آن نفس کشته مجاهده، آن دل زنده مشاهده، آن سالک حضرت ملکوت، آن شاهد عزت جبروت، آن نقطه دايره لانقطي، شيخ وقت سري سقطي -رحمة الله عليه - امام اهل تصؤف بود و در اصناف علم به کمال بود و درياي اندوه و درد بود و کوه حلم و ثبات بود و خزانه مروت و شفقت بود.
و در رموز و اشارات اعجوبه يي بود. و اول کسي که در بغداد سخن حقايق و توحيد گفت، او بود. و بيشتر از مشايخ عراق مريد وي بودند.
و خال جنيد بود و مريد معروف بود و حبيب راعي را ديده بود - رحمهم الله - و در ابتدا در بغداد نشستي و دکاني داشتي. پرده يي از در آويختي و نماز کردي. و هر روز چندين رکعت نماز کردي.
يکي از کوه لکام به زيارت وي آمد و پرده از آن در برداشت و سلام کرد و سري را گفت: فلان پير از کوه لکام تو را سلام گفت.
سري گفت: «وي در کوه ساکن شده است؟ بس کاري نباشد. مرد بايد که در ميان بازار مشغول تواند بود، چنان که يک لحظه از حق - تعالي - غايب نشود».
نقل است که در خريد و فروخت، جز ده نيم سود نخواستي و يک بار به شست دينار بادام خريد. بادام گران شد. دلال بيامد و گفت: «بفروش »(و) گفت: «به چند؟». گفت: «به شست و سه دينار».
گفت: «بهاي بادام امروز نود دينار است ». گفت: «قرار من اين است که بر هر ده دينار، نيم دينار بيش سود نگيرم. من عزم خود نقض نکنم ». دلال گفت: «من نيز روا ندارم که کالاي تو به کم بفروش ». نه دلال فروخت و نه سري.
و در اول سقط فروشي کردي. يک روز بازار بغداد بسوخت. او را گفتند: «بازار بسوخت ». گفت: «من نيز فارغ شدم ». بعد از آن نگه کردند، دکان او نسوخته بود. چون اين حال بديد، آنچه داشت به درويشان داد و طريق تصوف در پيش گرفت.
از او پرسيدند که: «ابتدا حال تو چگونه بود؟». گفت: «روزي حبيب راعي به دکان من برگذشت. من چيزي بدو دادم که: به درويشان ده.
گفت: جزاک الله خيرا. از آن روز که اين دعا بگفت، دنيا بر دل من سرد گشت. تا روز دگر معروف کرخي مي آمد، کودکي با او همراه.
گفت: «اين کودک را جامه کن من آن کودک را جامه کردم. معروف گفت: «خداي - تعالي - دنيا بر دل تو دشمن گرداناد و تو را از اين شغل راحت دهاد. من به يکبارگي از دنيا فارغ آمدم از برکه دعاي معروف ».
و کس را در رياضت آن مبالغت نبود که او را، تا به حدي که جنيد گفت که: «هيچ کس را نديدم در عبادت کامل تر از سري، که نود و هشت سال بر اوبگذشت که پهلو بر زمين ننهاد مگر در بيماري مرگ ».
و گفت: «چهل سال است تا نفس از من گزر در انگبين مي طلبد و ندادمش ». و گفت هر روزي چند کرت در آينه بنگرم، از بيم آن که نبايد که از شومي گناه رويم سياه شده باشد».
و گفت: «خواهم که آنچه بر دل مردمان است، بر دل من استي از اندوه. تا ايشان فارغ بودندي از اندوه ». و گفت: «اگر برادري به نزديک من آيد و من دست به محاسن فرو آرم، ترسم که نامم در جريده منافقان ثبت کنند».
و شر حافي گفت: «من از هيچ کس سؤال نکردم مگر از سري که زهد او را دانسته بودم که: شاد شود چون چيزي از دست (وي)به در رود».
جنيد گفت: يک روز بر سري رفتم. مي گريست. گفتم: «چه بوده است؟» گفت: «در خاطرم آمد که امشب کوزه يي بياويزم تا آب سرد شود. در خواب شدم حوري را ديدم.
