آن مجذوب وحدت، آن مسلوب عزت، آن قبله انوار، آن نطفه اسرار، آن خويشتن کشته درد دوري، لطيف عالم ابوالحسين نوري - رحمة الله عليه - يگانه عهد بود و قدوه وقت و ظريف اهل تصوف و شريف اهل محبت و رياضتي شگرف و معاملتي پسنديده ونکتي عالي و رموزي عجب و نظري صحيح و فراستي صادق و عشقي با کمال و شوقي بي نهايت داشت؛ و مشايخ بر تقديم او متفق بودند و او را «اميرالقلوب ». گفتندي و «قمرالصوفيه ».
مريد سري سقطي بود و (صحبت) احمد حواري يافته و از اقران جنيد بود و در طريقت مجتهد بود و صاحب مذهب؛ و از صدور علما و مشايخ بود واو را در طريقت براهيني قاطعه هست و حجتي لامعه؛
و قاعده مذهبش آن است که تصوف را بر فقر تفضيل نهد، و معاملتش موافق جنيد است و از نوادر طريقت او يکي آن است که صحبت بي ايثار حرام داند و در صحبت ايثار حق صاحب فرمايد بر حق خويش و گويد:«صحبت با درويشان فريضه است و عزلت ناپسنديده ».
و ايثار صاحب بر صاحب فريضه گويد. و او را نوري از آن گفتند که چون شب تاريک سخن گفتي، نور از دهان او بيرون آمدي، چنان که خانه روشن شدي و نيز از آن نوري گفتند که به نور فراست از اسرار باطن خبر دادي ونيز گفتند: او را صعومعه يي بود در صحرا که همه شب آنجا عبادت کردي وخلق آنجا به نظاره شدندي.
به شب نوري ديدند که مي درخشيدي و از صومعه او به بالا بر مي شدي. و ابومحمد مغازلي گفت: «هيچ کس نديدم به عبادت نوري ».
و در ابتدا چنان بود که هر روز بامداد از خانه بيرون آمدي که: «به دکان مي روم ». و ناني چند برداشتي و در راه صدقه کردي و در مسجد شدي و نماز کردي تا پيشين، پس به دکان آمدي.
اهل خانه پنداشتندي که در دکان چيزي خورده است واهل دکان را گمان بودي که در خانه چيزي خورده است، هم چنين بيست سال بدين طريق معاملت کرد که کس بر احوال او مطلع نشد.
نقل است که گفت: سالها مجاهده کردم و خود را به زندان بازداشتم و پشت بر خلايق کردم و رياضت کشيدم. راه بر من گشاده نشد. با خود گفتم: «چيزي (مي) بايد که کار برآيد يا فروشوم و از اين نفس برهم ».
پس گفتم: «اي تن! تو سالها به هوا و مراد خود خوردي. و گفتي و ديدي و شنيدي، و رفتي و گرفتي و خفتي، و عيش کردي وشهوت راندي واين همه بر تو تاوان است. اکنون در خانه رو تابندت برنهم و هرچه حقوق حق است در گردنت قلاده کنم. اگر بر آن بماني صاحب دولتي شدي و اگر نه، باري در راه حق فرو شوي ».
چهل سال چنين کردم و من شنيده بودم که: «دلهاي اين طايفه به غايت نازک بود، هرچه ايشان بينند وشنوند، سر آن بدانند».
و من در خود آن نمي ديدم. گفتم:«قول انبيا و اوليا حق بود. مگر من مجاهده به ريا کردم واين خلل از من است، که آنجا خلاف را راه نيست ».
آن گاه گفتم: «اکنون گرد خود برآيم تا بنگرم که: «چيست؟». به خود فرو نگرستم. آفت آن بود که نفس با دل من يکي شده بود. چون نفس با دل يکي شود، بلا آن بود که هرچه بر دل تابد، نفس حظ خود از وي بستاند.
چون چنان ديدم، دانستم که از آن بر جاي مي پايد که هرچه از درگاه به دل مي رسيد نفس حظ خود مي ستد. بعد از آن هرچه نفس بدآن بياسودي، گرد آن نگشتمي و چنگ در چيزي ديگر زدمي.
