آن تاج دين و ديانت، آن شمع زهد و هدايت، آن علما را شيخ و پادشاه، آن قدما را حاجب درگاه، آن قطب حرکت دوري، امام عالم سفيان ثوري -رحمة الله عليه - از بزرگان بود.
او را اميرالمؤمنين گفتندي، هرگز خلافت ناکرده؛ و مقتداي به حق بود و صاحب قبول. و در علوم ظاهر و باطن نظير داشت. و از مجتهدان پنجگانه بود و در ورع و تقوي به نهايت رسيده. و ادب و تواضع به غايت داشت.
بسيار مشايخ کبار ديده بود و (از) اول کار تا به آخر، از آنچه بود ذره يي برنگشت. چنان که ابراهيم (ادهم) او را بخواند که: «بيا تا سماع حديث کنيم ». در حال بيامد. ابراهيم گفت: «مرا مي بايست تا خلق او بيازمايم ».
و از مادر ورع آمده بود. چنان که نقل است که يک مادرش به بام رفته بود و از همسايه انگشتي ترشي در دهان کرد. چندان سر برشکم (مادر) زد که مادر را در خاطر آمد. تا برفت و حلالي خواست.
و ابتداي (حال) او آن بود که يک روز به غفلت پاي چپ در مسجد نهاد. آوازي شنيد که: « يا ثور! ثوري مکن ». ثوريش از آن جهت گفتند.
چون آن آواز بشنيد، هوش از وي برفت. چون باز هوش آمد، محاسن خود بگرفت و تپنچه بر روي خود مي زد. و مي گفت: «چون پاي به ادب در مسجد ننهادي، نامت از جريده انسان محو کردند. هوش دار تا قدم چگونه مي نهي ».
نقل است که پاي در کشتزاري نهاد، آواز آمد که: «يا ثور!» - بنگر که چه عنايت بود در حق کسي که گامي بر خلاف ( سنت) بر نتواند داشت. چون در ظاهر بدين قدر بگيرند، سخن باطن او که تواند گفت؟ - و بيست سال بر دوام هيچ شب نخفت.
نقل است که گفت: «هرگز حديث پيغمبر - عليه الصلوة والسلام - نشنيدم که آن را کار نبستم ». و گفتي: «اي اصحاب حديث! زکوة حديث بدهيد». گفتند: «(حديث را) زکوة چيست؟». گفت: «آن که از دويست حديث به پنج کار کنيد».
نقل است که خليفه عهد پيش او نماز مي کرد و در نماز به محاسن خود حرکت مي کرد. سفيان گفت: «اين چنين نماز، نمازي نبود و اين نماز را فرداي قيامت در عرصات چون رکوي کهنه به رويت باز زنند». خليفه گفت: «آهسته تر گوي ».
گفت: «اگر من از چنين مهمي دست بدارم، بولم در حال خون گردد». خليفه آن در دل گرفت و فرمود که داري فرو برند و او را بردار کنند تا دگر هيچ کس دليري نکند».
آن روز که دار مي زدند، سفيان سر بر کنار بزرگي نهاده بود و پاي بر کنار سفيان عيينه نهاده و در خواب شده. آن دو بزرگ را اين حال معلوم گشت.
با يکديگر گفتند: او را خبر کنيم از اين حال. او خود بيدار بود. گفت: «چيست؟». ايشان حال باز گفتند و دلتنگي بسيار نمودند.
سفيان گفت: «مرا در جان چندين آويزش نيست ولکن حق کارهاي دنيا ببايد گزارد». پس آب در چشم آورد وگفت: «بارخدايا! بگير ايشان را، گرفتني عظيم ».
در حال خليفه بر تخت بود و ارکان دولت بر حواشي. طراقي در آن سراي افتاد و خليفه با ارکان دولت به يکبار در زمين فرو شدند. آن دو بزرگ گفتند: «دعايي بدين مستجابي و بدين تعجيلي نديديم ». سفيان گفت: «آري. ما آب روي خويش بدين درگاه نبرده ايم ».
