آن معتکف حضرت دايم، آن حجت ولايت ولايخافون لومة لايم، آن آفتاب نهاني، آن در ظلمت آب زندگاني، آن شاه باز کونين، قطب وقت يوسف بن الحسين - رحمة الله عليه - از جمله مشايخ بود و از متقدمان اوليا، (عالم) به انواع علوم ظاهر و باطن، و زباني داشت در بيان معارف و اسرار، و صحبت مشايخ بزرگ يافته.
و با ابوتراب صحبت داشته و از رفيقان ابوسعيد خراز بود. و مريد ذوالنون مصري بود، و عمري دراز يافته بود و پيوسته در کار جدي تمام داشت و در ملازمت قدمي ثابت و همتي بلند داشت.
و ابتداي احوال او آن بود که: دختر امير عرب چون او را بديد، بر او فتنه شد، که عظيم صاحب جمال بود. دختر فرصت جست و خود را پيش او انداخت. او بلرزيد و از آنجا رها کرد و به قبيله يي دورتر رفت و آن شب نخفت.
همه شب سر بر زانو نهاده بود در خواب شد. موضعي که مثل آن نديده بود بديد و جمعي سبزپوشان گرد آمدند و يکي بر تخت نشسته پادشاه وار.
يوسف را آرزو کرد بداندکه: ايشان کيان اند؟ خود را به نزديک ايشان افگند. ايشان او را راه بدادند و تعظيم کردند. پرسيد که: « شما کيان ايد؟».
گفتند: «فرشتگانيم. و اين که بر تخت نشسته است يوسف، پيغمبر است عليه الصلوة والسلام - به زيارت يوسف بن الحسين آمده است ».
گفت: «مرا گريه آمد که: «من که باشم که پيغمبر خداي به پرسش من آيد؟». در اين انديشه بودم که يوسف - عليه السلام - از تخت فرو آمد و مرا در کنار گرفت و برتخت نشاند.
گفتم: «يا نبي الله! من که باشم که با من اين لطف کني؟». گفت: «در آن ساعت که آن دختر صاحب جمال خود را در پيش تو انداخت و تو خود را به حق - تعالي - مي سپردي و پناه بدو مي جستي، حق - تعالي - تو را بر من و ملايکه عرضه کرد و جلوه فرمود.
گفت: بنگر اي يوسف! تو آن يوسفي که قصد کردي به زليخا تا دفع کني او را. و او آن يوسف است که قصد نکرد به دختر شاه عرب و بگريخت. مرا با اين فرشتگان به زيارت تو فرستاد و بشارت داد که تو از گزيدگان حقي ».
پس گفت: «در هر عهدي نشانه يي باشد و در اين عهد نشانه ذوالنون مصري است و نام اعظم او را داند. پيش او رو».
يوسف چون بيدار شد، جمله نهادش در گرفت و شوق بدو غالب شد و روي به مصر نهاد و در آرزوي نام بزرگ حق - تعالي - ميسوخت.
چون به مسجد ذوالنون رسيد، سلام کرد و بنشست. ذوالنون گفت: «عليک السلام ». يوسف يک سال در گوشه مسجد بنشست که زهره نداشت که از ذوالنون چيزي پرسد و بعد از يک سال ذوالنون گفت که: «اين جوانمرد از کجاست؟». گفت:«از ري ».
يک سال ديگر هيچ نگفت و يوسف هم در آن گوشه مقيم بود. چون يک سال ديگر بگذشت ذوالنون گفت: «اين جوان به چه کار آمده است؟». گفت: «به زيارت شما».
بعد از آن گفت: «هيچ حاجتي هست؟». گفت: «بدان آمده ام که اسم اعظم در من آموزي ». يک سال ديگر هيچ نگفت. بعد از آن کاسه يي چوبين سرپوشيده بدو داد و گفت: «از رود نيل بگذر. فلان جايگه شيخي است. اين کاسه بدو ده و هرچه با تو گويد، ياد گير».
يوسف کاسه برداشت و روان شد چون پاره يي راه برفت، وسوسه يي در وي پيدا شد که: « در اين کاسه چه باشد که مي جنبند».
سر کاسه بگشاد. موشي برون جست و برفت. يوسف متحير بماند. گفت: «اکنون کجا روم؟ پيش شيخ روم يا پيش ذوالنون ».