گفتم، تو از آن کيستي؟ گفت: «از آن آن کسي که کوزه را نياويزد تا آب سرد شود. و آن حور کوزه را بر زمين زد. اينک بنگر». جنيد گفت: «سفالها شکسته ديدم. تا ديرگاه آن سفالها آنجا افتاده بود».
جنيد گفت: شبي خفته بودم. چون بيدار شدم، سر من تقاضا کرد که به مسجد شونيزيه روم. برفتم و در مسجد شخصي ديدم هايل.
بترسيدم. مرا گفت: «يا جنيد! از من مي ترسي؟». گفتم: «آري ». گفت: «اگر خداي را شناخته اي، چرا از جز وي بترسيدي؟».
گفتم: «تو کيستي؟». گفت: «ابليس ». گفتم: «مي خواستم که تو را ديدمي ». گفت: «آن ساعت که از من انديشيدي، از خداي - عز وجل - غافل شدي و تو را خبر نه. مراد از ديدن من چه بود؟».
گفتم: «خواستم که تو را پرسم که: تو را بر فقرا. هيچ دست باشد؟». گفت: «نه ». گفتم: «چرا؟». گفت: «چون خواهم که به دنيا بگيرمشان، به عقبي گريزند و چون خواهم که به عقبي بگيرمشان، به مولي گريزند و مرا آنجا راه نيست ».
گفتم: «اگر برايشان دست نيابي، ايشان را هيچ بيني؟». گفت: «بينم. آن گاه که در سماع و وجد افتند بينمشان که از کجا مي نالند».
اين بگفت و ناپديد شد. چون به مسجد آمدم، سري را ديدم سر بر زانو نهاده. سر بر آورد وگفت: «دروغ مي گويد آن دشمن خداي. که ايشان (از آن)عزيزترند که ايشان را به جبرئيل نمايد. پس ايشان را به دشمن چگونه نمايد؟».
جنيدگفت: با سري به جماعت مخنثان بگذشتم. به دل من درآمد که: حال ايشان چون خواهد بود؟ سري گفت: «هرگز بر دل من نگذشته است که: بر هيچ آفريده مرا فضل است درکل عالم ».
گفتم: «يا شيخ! و نه بر مخنثان؟». گفت: «هرگز نه!». جنيد گفت: نزديک سري شدم. وي را متغير ديدم. پرسيدم که: «چه بوده است؟». گفت: «پريي از پريان بر من آمد و سؤال کرد که: حيا چه باشد؟ گشت، چنين که مي بيني ». جواب دادم. آن پري (آب)
نقل است که سري خواهري داشت. دستوري خواست که: «خانه تو را بروبم ». دستوري نداد. گفت: «زندگاني من کراي اين نکند».
تا يک روز درآمد. پيرزني را ديد که خانه وي مي رفت. گفت: «اي برادر! مرا دستوري ندادي تا خدمت تو کردمي. اکنون نامحرمي را آورده اي؟».
گفت: «اي خواهر! دل مشغول مدار، که اين دنياست که در عشق ما سوخته است و از ما محروم ماند. اکنون از حق - تعالي - دستوري خواست تا از روزگار ما او رانصيبي بود. جاروب حجره ما بدو داده اند».
يکي از بزرگان مي گويد: «چندين مشايخ را ديدم. هيچ يک (را) چنان بر خلق جهان مشفق نديدم که سري را».
نقل است که هر که سلامش کردي، روي ترش کردي و جواب دادي. از سر اين پرسيدند، گفت: «پيغمبر - صلي الله عليه و سلم - گفته است که: هر که سلام کند بر مسلماني صد رحمت فرو آيد. نود آن کس را بود که روي تازه دارد. من روي ترش کرده ام تا نود رحمت او را بود».
اگر کسي گويد که: «اين ايثار بود» - و درجه ايثار از آنچه او کرد زيادت است، پس چگونه او را به از خود خواسته باشد؟ - گوييم: نحن نحکم بالظاهر. روي ترش کردن را به ظاهر حکم مي توانيم کرد؛ اما بر ايثار، حکم نمي توانيم کرد تا از سر صدق بود يا نبود؟ يا از سر اخلاص بود يانبود؟ لاجرم در ظاهر، آنچه به دست او بود به جاي آورد.
نقل است که يک بار يعقوب -عليه اسلام - را به خواب ديد. گفت: «اي پيغمبر خدا! اين چه شور است که از بهر يوسف در جهان انداخته اي؟ چون تو رااز حضرت، محبت بر کمال است، حديث يوسف را به باد بر ده ».