نقل است که خليفه ديگر که بنشست، معتقد سفيان بود. چنان افتاد که سفيان بيمار شد. خليفه را طبيبي ترسا بود، سخت حاذق. پي سفيان فرستاد تا معالجت او کند.
چون قاروره او بديد، گفت: «اين مردي است که از خوف خدا جگر او پاره شده است و پاره پاره از مثانه بيرون مي آيد. در ديني که چنين مردي باشد، آن دين باطل نبود». در حال مسلمان شد. خليفه گفت: «پنداشتم که طبيب به بالين بيمار مي رود، بيمار پيش طبيب مي فرستادم ».
نقل است که سفيان را در حال جواني پشت کوژ شده بود. گفتند: «اي امام مسلمانان! تو را هنوز وقت اين نيست.». او جواب نداد.
از آن که او را از ذکر حق، پرواي خلق نبودي. تا روزي الحاح بسيار کردند. گفت: «مرا اساتادي بود و مردي سخت بزرگ بود (و من از وي علم مي آموختم.
چون عمرش به آخر رسيد و کشتي عمرش به گرداب اجل فرو خواست شد من به بالين او نشسته بودم) ناگاه چشم باز کرد و مرا گفت: «اي سفيان! مي بيني که با ما چه مي کنند؟ پنجاه سال است تا خلق را راه راست مي نمايم و به درگاه حق مي خوانم. اکنون مرا مي رانند و مي گويند: برو، که ما را نشايي ».
و گويند که گفت: «سه استاد را خدمت کردم و علم آموختم. چون کار يکي به آخر رسيد، جهود شد و در آن وفات کرد، ديگر تمجس، ديگر تنصر، از آن ترس طراقي از پشت من بيامد و پشتم شکسته شد».
نقل است که کسي دو بدره زر پيش او فرستاد وگفت: «بستان که پدرم دوست تو بود و در حلال کوششي تمام داشت و از ميراث او پش تو آوردم ».
به دست پسر خود داد و باز فرستاد و گفت: «دوستي من با پدرت از بهر خدا بود». پسر سفيان گفت، چون باز مي آمدم، گفتم: «اي پدر! دل تو مگر از سنگ است. مي بيني که عيال دارم و هيچ ندارم. بر من رحم نمي کني؟» سفيان گفت: «اي پسر! تو را مي بايد که بخوري. من دوستي خداوند به دوستي دنيا نفروشم و به قيامت درمانم ».
نقل است که يکي هديه يي پيش او آورد وقبول نکرد. گفت: «من هرگز از تو حديث نشنيده ام ». سفيان گفت: «برادرت شنيده است. ترسم که به سبب مال تو دل من (بر او) مشفق تر بود از ديگران و اين ميل بود». و هرگز از کسي چيزي نگرفتي.
گفتي: «اگر دانمي که در نمي مانم در آن جهان، بگيرمي ». و روزي با يکي به در خانه محتشمي بگذشت. آن کس در آن ايوان نگرست.
او را نهي کرد و گفت: «اگر شما در آنجا نگه نکني، ايشان چندين اسراف نکنند. پس چون شما نظر مي کني، شريک باشي در مظلمت اين اسراف ».
و او را همسايه يي وفات کرده بود و به نماز او حاضر بود و مردمان او را نيکي مي گفتند. که او مردي نيک بود. گفت: «اگر دانستمي که خلق از وي خشنودند، به جنازه او هرگز حاضر نشدمي. زيرا که تا مرد منافق نباشد، خلق از او خشنود نگردند».
و سفيان را عادت بود که در مقصوره جامع نشستي. چون از مال سلطان مجمره عود ساختند، از آنجا بگريخت تا آن بوي نشوند و دگر آنجا ننشست.
نقل است که روزي جامه واشگونه پوشيده بود. با او گفتند. خواست تا راست کند، نکرد. گفت: «اين پيرهن از بهر خداي - عزوجل - پوشيده ام. نخواهم که از براي خلق بگردانم ». همچنان بگذاشت.