مثلا اگر او را با نماز يا با روزه خوش بودي (يا با خلوت يا با خلق) در ساختن، خلاف آن کردمي تا آن را همه بيرون انداختم و کام ها بريده گشت.
آن گه اسرار در من پديد آمد. پس گفتم: «تو که اي؟». گفت: «من در کان بي کامي ام ». و گفت: «اکنون با مريدان بگو که: کار من کار ناکامي است و در من در نامرادي است ».
آن گه به دجله رفتم و ميان دو زورق بايستادم. و گفتم: «نروم تا ماهيي در شست من نيفتد». آخر در افتاد.چون بر کشيدم، گفتم : «الحمدالله که کار من نيک آمد».
برفتم وبا جنيد بگفتم که: «مرا فتوحي چنين پديد آمد». گفت: «اي ابوالحسين آن که ماهي افتاد، اگر ماري بود، کرامت تو بودي.
لکن چون تو در ميان آمدي، فريب است نه کرامت؛ که کرامت آن بود که تو در ميان نباشي ». سبحان الله! اين آزادگان چه مردان بوده اند!
نقل است که چون غلام خليل به دشمني اين طايفه برخاست و پيش خليفه گفت که: «جماعتي پديد آمده اند که رقص مي کنند و سرود مي گويند و کفريات مي گويند و همه روز به تماشا مشغول اند و در سردابها مي روند پنهان و سخن ها مي گويند.
اين قومي اند از زنادقه. اگر اميرالمؤمنين فرمان دهد ايشان را بکشند، مذهب زنادقه متلاشي شود. که سر همه اين گروه اند.
اگر اين خير از دست اميرالمؤمنين برآيد، من او را ضامنم به ثوابي جزيل ». خيفه در حال فرمود تا ايشان را حاضر کردند و ايشان ابوحمزه و رقام و شبلي و نوري و جنيد بودند - رحمهم الله - چون خليفه فرمود تا ايشان را به قتل آورند، سياف قصد کشتن رقام کرد.
نوري در جست وخود را در پيش افگند به صدق وباز جاي رقام نشست. و گفت: «اول مرا به قتل آر». طرب کنان وخندان. سياف گفت: «هنوز وقت تو نيست وشمشير چيزي نيست که شتاب زدگي بدآن کنند».
نوري گفت: «بناء طريقت من بر ايثار است وعزيزترين چيزها جان است. مي خواهم که اين نفسي چند در کار اين برادران کنم تا عمر نيز ايثار کرده باشم و با آن که يک نفس در دنيا نزديک من دوست تر از هزار ساله آخرت، از آن که اين سراي خدمت است، و آن سراي قرب، و قربت به خدمت باشد».
چون اين سخن از وي بشنيدند، در خدمت خليفه عرضه داشتند. خليفه را از انصاف و قدم صدق او تعجب آمد. فرمود که: «توقف کنيد».
و به قاضي رجوع فرمود تا در کار ايشان نظري کند. (قاضي گفت: «بي حجتي ايشان را منع نتوان کرد») پس قاضي دانست که جنيد در علوم کامل است وسخن نوري شنيده بود.
گفت: «از اين ديوانه مزاج - يعني شبلي - چيزي از فقه بپرسم، که او جواب نتواند داد». گفت: «از بيست دينار چند زکوة بايد داد؟».
شبلي گفت: «بيست ونيم دينار و گفت: «اين که کرده است؟». گفت: «صديق اکبر -رضي الله عنه - که چهل هزار دينار بداد و هيچ باز نگرفت.
گفت: «اين نيم دينار چيست؟». گفت: «غرامت را، که آن بيست دينار چرا نگه داشت؟ تا نيم دينارش ببايست داد». پس از نوري مسئله يي پرسيد از فقه. در حال جواب داد. قاضي خجل شد.
آن گه نوري گفت: «اي قاضي! اين همه پرسيدي و هيچ نپرسيدي که خداي - عز وجل - را مردان اند که قيام همه بدوست، حرکت و سکون همه بدوست و همه زنده بدو اند و پاينده به مشاهده او.