ندايي به سر او رسيد که: «يا سري! دل نگه دار». و يوسف را به وي نمودند. نعره يي بزد و بيهوش شد. سيزده شبانروز بي عقل افتاده بود و چون به عقل باز آمد،(گفتند): «اين جزاي آن کس است که عاشقان در گاه ما را ملامت کند».
نقل است که کسي پيش سري - رحمه الله - طعامي آورد. گفت: «چند روزاست نان نخورده اي؟». گفت: «پنج روز». گفت: «گرسنگي تو گرسنگي بخل بوده است و گرسنگي فقر نبوده است ».
نقل است که سري خواست تا يکي از اوليا بيند. پس به اتفاق، کسي را بر سر کويي بديد. گفت: «السلام عليک، تو کيستي؟» گفت: «او». گفت: «چه مي کني؟». گفت: «او». گفت: «چه مي خوري؟». گفت: «او». گفت: «اين که مي گويي، او از اين خداي را مي خواهي؟». اين سخن بشنيد، نعره يي بزد و جان بداد.
جنيد گفت، سري مرا روزي از محبت پرسيد. گفتم: «گروهي گفتند: موافقت است و گروهي گفتند: اشارت است و چيزهاي ديگر گفته اند».
سري پوست دست خويش بگرفت و بکشيد. از دستش برنخاست. گفت: «به قدرت او که اگر گويم، اين پوست از دوستي او خشک شده است. راست است ». و از هوش بشد و روي او چون ماه گشت.
نقل است ک سري گفت بنده به جايي رسد در محبت که اگر تيري يا شمشيري بروي زني. خبر ندارد و اگر (از آن) خبر بود اندر دل من، تا آن گاه که آشکارا شد که چنين است ».
سري گفت: «چون خبر مي يابم که مردمان بر من مي آيند تا از من علم آموزند، دعا گويم که: يارب! تو ايشان را علمي عطا کن که مشغول گرداند، تا من ايشان را به کار نيايم. که من دوست ندارم که ايشان سوي من آيند».
نقل است که مردي سي سال بود تا در مجاهده ايستاده بود. گفتند: «اين به چه يافتي؟». گفت: «به دعاي سري ». گفتند: «چگونه؟». گفت: «روزي به در خانه او شدم و در بکوفتم.
او در خلوتي بود. آواز داد که: کي است؟ گفتم که: آشناست! گفت: اگر آشنا بودي، مشغول او بودي، پرواي مات نبودي. پس گفت خداوندا! به خودش مشغول کن چنان که پرواي هيچ کسش نبود. همين که اين دعا بکرد، چيزي در سينه من فرو آمد و کار بدينجا رسيد».
نقل است که يک روز مجلس مي گفت. يکي از نديمان خليفه مي گذشت - نام او احمد يزيد کاتب - با تجملي تمام و جمعي خادمان و غلامان گرد او درآمده.
گفت: «بيا تا به مجلس اين مرد رويم. چند به جايي رويم که نبايد رفت؟ که دلم اينجا بگرفت ». پس به مجلس درآمد. بر زبان سري برفت که:
«در هجده هزار عالم هيچ کس نيست از آدمي ضعيف تر و هيچ کس از انواع خلق خداي در فرمان خداي چنان عاصي نشود که آدمي. که اگر نيکو شود، چنان نيکو شود که فرشته رشک برد از حالت او، و اگر بد شود، چنان شود که ديو را ننگ آيد از او و صحبت او. عجب از آدميي بدين ضعيفي که عاصي شود در خدايي بدين بزرگي ».
اين سخن تيري بود که از کمان سري جدا شد و بر جان احمد آمد. چندان بگريست که از هوش بشد. پس گريان برخاست و باز خانه رفت و آن شب هيچ نخورد و سخن نگفت.
ديگر روز پياده به مجلس آمد، اندوهگين و زرد روي. چون مجلس به آخر رسيد باز خانه رفت. روز سيوم بيامد، پياده، تنها.
چون مجلس تمام شد، پيش سري آمد و گفت: «اي استاد! آن سخن که تو گفته اي مرا گرفته است و دنيا را بر دل من سرد گردانيده. مي خواهم که از خلق عزلت گيرم ودنيا را فرو گذارم. مرا بيان کن راه سالکان ».