نقل است که جواني را حج فوت شده بود. آهي کشيد. سفيان گفت: «چهار حج کرده ام. به تو دادم، تو اين آه به من دادي؟». گفت: «دادم ». آن شب در خواب ديد که او را گفتند: «سودي کردي که اگر به همه اهل عرفات قسمت کني، توانگر شوند».
نقل است که روزي در گرمابه آمد، غلامي امرد در آمد. گفت: «بيرون کنيد او را، که با هر زني يک ديو است و باهر امردي هژده ديو که او را مي آرايند در چشمهاي مردم ».
نقل است که روزي نان مي خورد، سگي آنجا بود و بدو مي داد. گفتند: «چرا با زن و فرزند نخوري؟». گفت: «اگر نان به سگ دهم، تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم واگر به زن و فرزند دهم، از طاعتم باز دارند».
روزي اصحاب را گفت: «خوش و ناخوش طعام بيش از آن نيست که از لب به حلق رسد. اين قدر، اگر خوش است و اگر ناخوش، صبر کنيد تا خوش وناخوش نزديک شما يکي شود، که چيزي که بدين زودي بگذرد، بي آن صبر توان کرد». و از بزرگداشت او درويشان را نقل کنند که در مجلس او درويشان چون اميران بودندي.
نقل است که يک بار در محملي بود و به مکه مي رفت. رفيقي با او بود و او همه راه مي گريست. رفيق گفت: «از بيم گناه مي گريي؟».
سفيان دست دراز کرد و کاه برگي برداشت. و گفت: «گناه اگر چه بسيار است، لکن گناهان من به اندازه اين کاه برگ نباشد. از آن مي ترسم که اين ايمان که آورده ام، تا خود ايمان هست يا نه؟».
و گفت: «ديگران به عبادت مشغول شدند، حکمتشان بار آورد». وگفت: «گريه ده جزو است: نه جزو از آن رياست، يکي از بهر خداي. در سالي اگر يک قطره از ديده بيايد، بسيار بود».
و گفت: «اگر خلق بسيار در جايي نشسته باشند و کسي منادي کند که: هر که مي داند که امروز تا شب خواهد زيست برخيزيد، يک تن برنخيزد.
و عجب آن که اگر همه خلق را گويند که - با چنان کار همه را در پيش است - هر که مرگ را ساخته ايد. برخيزيد يک تن بر نتواند خاست ».
وگفت: «پرهيز کردن بر عمل سخت تر است از عمل، و بسي بود که مرد عملي نيک مي کند تا وقتي که آن را در ديوان علانيه نويسند. پس بعد از آن چندان بدآن فخر کند و چندان از آن باز گويد که آن را در ديوان ريا نويسند».
و گفت: «چون درويش گرد توانگر گردد، بدان که مرائي است و چون گرد سلطان گردد، بدان که دزد است ». و گفت: «زاهد آن است که در دنيا زهد خود به فعل مي آرد، و متزهد آن است که زهد او به زبان بود».
و گفت: «زهد در دنيا نه پلاس پوشيدن است و نه نان جوين خوردن. لکن دل در دنيا نابستن است و امل کوتاه کردن ». وگفت: «اگر بنزد حق شوي با بسياري گناه، گناهي که ميان تو و خداي بود، آسان تر از آن که يک گناه ميان تو و بندگان او». و گفت: «اين روزگاري است که خاموش باشي و گوشه يي گيري. زمان السکوت و لزوم البيوت ».
يکي گفت: «اگر در گوشه يي نشينند در کسب کردن، چه گويي؟». گفت: «از خداي بترس که هيچ ترسکار را نديدم که به کسب محتاج شد».
وگفت: «آدمي را هيچ نيکوتر از سوراخي نمي دانم که در آنجا گريزد. و خود را ناپديد کند. که سلف کراهيت داشته اند که جامه انگشت نماي پوشند، يا در کهنگي يا در نوي. بل که چنان مي بايد که حديث آن نکنند. نهي عن الشهرتين است ».