اگر يک لحظه از مشاهده حق بازمانند جان از ايشان برآيد. بدو خسبند و بدو خورند و بدو گيرند و بدو روند و بدو بينند و بدو شنوند وبدو باشند. علم اين بود نه آن که تو پرسيدي ».
قاضي متحير شد و کس به خليقه فرستاد که : «اگر اين ها ملحد و زنديق اند من حکم کنم که: در روي زمين يک موحد نيست ».
خليفه ايشان را بخواند. و گفت: «چه حاجت خواهيد؟». گفتند: «حاجت ما آن است که ما را فراموش کني. نه به قبول خود ما را مشرف گرداني و نه به طرد خود مهجور، که ما را رد تو چون قبول و قبول تو چون رد است ». خليفه بسيار بگريست و ايشان را به کرامتي تمام روانه کرد.
نقل است که نوري يک روز مريدي را ديد که در نماز با محاسن خود بازي مي کرد. گفت: «دست از محاسن حق بدار». اين سخن به خليفه رسانيدند و فقها اجماع کردند که: «او بدين (سخن) کافر شد».
او را پيش خليفه بردند. گفت: «اين سخن تو گفتي ». گفت: «بلي ». گفت: «چرا گفتي؟». گفت: «بنده از آن کي است؟». گفت: «از آن حق ».
گفت: «محاسن از آن که بود؟». گفت: «از آن کسي که بنده از آن او بود». پس خليفه گفت: «الحمدالله که خداي - تعالي - مرا از قتل او نگه داشت ».
و گفت: «چهل سال است تا ميان من و ميان دل جدا کرده اند که در اين چهل سال مرا هيچ آرزو نبود و در هيچ چيز بشناختم ». شهوتم نبود و هيچ چيز در دلم نيکو ننمود واين از آن وقت باز بود که حق - تعالي - (را)
و گفت: «نوري درخشان ديدم در غيب، پيوسته در وي نظر مي کردم تا وقتي که من همه آن نور شدم ». و گفت: «وقتي از خداي - تعالي - درخواستم که مرا حالتي دايم دهد. هاتفي آواز داد که: اي ابوالحسين! بر دايم صبر نتواند کرد الا دايم ».
نقل است که جنيد يک روز پيش نوري شد. نوري پيش جنيد به تظلم در خاک افتاد و گفت: «حرب سخت شده است وطاقت نمانده است.
سي سال است که چون او پديد مي آيد من گم مي شوم، و چون من پديد مي آيم او غايب مي شود و حضور او در غيبت من است. هر چند زاري مي کنم، مي گويد: يا من باشم يا تو».
جنيد اصحاب را گفت: «بنگريد کسي را که درمانده و ممتحن و متحير حق - تعالي - است ». پس جنيد گفت: «چنان بايد که اگر زنده شود به تو و اگر آشکار شود به تو، تو نباشي. خود همه او بود».
نقل است که جمعي پيش جنيد آمدند. و گفتند: «چند شبانروز است تا نوري بر سر يک خشت مي گردد و مي گويد: الله، الله. و هيچ طعام وشراب نخورده است و نخفته، نمازها به وقت مي گزارد و آداب نماز به جاي مي آورد».
اصحاب جنيد را گفتند: «او هشيار است، و فاني نيست از آن که اوقات نماز نگه مي دارد و آداب به جاي آوردن مي شناسد. پس اين تکلف است نه فنا، که فاني از هيچ خبر ندارد».
جنيد گفت: «چنين نيست که شما مي گوييد. که آنها که در وجد باشند، محفوظ باشند. پس خداي - تعالي - ايشان را نگه دارد از آن که وقت خدمت از خدمت محروم مانند».
پس جنيد پيش نوري آمد و گفت: «يا ابالحسين! اگر داني که با او خروش سودي دارد، تا من نيز در خروش آيم و اگر داني که رضا به تسليم شو تا دلت فارغ گردد». نوري در حال از خروش باز ايستاد و گفت: «نيکو معلما که تويي ما را!».
نقل است که شبلي مجلس مي گفت. نوري بيامد و بر کناره يي بايستاد. و گفت: «السلام عليک يا ابابکر!». شبلي گفت: «و عليک السلام يا اميرالقلوب!».