عاقبت پيش آن شيخ رفت با کاسه تهي. شيخ چون او را بديد، تبسمي کرد و گفت: «نام بزرگ خداي - تعاي - از او خواسته اي؟». گفت: «آري ».
گفت: «ذالنون بي صبري تو مي ديد، موشي به تو داد سبحان الله! موشي نگه نمي تواني داشت. اسم اعظم چون نگاه داري؟».
يوسف خجل شد و با مسجد ذوالنون آمد. ذوالنون گفت: «دوش هفت بار از حق - تعالي - اجازت خواستم تا اسم اعظم به تو آموزم. دستوري نداد. - يعني هنوز وقت نيست - پس حق - تعالي - فرمود که: او را به موشي بيازماي. چون بيازمودم چنين بود. اکنون به شهر خود باز رو تا وقت آيد».
يوسف گفت: « وصيتي کن ». گفت: وصيت آن است که تو را به سه چيز وصيت مي کنم، يکي بزرگ و يکي خرد و يکي ميانه. بزرگ آن است که هرچه خوانده اي فراموش کني، و هرچه نبشته اي بشويي تا حجاب برخيزد -
يوسف گفت: «اين نتوانم » - و ميانه آن است که مرا فراموش کني و نام من با کسي نگويي که: پير من چنين گفته است و شيخ من چنين فرموده است که، که همه خويشتن ستايي است - گفت: «اين هم نتوانم »- (وصيت خرد آن است که خلق را نصيحت کن و به خداي خوان -
گفت: «اين توانم) ان شاء الله تعالي » - اما به شرطي نصيحت کني که خود را در ميان نبيني ». گفت: «چنين کنم ». پس باز ري آمد - و او بزرگ زاده شهر ري بود - و اهل شهر او را استقبال کردند.
چون مجلس آغاز کرد، سخن حقايق بيان کرد. اهل ظاهر به خصمي او برخاستند، که در آن وقت به جز علم صورت علمي ديگر نبود، و او نيز در ملامت رفتي. تا چنان شد که کس به مجلس او نيامد.
روزي درآمد که مجلس گويد، کسي را نديد، خواست که بازگردد، پيرزني آواز داد که: «نه ! با ذوالنون عهد کرده بودي که خلق را درميان نبيني در نصيحت کردن و از براي خداي گويي؟».
چون اين بشنيد متحير شد و سخن آغاز کرد. اگر کسي بودي و اگر نه، پنجاه سال بدين حال بگذرانيد. و ابراهيم خواص مريد او شد و حال او قوي گشت. و ابراهيم از برکه صحبت او به جايي رسيد که باديه را بي زاد و راحله قطع مي کرد.
تا ابراهيم گفت: شبي ندايي شنيدم که: «برو و يوسف حسين را بگوي که: تو از راندگاني ». ابراهيم گفت: مرا اين سخن چنان سخت آمد که اگر کوهي بر سر من زدندي آسان تر از اين بودي که سخن با وي گويم.
شب ديگر همان آواز شنوم هم چنين تا سه شب همان آواز مي شنيدم که: او را بگوي که تو از راندگاني و اگر نگويي زخمي چنان خوري که برنخيزي ».
برخاستم با اندوهي تمام به مسجد شدم. او را ديدم در محراب نشسته. چون مرا بديد گفت: «هيچ بيت ياد داري؟». گفتم: «دارم ».
بيتي تازي ياد داشتم، بگفتم. او را وقت خوش شد. برخاست وديري برپاي بود و آب از چشمش روان شد، چنان که با خون آميخته شد.
پس روي به من کرد و گفت: «از بامداد تا اکنون پيش من قرآن مي خواندند، يک قطره آب از چشم من نيامد. بدين يک بيت که خواندي چنين حالي ظاهر شد - طوفان از چشم من روان گشت. مردمان راست مي گويند، که زنديق است و از حضرت خطاب راست مي آيد که از راندگان است. کسي که از بيت چنين شود و از قرآن برجاي بماند، رانده بود».
ابراهيم گفت: من متحير شدم در کار او، و اعتقاد من سستي گرفت. ترسيدم. برخاستم و روي به باديه نهادم. اتفاق با خضر افتادم.