و گفت: «هيچ ندانم اهل روزگار را با سلامت تر از خواب ». و گفت: «بهترين سلطان آن است که با اهل علم نشيند و از ايشان علم آموزد. و بدترين علما آن که با سلاطين نشيند». وگفت: «نخست عبادتي خلوت است، آن گاه طلب کردن علم، آن گاه بدآن عمل کردن، آن گاه نشر آن کردن ».
و گفت: «هرگز تواضع نکردم کسي را، پيش از آن که کسي را يک حرف از حکمت ديدم ». و گفت: «دنيا را بگير از براي تن و آخرت را بگير از براي دل ».
و گفت: «اگر گناه را گند بودي هيچ کس از گند آن نرستي ». و «هر که خود را بر غير خود فضل نهد، او متکبر است ». و گفت: «عزيزترين خلق پنج اند: عالمي زاهد، و فقيهي صوفي. و توانگري متواضع، و درويشي شاکر، و شريفي سني ».
وگفت: «هر که در نماز خاشع نبود، نماز او درست نبود». و گفت: «هر که از حرام صدقه دهد و خير کند، هم چون کسي بود که جامه پليد به خون مي شويد يا به بول، آن جامه پليدتر شود». و گفت: «رضا قبول مقدور است به شکر». و گفت: «خلق حسن خشم خداي - عزوجل - بنشاند». وگفت: «يقين آن است که متهم نداري خداي را در هر چه به تو رسد».
و گفت: «سبحان آن خدايي که مي کشد ما را و مال مي ستاند، و ما او را دوست تر مي داريم ». وگفت: «هر که (را) به دوستي گرفت، به دشمني نگيرد».
و گفت: «نفس زدن در مشاهده حرام است و در مکاشفه حرام و در معاينه حرام و در خطرات حلال ». وگفت: «اگر کسي تو را گويد، نعم الرجل انت! و تو را خوش تر آيد از آن که بئس الرجل انت، بدان که تو هنوز مردي بدي ».
و پرسيدند از يقين. گفت: «فعلي است در دل. هرگاه که يقين درست شد، معرفت ثابت گشت و يقين آن است که هرچه به تو رسد، داني که به حق به تو مي رسد. يا چنان باشي که وعده تو را چون عيان بود، بل که بيشتر از عيان » - يعني حاضر بود، بل که از اين زيادت بود -
پرسيدند که: «سيد - عليه الصلوة والسلام و التحية - فرمود که: خداي - تعالي - دشمن دارد اهل خانه يي را که در آن گوشت بسيار خورند». (گفت: «اهل غيبت را گويند که گوشت مسلمانان خورند»)
نقل است که حاتم اصم را گفت: «تو را چهار سخن گويم که آن از جهل است: يکي ملامت کردن مردمان را از ناديدن قضاست و ناديدن قضا کافري است.
دوم حسد کردن برادر مسلمان را از ناديدن قسمت است و ناديدن قسمت از کافري است. سيوم مال حرام و شبهت جمع کردن از ناديدن شمار قيامت است و ناديدن شمار قيامت از کافري است. چهارم ايمن بودن از وعيد حق و اميد ناداشتن به وعده حق و ناديدن وعده حق. اين همه کافري است ».
نقل است که چون يکي از شاگردان سفيان به سفر شدي. گفتي: «اگر جايي مرگ بينيد از براي من بخريد». چون اجلس نزديک آمد بگريست و گفت: «مرگ به آرزو خواستم؛ اکنون مرگ سخت است.
کاشکي همه سفر چنان بودي که به عصايي و رکوه يي راست آمدي. ولکن القدوم علي الله شديد» - به نزديک خداي، عزوجل، شدن آسان نيست - و هرگاه که سخن مرگ واستيلاء او شنيدي، چند روز از خود بشدي و به هر که رسيدي، گفتي: «استعد للموت قبل نزوله » - ساخته باش مرگ را.