گفت: «حق - تعالي - راضي نشود از عالمي در علم گفتن، که آن را در عمل نيارد. اگر تو در عملي، جاي نگه دار و اگر نه فرود آي ».
شبلي نگاه کرد و خود را راست نيافت. فرود آمد و چهار ماه در خانه بنشست و بيرون نيامد. خلق جمع شدند و او را بيرون آوردند و بر منبر کردند.
نوري خبر يافت. بيامد. و گفت: «يا ابابکر: تو بر ايشان پوشيده کردي،لاجرم بر منبرت کردند، و من نصيحت کردم، مرا به سنگ براندند و به مزبله ها انداختند».
گفت: «يا اميرالقلوب! نصيحت تو چه بود و پوشيده کردن من چه؟». گفت: «نصيحت من آن بود که رها کردم خلق خداي را به خدا و پوشيده کردن تو آن بود که حجاب شدي ميان خدا و خلق. و تو کيستي که ميان خداي و خلق واسطه باشي؟ پس من نمي بينم تو را الا فضولي ».
نقل است که جواني پاي برهنه از اصفهان به عزم زيارت نوري بيرون شد. چون نزديک رسيد، نوري مريدي را فرمود تا يک فرسنگ راه به جاروب برفت.
و گفت: «جواني مي آيد که اين حديث بر وي تافته است ». چون برسيد، نوري گفت: «از کجا مي آيي؟». گفت: «از اصفهان ».
و ملک اصفهان آن جوان را کوشکي وهزار دينار اسباب و کنيزکي ترک به هزار دينار مي داد که: «آنجا مرو» - پس نوري گفت: «اگر ملک اصفهان تو را کوشکي و کنيزيکي صاحب جمال و هزار دينار اسباب مي داد که: مرو، تو اين طلب را با آن مقابله کردي؟».
جوان در حال فرياد برآورد که:«مرا مزن ». نوري گفت: «اگر حق - تعالي - هژده هزار عالم بر طبقي نهد و در پيش مريدي آرد و مريد در آن نگرد، مسلمش نبود که حديث خداي کند».
نقل است که نوري با يکي نشسته بود و هر دو زار مي گريستند چون آن کس برفت، نوري روي به ياران کرد. و گفت: «دانستيد که اين شخص که بود؟». گفتند: «نه ».
گفت: «ابليس بود و حکايت خدمات خود مي کرد و افسانه روزگار خود مي گفت و از درد فراق مي ناليد و چنين که ديديد مي گريست؛ و من نيز مي گريستم ».
جعفر خلدي گفت: نوري در خلوت مناجاتي مي کرد. من گوش مي داشتم تا: چه مي گويد؟ گفت: «بار خدايا! اهل دوزخ را عذاب کني، جمله آفريدگان تواند به علم و قدرت و ارادت قديم؛ و اگر هر آينه دوزخ را از مردم پر خواهي کرد، قادري بر آن که دوزخ را از من پر کني و ايشان را به بهشت بري ».
جعفر گفت: «من متحير شدم. آن گه به خواب ديدم که يکي بيامدي. و گفتي: «خداي - عز وجل - فرموده است که: ابوالحسين را بگوي که ما تو را بدآن تعظيم و شفقت بخشيديم ».
نقل است که گفت: شبي طواف گاه راخالي يافتم طواف مي کردم. هر بار که به حجرالاسود مي رسيدم، دعا (مي) کردم و مي گفتم: «الهم ارزقني حالا و صفة لا اتغير منه ».
بار خدايا! مرا حالتي و صفتي روزي کن که از آن نگردم يک روز - از ميان کعبه آوازي شنيدم: «يا ابالحسين! مي خواهي که با ما برابري کني؟ ما ايم که از صفت خود نگرديم. اما بندگان را گردان داريم تا ربوبيت از عبوديت پيدا گردد. ما ايم که بر يک صفتيم. صفت آدمي گردان است ».