گفت: «راه طريقت خواهي يا راه شريعت؟ راه عام خواهي يا راه خاص ». گفت: «هر دو را بيان کن ». گفت: «راه عام آن است که پنج نماز پس امام نگه داري و زکوة بدهي - اگر مال باشد - و راه خاص آن است که همه دنيا را پشت پاي زني و به هيچ از آرايش وي مشغول نشوي و اگر بدهند، قبول نکني. اين است اين دو راه ».
پس از آنجا بيرون آمد و روي به صحرا نهاد. چون روزي چند برآمد، پيرزني موي کنده و روي خراشيده بيامد و گفت: «اي امام مسلمانان! فرزند کي داشتم جوان و تازه روي. به مجلس تو آمد خندان و خرامان، و بازگشت گريان و گدازان. اکنون چند روز (است) تا غايب شده است و نمي دانم کجاست؟ و دلم در فراق او بسوخت. تدبير کار من بکن ».
از بس زاري که کرد، سري را رحم آمد. گفت: «دل تنگ مکن که جز خير نبود - چون بيايد، من تو را خبر دهم - که او ترک دنيا گرفته است ودنيا به اهل دنيا رها کرده و تائب حقيقي شده ».
چون مدتي برآمد، شبي احمد بيامد. سري خادم را گفت: «برو و پيرزن را خبر ده ». پس سري، احمد را ديد زرد روي گشته ونزار شده و بالاي سروش دو تا گشته، گفت: «اي استاد مشفق! چنان که مرا در راحت افگندي و از ظلمات رهانيدي، خدا تو را راحت دو جهاني ارزاني داراد».
ايشان در اين سخن بودند که مادر احمد و عيالان او آمدند و پسرک خرد که داشت، با خود بياوردند. چون مادر را چشم بر احمد افتاد، بر آن حال بديد که نديده بود. جامه کهن، سر پژوليده.
خويشتن را در کنار او افگند. و عيال نيز از يک سو زاري مي کردند و پسرک مي گريست. وخروش از همه برآمد. سري گريان شد.
مادر بچه را در پاي پدر انداخت. هر چند کوشيدند تا او را به خانه باز برند، سود نداشت.گفت: «اي امام مسلمانان!چرا ايشان را خبر کردي؟ که کار مرا به زيان خواهند آورد. گفت: «مادرت بسيار زاري کرده بود و من از او پذيرفته بودم ».
پس احمد خواست که باز گردد، زن گفت: «مرا در زندگي بيوه کردي و فرزندان را يتيم. اگر فرزند تو را خواهد، من چه کنم؟».
لاجرم پسر را به خود گرفت و گفت: «چنين کنم فرزند را». آن جامه نيکو ازش بيرون کرد و پاره يي گليم در بر وي انداخت و زنبيل در دست او نهاد و گفت: «روان شو!» مادر چون اين حال بديد، گفت: «مرا طاقت اين نباشد».
فرزند را در ربود. گفت: «تو را نيز اگر خواهي پايت گشاده کنم ». پس احمد بازگشت و روي به صحرا نهاد، تا سالي چند برآمد شبي نماز خفتن بود که کسي به خانگاه درآمد وگفت: «مرا احمد فرستاده است و مي گويد: کار من تنگ درآمده است. مرا درياب ».
شيخ برفت، احمد را ديد در گورخانه يي بر خاک خفته و نفس بر لب آمده وزبان مي جنبانيد، گوشش داشت، مي گفت: «لمثل هذا فليعمل العاملون ».
سري سر او را برداشت و از خاک پاک کرد و بر کنار خود نهاد. احمد چشم باز کرد و شيخ را ديد. گفت: «اي استاد! به وقت آمدي که کار من تنگ درآمده است ».
پس نفسش منقطع شد. سري گريان روي به شهر نهاد تا کار او بسازد. خلقي را ديد که از شهر بيرون مي آمدند. گفت: «کجا مي رويد؟». گفتند: «خبر نداري که دوش از آسمان ندا آمد که: هر که خواهد که بر ولي خاص خدا نماز کند، گو: به گورستان شونيزيه رو».