پيش از آن که ناگاه تو را بگيرد - از مرگ چنين مي ترسيد و به آرزو مي خواست. و در آن وقت يارانش مي گفتند: «خوشت باد بهشت ». و او سر مي جنبانيد که: «چه مي گوييد؟ بهشت هرگز به من رسد يا به چون من کسي دهند؟».
پس بيماري او در بصره افتاد و امير بصره خواست تا امارت به وي دهد، او را طلب کردند. در ستور گاهي بود، که رنج شکم داشت و از عبادت يک دم نمي آسود، آن شب حساب کردند.
شست بار آب دست کرده بود و وضو مي ساخت و در نماز مي رفت، و بازش حاجت آمدي. گفتند: «آخر وضو مساز». گفت: «مي خواهم تا چون عزرائيل بيايد، طاهر باشم نه نجس. که پليد به جناب حضرت روي نتوان نهاد».
عبدالله مهدي گفت: سفيان گفت: «روي من بر زمين نه، که اجل من نزديک آمد». رويش بر زمين نهادم و بيرون آمدم تا جمع را خبر کنم. چون باز آمدم، اصحاب جمله حاضر بودند. گفتم: «شما را که خبر داد؟». گفتند: «ما در خواب ديديم که: به جنازه سفيان حاضر شويد».
مردمان در آمدند و حال بر وي تنگ شده بود. دست در زير بالش کرد و همياني هزار دينار بيرون آورد و گفت: «صدقه کنيد». گفتند: «سبحان الله! سفيان پيوسته گفتي: دنيا را نبايد گرفت.
و چندين زر داشت؟». سفيان گفت: «اين پاسبان دين من بود و تن خود را بدين توانستم نگه داشت. که ابليس را از اين سبب بر من دست نبود. که اگر گفتي. امروز چه خوري و چه پوشي؟
گفتمي: اينک زر! و اگر گفتي: کفن نداري، گفتمي: اينک زر! و وسواس او را از خود دفع کردمي، هر چند مرا بدين حاجت نبود». پس کلمه شهادت بگفت و جان تسليم کرد.
و گويند مورثي بود او را در بخارا بمرد و علماي بخارا آن مال را نگاه داشتند. سفيان را خبر شد. عزم بخارا کرد. اهل بخارا تا لب آب استقبال کردند و به اعزاز تمام در آنجا بردند و سفيان هژده ساله بود و آن زر بدو دادند. و آن را نگه مي داشت تااز کسي چيزي نبايد خواست. تا يقين شد که وفات خواهد کرد به صدقه داد.
و آن شب که او را وفات رسيد، آوازي شنيدند که: مات الورع، مات الورع. پس او را به خواب ديدند. گفتند: «چون صبر کردي با وحشت و تاريکي گور؟».
گفت: «گر من مرغزاري است از مرغزارهاي بهشت ». ديگري به خواب ديد. گفت: «خداي - تعالي - با تو چه کرد؟». گفت: «يک قدم بر صراط نهادم و ديگر در بهشت ».
ديگري به خوابش ديد. گفت که: در بهشت از درختي به درختي مي پريد. پرسيدند که: «اين به چه يافتي؟». گفت: «به ورع ».
نقل است که از شفقت که بر خلق خداي داشت، روزي در بازار مرغکي ديد در قفس، که فرياد مي کرد و مي طپيد. او را بخريد و آزاد کرد.
مرغک هر شب به خانه سفيان آمدي. سفيان همه شب نماز کردي و آن مرغک نظاره مي کردي، و گاه گاه بر وي مي نشستي.
چون سفيان را به خاک بردند، آن مرغک خود را بر جنازه او مي زد و فرياد مي کرد و خلق به هاي هاي مي گريستند. چون شيخ را دفن کردند، مرغک خود را بدآن خاک مي زد تا از گور آواز آمد که: حق - تعالي - سفيان را بيامرزيد سبب شفقتي که بر خلق داشت. مرغک نيز بمرد و به سفيان رسيد.