شبلي گويد: «پيش نوري شدم. او را ديدم به مراقبت نشسته، که مويي بر تن او حرکت نمي کرد. گفتم: «مراقبتي چنين نيکو از که آموختي؟». گفت: «از گربه يي که بر در سوراخ موش بود و او بسيار از من ساکن تر بود».
نقل است که شبي اهل قادسيه شنيدند که: «دوستي از دوستان خداي - تعالي - خود را در وادي شيران بازداشته است. او را دريابيد».
خلق جمله بيرون، آمدند و به وادي سباع رفتند. نوري را ديدند که گوري فرو برده بود و در آنجا نشسته. شفاعت کردند او را به قادسيه بردند.
پس از آن حال سؤال کردند، گفت: «مدتي بود که تا چيزي نخورده بودم، در اين باديه بودم، چون خرما بنان ديدم، آرزوي رطب کردم. گفتم: هنوز جاي آرزويي مانده است در من! در اين وادي فرود آمدم تا شيران مرا بدرند و بيش خرما آرزو نکند».
نقل است که گفت: يک روز در آبي غسل مي کردم. دزدي جامه من ببرد. هنوز از آب بيرون نيامده بودم که باز آورد، دست او خشک شده. گفتم: «الهي! چون او جامه باز آورد، تو دست بدو باز ده ». در حال نيک شد.
پرسيدند که : «حق - تعالي - با توچه کند؟». گفت: «چون به گرمابه روم، جامه من نگه دارد. که روزي به گرما به رفتم. يکي جامه من ببرد. گفتم خداوندا! جامه بازده، در حال آن مرد جامه باز آورد و عذر خواست ».
نقل است که بازار نخاس بغداد را آتش افتاده بود و خلق بسيار بسوختند. بر يک دکان دو غلام بچه رومي بودند سخت صاحب جمال.
و آتش گرد ايشان فرو گرفته بود و خداوند غلام مي گفت: «هر که ايشان را بيرون آورد، هزار دينار مغربي بدهم ». هيچ کس را زهره نبود که گرد آن گردد.
ناگاه نوري برسيد آن دو غلام بچه را ديد که فرياد مي کردند. گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم ». و پاي در نهاد و هر دو را به سلامت بيرون آورد.
خداوند غلام هزار دينار مغربي پيش نوري نهاد. نوري گفت: «بردار و خداي - تعالي - را شکر کن. که اين مرتبت که به ما داده اند، به نا گرفتن داده اند. که ما دنيا را با آخرت بدل کرده ايم ».
نقل است که خادمه يي داشت زيتونه نام گفت: «روزي نان و شير پيش نوري بردم و او آتش به دست گردانيده بود و انگشتان او سيه شده. هم چنان ناشسته نان مي خورد.
گفتم: «بي هنجار مردي است ». در حال زني (بيامد) و مرا بگرفت که: «رزمه جامه من برده اي ». و مرا پيش امير بردند و نوري بيامد و امير را گفت: «او رامرنجان که جامه اينک مي آورند».
نگاه کرد، کنيزکي آمد و رزمه جامه آورد. پس من خلاص يافتم. شيخ مرا گفت: «دگرگويي که: بي هنجار مردي است؟». زيتونه گفت: «توبه کردم ».
نقل است که نوري مي گذشت. يکي را ديد باز افتاده و خرش مرده، و او زار مي گريست. نوري پاي بر خر زد. و گفت: «برخيز. چه جاي خفتن است؟». حالي برخاست. مرد بار بر نهاد و برفت.
نقل است که نوري بيمار شد. جنيد به عيادت او آمد وگل و ميوه آورد. بعد از مدتي جنيد بيمار شد. نوري با اصحاب به عيادت او آمدند.
پس ياران را گفت که: «هر کس از اين بيماري جنيد چيزي برگيريد تا او صحت يابد». گفتند: «بر گرفتيم ». جنيد حالي برخاست. نوري گفت: «از اين نوبت که به عيادت آيي، چنين آي، نه چنان که گل و ميوه آري ».
نوري گفت: پيري ضعيف را ديدم و بي قوت، که تازيانه مي زدند(ش) و او صبر مي کرد. پس به زندان بردند. من پيش او رفتم. و گفتم: «تو چنين ضعيف و بي قوت - که به تازيانه مي زدند - چگونه صبر کردي بر آن تازيانه؟».