سري را نفس چنين بود که مريدان چنين مي خاستند و اگر از خدمت وي جنيد تنها خاست، تمام است وگفت: «اي برنايان! کار به برنايي کنيد پيش از آن که به پيري رسيد و ضعيف شويد و در تقصير بمانيد، چنين که من مانده ام ».
و آن وقت که اين سخن مي گفت، هيچ جوان طاقت عبادت او را نداشتي. وگفت: «سي سال است که استغفار مي کنم از يک شکر گفتن ».
گفتند: «چگونه؟» گفت: «بازار بغداد بسوخت اما دکان من نسوخت. مرا خبر دادند، گفتم: الحمدالله. از شرم آن که خود را به از برادران خواستم واز بهر دنيا حمد گفتم، از آن استغفار مي کنم ». و گفت: «اگر يک حرف از وردي که مراست فوت شود، هرگز آن را قضا نيست ».
و گفت: «دور باشيد از همسايگان توانگر و قرايان بازار و عالمان و اميران ». و گفت: «هر که خواهد که به سلامت بماند دين او، و به راحت رسد دل او وتن او، و اندک شود غم او. گو، از خلق عزلت کن که اکنون زمان عزلت است و روزگار تنهايي ».
وگفت: «جمله دنيا فضول است مگر پنج چيز: ناني که سد رمق بود و آبي که تشنگي ببرد و جامه يي که عورت بپوشد و خانه يي که در آنجا توان بود و علمي که بدآن کار مي کند».
وگفت: «هر معصيت که آن به سبب شهوت بود، اميد توان داشت به آمرزش آن. و هر معصيت که آن به سبب کبر بود اميد نتوان داشت به آمرزش آن. زيرا که معصيت ابليس از کبر بود و زلت آدم از شهوت ».
و گفت: «اگر کسي در بستاني رود بسيار درخت، و به هر درخت مرغي نشسته و به زباني فصيح مي گويد که: اسلام عليک يا ولي الله، و آن کس نترسد که: آن مکر است واستدراج، بر وي ببايد ترسيد».
وگفت: «علامت استدراج کوري است از عيوب نفس ». وگفت: «مکر قولي است بي عمل ». و گفت: «ادب ترجمان دل است ».
و گفت: «قوي ترين قوتي آن است که بر نفس خود غالب آيي، و هر که عاجز آيد از ادب نفس خوش، از ادب غيري عاجزتر بود هزار بار».
وگفت: «بسيارند که گفت ايشان موافق فعل نيست اما اندک است آن که فعل او موافق قول اوست ». و گفت: «هر که قدر نعمت نشناسد زوال آيدش از آنجا که نداند».
وگفت: «هر که مطيع شود آن را که فوق اوست. مطيع او شود آن که دون اوست ». وگفت: «زبان تو ترجمان دل توست وروي تو آينه دل توست. بر وي پيدا شود آنچه در دل نهان داري ».
وگفت: «دلها سه قسم است، دلي است مثل کوه که آن را هيچ از جاي نتواند جنبانيد. و دلي است چون درخت بيخ او محکم، اما باد او را گه گه حرکتي مي دهد. ودلي است چون پري، که تا باد مي وزد به هر سو مي گردد». وگفت: «دلهاي ابرار معلق به خاتمت است و دلهاي مقربان معلق به سابقت است ».
- معني آن است که، حسنات ابرار سيئات مقربان است و حسنه سيئه از آن مي شود که بدو فرو مي آيند. به هر چه فرو آيي، آن کار بر تو ختم شود. و ابرار آن قومي اند که فرو آيند که: ان الابرار لفي نعيم. بر نعمت فرو آيند، لاجرم دلهاي ايشان معلق خاتمت بود. اما سابقان را که مقربان اند چشم در ازل بود. لاجرم هرگز فرو نيايند که هرگز به ازل نتوان رسيد. از اين جهت چون به هيچ فرو نيايند، ايشان را به زنجير به بهشت بايد کشيد -
وگفت: «حيا و انس به در دل آيند. اگر در دلي زهد وورع باشد فرو آيند و اگر نه باز گردند». و گفت: «پنج چيز است که قرار نگيرد در دل، اگر در آن دل چيزي ديگر بود: خوف از خداي - عزوجل - و رجا به خدا و دوستي به خدا و حيا از خدا وانس به خدا».
