغا تن درستي که از من چندين خيرات مي آمد، اکنون همه گسسته شد».
آوازي شنيدم که: «اي محمد! اين چه سخن بود که تو گفتي. کاري که تو کني نه چنان بود که ما کنيم. کار تو جز سهو و غفلت نبود و کارما جز صدق نبود». گفت: «از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم ».
و گفت: «بعد از آن که مرد بسي رياضت کشيده (باشد) و بسي ادب ظاهر به جاي آورده وتهذيب اخلاق حاصل کرده، انوار عطاهاي خداي - تعالي - در دل خود بازيابد و دل او بدآن سبب سعتي گيرد و سينه او منشرح گردد و نفس او فضاء توحيد شود و بدآن شاد گردد.
لاجرم آنجا ترک عزلت گيرد و در سخن آيد و شرح دهد فتوحي که او را در اين راه (روي) نموده باشد. تا خلق او را به سبب سخن او و به سبب فتوح او از غيب، گرامي دارند و اعزاز کنند و بزرگ شمرند.
تا نفس آنجا فريفته شود و هم چون شيري از درون او بجهد و بر گردن او نشيند و آن لذات که در ابتداي مجاهده در خود يافته باشد، منبسط گردد چنان که ماهي، که از دام بجهد، چگونه در دريا غوص کند و هرگز او را باز دام نتوان آورد؟ نفس، که به فضاء توحيد رسد، هزار بار خبيث تر و مکارتر از آن بود که در اول.
از آن که در اول بسته بود و اينجا گشاده و منبسط است؛ و در اول ازضيق بشريت آلت خويش ساخته بود، اينجا از وسعت توحيد آلت خود سازد.
پس از نفس ايمن مباش وگوش دار تا بر نفس ظفريابي و از اين آفت که گفتم حذر کني که شيطان در درون نشسته است ». چنان که هم محمدبن علي حکيم نقل کرده است که:
چون آدم و حوا به هم رسيدند و توبه ايشان قبول افتاد، روزي آدم - عليه السلام - به کاري رفت. ابليس بيامد و بچه خود را - خناس نام - پيش حوا آورد.
و گفت: «مرا مهمي پيش آمده است. بچه مرا نگه دار تا باز پس آيم ». حوا قبول کرد. ابليس برفت. چون آدم باز آمد، پرسيد که:«اين کي است؟». گفت: «فرزند ابليس است که به من سپرده است ».
آدم او را ملامت کرد (که: «چرا قبول کردي؟». و در خشم شد و آن بچه را بکشت و پاره پاره کرد) و هر پاره يي از شاخ درختي در آويخت و برفت.
ابليس باز آمد. و گفت: «فرزند من کجاست؟». حوا احوال باز گفت که: «پاره پاره کرده است و هر پاره يي از شاخ درختي آويخته ».
ابليس فرزند را آواز داد. او به هم پيوست و باز زنده شد و پيش ابليس آمد. ديگر با حوا را گفت: «او را قبول کن که مهمي ديگر دارم ». حوا قبول نمي کرد. به شفاعت و زاري پيش آمد تا قبول کرد.
پس ابليس برفت و آدم بيامد واز او پرسيد که: «چيست؟». حوا احوال باز گفت: آدم، حوا را برنجانيد و گفت: «نمي دانم تا چه سر است در اين که فرمان من نمي بري و از آن دشمن خداي مي بري و فريفته سخن او مي شوي!».
پس او را بکشت و بسوخت و خاکستر او نيمه يي به آن انداخت و نيمه يي بر باد برداد (و برفت. ابليس بيامد و فرزند را طلبيد.
حوا حال بگفت و ابليس فرزند را آواز کرد. آن اجزاء او به هم پيوست و زنده شد و پيش آن ملعون - يعني ابليس - بنشست.
پس ابليس ديگر بار حوا را گفت:«او را قبول کن ». حوا قبول نمي کرد. گفت: «آدم مرا هلاک کند». پس ابليس سوگند داد، قبول کرد. آدم بيامد. او را ديد، در خشم شد).
هم چنين تا چند نوبت او را به حوا مي سپرد و آدم، حوا را مي رنجانيد و فرزند ابليس رامي کشت عاقبت الامر آدم گفت که: «خداي داند که چه خواهد بود؟ که سخن او مي شنوي و از آن من نه ».
پس در خشم شد و خناس را بکشت و قليه کرد و يک نيمه بخورد و يک نيمه به حوا داد - و گويند: آخرين بار خناس را به صورت گوسفندي آورد - چون ابليس باز آمد و فرزند طلبيد، حوا حال باز گفت که: «او را بکشت و قليه کرد و يک نيمه من خوردم و يک نيمه آدم ».
ابليس گفت:«مقصود من اين بود تا خود را در درون آدم راه دهم. چون سينه او مقام من شد، مقصود من حاصل گشت ». چنان که حق - تعالي - فرمود: الخناس الذي يوسوس في صدور الناس من الجنة والناس.
و گفت: «هر که را يک صفت از صفات مانده بود، چون مکاتبي بود، که اگر يک درم بر وي باقي بود، او آزاد نبود وبنده آن يک درم بود. اما آن راکه آزاد کرده باشند، بر وي هيچ نمانده (باشد) اين چنين کس مجذوب بود.