گفت: «اي فرزند! به همت بلا توان کشيد نه به جسم ». گفتم: «پيش تو صبر چيست؟». گفت: «آن که در بلا آمدن هم چنان بود که از بلا بيرون آمدن ».
نقل است که از نوري سؤال کردند که: «راه به معرفت چون است؟». گفت:«هفت درياست از نار و نور. چون هر هفت دريا را گذارده کردي، آن گه لقمه يي گردي چنان که اولين و آخرين به يک لقمه فرو بري ».
نقل است که يکي از اصحاب ابوحمزه را گفت - و ابوحمزه اشارت به قرب کردي - گفت: «او را بگوي که: نوري سلام مي رساند و مي گويد: قرب قرب در آنچه ما درآنيم، بعد بعد بود».
و سؤال کردند از عبوديت. گفت: «مشاهده ربوبيت است ». گفتند: «آدمي کي مستحق آن بود که خلق را سخن گويد؟». گفت: «وقتي که از خداي - عز وجل - فهم کند. و اگر از خداي - عزوجل - فهم نمي کند بلاي او در بلاد الله وعبادالله عام بود».
سؤال کردند از اشارت گفت: «اشارت مستغني است از عبارت و يافتن اشارت به حق استغراق سراير است از صدق ».
و سؤال کردند از وجد گفت: «به خدايي که ممتنع است زبان از نعت حقيقت او، و گنگ است بلاغت اديب از وصف جوهر او، که کار وجد از بزرگترين کارهاست وهيچ رنجي نيست دردمندتر از معالجت وجد».
و گفت: «وجد زبانه يي است که در سر نگنجد و از شوق پديد آيد که اندامها به جنبش آيد، از شادي يا از اندوه ».
گفتند: «دليل چيست به خداي؟». گفت: «خداي ». گفتند : «پس حال عقل چيست؟». گفت: «عقل عاجزي است و عاجز دلالت نتواند کرد جز بر عاجزي که مثل او بود».
و گفت: «راه مسلماني بر خلق بسته اند. تا سر بر خط رسول - صلي الله عليه (و) سلم - ننهند، گشاده نشود». و گفت: «صوفيان آن قوم اند که جان ايشان از کدورت بشريت آزاد گشته است و از آفت نفس صافي شده و از هوا خالص شده، تا در صف اول و درجه اعلي با حق بياراميده اند و از غير او رميده، نه مالک بوند و نه مملوک ».
و گفت: «صوفي، هيچ در بند او نبود و او در بند هيچ نبود». و گفت: «تصوف نه علوم است و نه رسوم، ليکن اخلاقي است » - يعني اگر رسم بودي، به مجاهده به دست آمدي و اگرعلم بودي، به تعليم حاصل شدي. بل که اخلاقي است که: تخلقوا باخلاق الله و به خلق خداي بيرون آمدن نه به رسوم دست دهد و نه به علوم -
و گفت: «تصوف آزادي است وجوانمردي وترک تکلف و سخاوت ». و گفت: «ترک، ترک جمله نصيبهاي نفس است براي نصيب حق ». و گفت: «تصوف دشمني دنياست ودوستي مولي ».
نقل است که روزي نابينايي مي گفت: «الله، الله ». نوري پيش او رفت و گفت: «تو او را چه داني؟ و اگر بداني زنده نماني ».
اين بگفت و بي هوش شد و از آن شوق به صحرا افتاد، در نيستاني نو دروده. و چرخ مي رد و آن ني در پاي و پهلوي او مي رفت و خون روان مي شد و از قطره خون «الله، الله ». بازديد مي آمد.
ابونصر سراج گويد - رحمه الله - چون او (را) از آنجا باز خانه آوردند، گفتند: بگو: لا اله الا الله. گفت: «آخر هم آنجا مي روم ». و در آن وفات کرد.
جنيد گفت - رحمه الله - «تا نوري وفات کرد، هيچ کس در حقيقت صدق سخن نگفت که صديق زمانه بود». رحمة الله عليه.