و گفت: «مقدار هر مردي در فهم خويش، بر مقدار نزديکي دل او بود به خدا». و گفت: «فهم کننده ترين خلق آن بود که فهم کند اسرار قرآن و تدبير کند در آن اسرار».
وگفت: «صابرترين خلق کسي بود که بر حق صبر تواند کرد». وگفت: «فردا امتان را به انبيا باز خوانند ولکن دوستان رابه خدا بازخوانند». وگفت: «شوق برترين مقام عارف است ».
وگفت: «عارف آن است که خوردن وي خوردن بيماران بود وخفتن وي خفتن مارگزيدگان بود وعيش وي عيش غرقه شدگان بود». (و گفت): «در بعضي کتب منزل نوشته است که خداي - عزوجل - فرمود که، اي بنده من! چون ذکر من (برتو) غالب شود، (من عاق تو شوم و عشق اينجا) به معني محبت بود».
وگفت: «عارف آفتاب صفت است که بر همه عالم بتابد. و زمين شکل است که بار همه موجودات بکشد و آب نهاد است که زندگاني دلها بدو بود ( و آتش رنگ است که عالم بدو روشن گردد».
و گفت: «تصوف نامي است سه معني را، يکي آن که معرفتش نور ورع را فرو نگيرد و در عالم باطن هيچ نگويد که نقض ظاهر کتاب بود و کرامات او را بدان دارد که مردم باز دارد از محارم »).
و گفت: «علامت زهد آرام گرفتن نفس است از طلب، و قناعت کردن است بدآنچه گرسنگي برود از او، و راضي بودن است به عورت پوشي، و نفور بودن از نفس از فضول و و برون کردن غل از دل ».
و گفت: «سرمايه عبادت زهد است در دنيا و سرمايه فتوت رغبت کردن است در آخرت ». و گفت: «عيش زاهد خوش نبود، که وي به خود مشغول است و عيش عارف خوش بود چون از خويشتن مشغول بود». و گفت: «کارهاي زهد همه بر دست گرفتم، هر چه خواستم، از او يافتم مگر زهد».
و گفت: «هر که بيارايد در چشم خلق آنچه در او نبود، بيفتد از ذکر حق ». و گفت: «آميختگي بسيار با خلق از اندکي صدق است ». و گفت: «حسن خلق آناست که نرنجاني و رنج خلق بکشي بي کينه و مکافات ».
و گفت: « از هيچ برادر بريده مشو بر گمان و شک و دست از صحبت او باز مدار بي عتاب ». وگفت: «قوي ترين خلق آن است که با خشم خود برآيد».
(و گفت): «ترک گناه گفتن سه وجه است: يکي از خوف دوزخ و يکي از رغبت بهشت و يکي از شرم خداي، عزوجل ». وگفت: «بنده کامل نشود تا آن گاه که دين خود را بر شهوات اختيار نکند».
و يک روز در صبر سخن مي گفت. کژدمي چند بار او را زخم زد. آخر گفتند: «چرا دفع نکردي؟». گفت: «شرم داشتم. چون در صبر سخن مي گفتم ».
و در مناجات گفته است: «الهي! عظمت تو مرا باز بريد از مناجات تو، و شناخت من به تو مرا انس داد به تو». و گفت: «اگرنه آنستي که تو فرموده اي که، مرا ياد کن به زبان، ياد نکردمي ». يعني تو در زبان من نگنجي و زباني که به لهو آلوده است به ذکر تو چگونه گشاده گردانم؟.
جنيد گفت که سري گفت که: «نمي خواهم که در بغداد بميرم. از ان که ترسم که زمين مرا نپذيرد ورسوا شوم. و مردمان به من گمان نيکو برده اند و ايشان را بد افتد».
و چون بيمار شد به عيادت او شدم. بادبيزني گرفتم و بادش مي کردم. گفت: «اي جنيد! بنه، که آتش از باد تيزتر شود». جنيد گفت: «حال چيست؟». گفت: «عبد مملوک لا يقدر علي شي ء».
گفتم: «وصيتي کن ». گفت: «مشغول مشو به سبب صحبت خلق از صحبت حق، تعالي » - جنيد گفت: «اگر اين سخن را پيش گفتي، با تو نيز صحبت نداشتمي » - و به جوار حق رسيد.