فرمود که: «يوسف بن الحسين زخم خورده حق است ولکن جاي او اعلي عليين است، که در راه حق چندان قدم بايد زد که اگر دست رد بر پيشاني تو بازنهند، هنوز اعلي عليين جاي تو باشد. که هر که در اين راه از پادشاهي بيفتد از وزارت نيفتد».
نقل است که عبدالواحدبن زيد مردي شطار بود. مادر و پدرش پيوسته از پي او دويدندي که به غايت ناخلف بود. به مجلس يوسف حسين بگذشت.
او اين کلمه مي گفت: دعاهم بلطفه کانه محتاج اليهم - حق - تعالي - بنده عاصي (را) مي خواند به لطف خويش، چنان که کسي را به کسي حاجت بود - عبدالواحد نعره يي بزد و بيفتاد.
و برخاست و به گورستان رفت سه شبانه روز. اول شب يوسف بن الحسين در خواب خطابي شنيد که: ادرک الشاب التأيب - اين جوان تايب را درياب - يوسف مي گرديد تا در آن گورستان بوي رسيد. سر وي در کنار نهاد. او چشم باز کرد و گفت: «سه شبانروز است تا تو را فرستاده اند. اکنون مي آيي؟».
نقل است که در نشابور بازرگاني کنيزکي ترک داشت، به هزار دينار خريده. و غريمي داشت در شهر ديگر. خواست که به تعجيل برود و مال خود از وي بستاند.
در نشابور بر کس اعتماد نداشت که کنيزک را به وي سپارد. پيش ابوعثمان حيري آمد و حال بازنمود. ابوعثمان گفت: «قبول نمي کنم ».
شفاعت بسيار کرد و گفت: «در حرم خود او را راه ده که. هرچه زودتر بازآيم ». القصه، قبول کرد. بازرگان برفت. ابوعثمان را بي اختيار نظري بر آن کنيزک افتاد و عاشق او شد. چنان که بي طاقت گشت - ندانست که چه کند. برخاست و پيش شيخ خود ابوحفص حداد رفت.
ابوحفص او را گفت که: « تو را به ري مي بايد رفت، پيش يوسف بن الحسين. ابوعثمان در حال عزم عراق کرد. چون به ري رسيد مقام يوسف بن حسين پرسيد.
گفتند: «آن زنديق مباحي را چه کني؟». تو از اهل صلاح مي نمايي. تو را صحبت او زيان دارد. از اين نوع ها بسيار بگفتند.
ابوعثمان از رفتن پشيمان گشت. بازگشت. چون به نشابور آمد، ابوحفص گفت: «يوسف بن حسين را ديدي؟». گفت: «نه ». گفت: «چرا؟». حال بازگفت که شنيدم: مردي چنين و چنين است، نرفتم و بازآمدم.
ابوحفص گفت: «بازگرد و او را ببين ». ابوعثمان بازگشت و به ري آمد و خانه او پرسيد. صد چندان ديگر بگفتند. او گفت: «مرا مهمي است پيش او». تا نشان دادند.
چون به درخانه او رسيد، پيري ديد نشسته، پسري امرد صاحب جمال پيش او و صراحي و پياله يي نهاده، و نور از روي او مي ريخت.
در آمد و سلام کرد و بنشست. شيخ يوسف در سخن آمد و چندان سخن عالي بگفت که بوعثمان متحير شد. پس گفت: «اي خواجه! از براي خداي، با چنين کلمات و چنين مشاهده اين چه حال است که تو داري؟: خمر و امرد؟»
يوسف گفت: «اين امرد پسر من است. قرآنش مي آموزم و در اين گلخن صراحيي افتاده بود، برداشتم و پاک بشستم و پر آب کردم تا هر که آب خواهد بازخورد، که کوزه نداشتيم ».
ابوعثمان گفت: «از براي خدا چرا چنين مي کني تا مردم مي گويند، آنچه مي گويند؟». يوسف گفت: «از براي آن مي کنم تا هيچ کس کنيزک ترک به معتمدي به خانه من نفرستد». ابوعثمان چون اين بشنيد در پاي شيخ افتاد، و دانست که هر که به صلاح مشهورتر است در کار او رگي از ملامت است ».