که حق - تعالي - او را از بندگي نفس آزاد کرده بود از آن وقت که او را جذب کرده بود. پس آزاد حقيقي او بود. کما قال الله - تعالي - الله يجتبي اليه من يشاء و يهدي اليه من ينيب. اهل اجتباء آن کسان اند که در جذبه افتادند و اهل هدايت آن قوم اند که به انابت بدو راه جويند و يابند».
و گفت: «مجذوب را منازل است چنان که بعضي از ايشان را ثلث نبوت دهند و بعضي را نصفي و بعضي را زيادت از نصف تا به جايي رسد که مجذوبي افتد که: حظ او از نبوت بيش از آن مجذوبان بود و او خاتم الاولياء و مهتر جمله اوليا بود. چنان که محمد مصطفي - صلي الله عليه وسلم - مهتر جمله انبيا و ختم نبوت بدو بود».
و گفت: «آن، مجذوب تواند (بود) که مهدي بود که اگر کسي گويد که: اوليا را (از) نبوت نصيب چون بود؟ گوييم: پيغمبر - عليه الصلوة والسلام - گفت:
«اقتصاد و هدي صالح و سمت حسن يک جزو است از بيست و چهار جزو نبوت، و مجذوب را اقتصاد وهدي صالح تواند بود، و پيغمبر - عليه الصلوة والسلام - فرمود که: خواب راست جزوي است از نبوت و جايي ديگر گفت: هر که يک درم حرام به خصم باز دهد، درجه يي از نبوت بيابد؛ پس اين همه مجذوب را تواند بود و درست ترين نشان اوليا آن است که: از اصول علم سخن گويند».
گفتند: «آن چگونه بود؟». گفت: «علم ابتدا بود و علم مقادير و علم عهد وميثاق و علم حروف. اين اصول حکمت است و حکمت علما آن است؛ و اين علم بر بزرگان اوليا ظاهر شود و کسي از ايشان قبول تواند کرد که او را از ولايت حظي بود».
گفتند: اوليا از سؤ خاتمت ترسند؟ گفت: «بلي! ولي از خوف خطرات بود و روزي نبود که حق - تعالي - دوست ندارد که عيش را بر ايشان تيره گرداند».
و گفت: «مشغول به ذکر او چنان بود که از او سؤال نتوان کرد واين مقام بزرگتر از آن است که بلعميان فهم کنند». گفتند: «بلعميان کدام قوم اند؟». گفت: آن که ايشان آيات الهي را اهل نه اند.
پرسيدند از تقوي و جوانمردي گفت: «تقوي آن است که در قيامت هيچ کس دامن تو نگيرد و جوانمردي آن که تو دامن کس نگيري ».
و گفت: «عزيز کسي است که معصيت او را خوار نکرده است وآزاد کسي است که طمع او را بنده نکرده است وخواجه کسي است که شيطان او را اسير نگرفته است وعاقل کسي است که پرهيزگاري کند براي خداي - تعالي - و حساب نفس خويش کند».
و گفت: «هر که در طريقت افتاد، او را با اهل معصيت هيچ انکار نماند». و گفت: «هر که از چيزي بترسد از او گريزد و هر که از خداي ترسد، در او گريزد». و گفت: «اصل مسلماني دو چيز است، يکي ديد منت، دوم خوف قطعيت ».
و گفت: «بر هيچ گم کرده يي آن غم نبايد خورد که بر گم کرده نيت، که هيچ کار خير بي نيت درست نباشد». و گفت: «هر که را همت او دين بود، همه کارهاي دنياوي او به برکت همت او ديني گردد؛ و هر که را همت او دنياوي بود همه کارهاي ديني او دنياوي شود. به شومي همت او».
و گفت: «هر که بسنده کند به نفقه بي ورع، در فسق گرفتار شود وهر که به اوصاف عبوديت جاهل بود، به اوصاف ربوبيت جاهل تر بود».
و گفت: «تو مي خواهي که با بقاء نفس خود حق را بشناسي؟ و نفس تو خود را نمي شناسد ونمي تواند شناخت. چگونه حق را تواند شناخت؟».
و گفت: «بدترين خصال مرد دوستي کبر است واختيار در کارها. زيرا که کبر از کسي لايق بود که ذات او بي عيب بود واختيار از کسي درست بود که علم او بي جهل بود».
و گفت: «صد شير گرسنه در رمه گوسفند چندان تباهي نکند که يک ساعت شيطان کند و صد شيطان آن تباهي نکند که يک ساعت نفس آدمي کند باوي ».
و گفت: «بسنده است مرد را اين عيب که شاد مي کند او را آنچه زيان کار اوست ». و گفت: «حق - تعالي - ضمان رزق بندگان کرده است. بندگان را ضمان توکل بايد کرد».
و گفت: «مراقبت آن را بايد کرد که هيچ نظر او از تو غايب نيست و شکر کسي را بايد کرد که قدم از ملک و سلطنت (او) هرگز بيرون نتوان نهاد».
و گفت: «جوانمردي آن بود که راهگذري و مقيم پيش تو يکسان بود». و گفت: «حقيقت محبت حق - تعالي - دوام انس است به ذکر او».
و گفت: «اين که مي گويند که: دل نامتناهي است، راست نيست. زيرا که هر دلي را که کمالي معلوم است که چون آنجا رسد، بايستد. اما معني آن است که: راه نامتناهي است.
و چنان دانم که: بدين سخن صورت دل خواسته اند، که دل به معني نامتناهي است چنان که در شرح القلب ياد کرده ايم - و گفت: «اسم اعظم هرگز متجلي نشد الا در عهد پيغمبر ما، صلوات الله و سلام عليه ».