نقل است که در چشم يوسف بن الحسين سرخيي بود ظاهر، و فتوري از غايت بي خوابي. از ابراهيم خواص پرسيدند: «عبادت او چگونه است؟». گفت: «چون از نماز خفتن فارغ شود، تا روز برپاي باشد. نه رکوع کند و نه سجود کند».
پس از يوسف پرسيدند: «تا روز ايستادن چه عبادت باشد؟». گفت: «نماز فريضه به آساني مي گزارم اما مي خواهم که نماز شب گزارم، هم چنين ايستاده باشم، امکان آن نبود که تکبير توانم گفت، از عظمت او. ناگاه چيزي به من درآيد و مرا هم چنين مي دارد تا بوقت صبح.چون صبح برآيد فريضه بگزارم ».
نقل است که وقتي به جنيد نامه يي نوشت که : «خداي - تعالي - تو را طعم نفس تو مچشاناد، که اگر اين طعم بچشاند، پس از آن هيچ نبيني.
و گفت: «هر امتي را صفوه يي است که ايشان وديعت خداي - عزوجل - اند که ايشان را از خلق پنهان مي دارد. اگر ايشان در اين امت هستند، صوفيان اند». و گفت: «آفت صوفيان در صحبت کودکان است و در معاشرت اضداد و در رفيقي زنان است ».
و گفت: «قومي که مي دانند که خداي - عزوجل - ايشان را مي بينيد، پس ايشان شرم دارند از نظر حق که مهابت چيزي کنند، جز از آن که وي، و فرموده است .که هر که به حقيقت ذکر خداي - عزوجل - کند، ذکر غير فراموش کند در ياد کرد او. و هرکه فراموش کند ذکر اشياء در ذکر حق همه چيز بدو نگه دارند، از بهر آنکه خداي - تعالي - او را عوض بود از همه چيز».
و گفت: «اشارت خلق بر قدر يافت خلق است و يافت خلق بر قدر شناخت خلق و شناخت (خلق) بر قدر محبت خلق است و هيچ حال نيست به نزديک خداي - تعالي - دوست تر از محبت بنده يي خداي را».
و پرسيد(ند)از محبت. گفت: «هرکه خداي را دوست دارد خواري و ذل او سخت تر بود و شفقت او و نصيحت (او) خلق خداي را بيشتر بود».
و گفت: «علامت صادق دو چيز است: تنهايي دوست دارد و نهان داشتن طاعت ». و گفت: «توحيد خاص آن است که در سر و دل، در وجد چنان پندارد که پيش حضرت او ايستاده است، تدبير او بر او مي رود، در احکام و قدرت او، در درياهاي توحيد او، و از خويشتن فاني شده و او را خبر نه. اکنون که هست همچنان است که پيش از اين بود، در جريان حکم او».
و گفت: «هرکه در بحر تجريد افتاد، هر روز تشنه تر بود و هرگز سيراب نگردد. زيرا که تشنگي حقيقت دارد و آن جز به حق ساکن نشود.
و گفت: «عزيزترين چيزي در دنيا اخلاص است و هرچند جهد مي کند تا ريا از دل خود بيرون کنم به لوني ديگر از دل من برويد».
و گفت: «اگر خداي - تعالي - با جمله معاصي بينم دوست تر از آن دارم که با ذره يي تصنع بينم ». و گفت: «از علامت زهد آن است که طلب مفقود نکند تا وقتي که موجود خود را مفقود نگرداند».
و گفت: «غايت عبوديت آن است که بنده او باشي در همه چيز». و گفت: «هرکه بشناخت او را به فکر، عبادت کرد او را (به دل)». و گفت: «ذليل ترين کسان مردم طامع اند، چنان که شريف ترين ايشان درويش صادق است ».
چون وفاتش نزديک آمد، گفت: «بارخدايا! تو مي داني که نصيحت کردم خلق را قولا و نصيحت کردم نفس را فعلا. و خيانت نفس من به نصيحت خلق خويش بخش ».
بعد از وفات به خوابش ديدند. گفتند: «خداي - عزوجل - با تو چه کرد؟». گفت: «بيامرزيد». گفتند: «به چه سبب؟». گفت: «به برکت آن که هرگز هزل با جد نياميختم ». والسلام.