آن مخدره خدر خاص، آن مستوره ستر اخلاص، آن سوخته عشق و اشتياق، آن شيفته قرب و احتراق، آن نايب مريم صفيه، آن مقبول رجال رابعه العدويه - رحمه الله تعالي - اگر کسي گويد که: ذکر او در صف رجال چرا کردي؟ گوييم: خواجه انبيا - عليه الصلوة والسلام - مي فرمايد که «ان الله لاينظر الي صورکم ».
کار، به صورت نيست. به نيت نيکوست. اگر رواست ثلثان دين از عايشه صديقه - رضي الله عنها - گرفتن، هم رواست از کنيزکان او فايده گرفتن.
چون زن در راه خداي - تعالي - مرد باشد، او را زن نتوان گفت. چنان که عباسه طوسي گفت: «چون فردا در عرصات قيامت آواز دهند که: يا رجال! اول کسي که پاي در صف رجال نهد، مريم بود».
کسي که اگر در مجلس حسن (بصري) حاضر نبودي، مجلس نگفتي، لاجرم ذکر او در صف رجال توان کرد. بل که از روي حقيقت آنجاکه اين قوم اند همه نيست توحيدند.
در توحيد، وجود من و تو که ماند؟ تا به مرد و زن چه رسد! چنان که ابوعلي فارمدي گويد - رحمة الله عليه - که:«نبوت عين عزت و رفعت است ». مهتري و کهتري در وي نبود».
پس ولايت نيز همچنين بود. خاصه رابعه که در عهد خود در معاملت و معرفت مثل نداشت. و معتبر بزرگان عهد بود و بر اهل روزگار حجتي قاطع.
نقل است که آن شب که رابعه در وجود آمد، در خانه پدرش چندان جامه نبود که او را در آن پيچند و قطره يي روغن نبود که نافش چرب کند و چراغ نبود - و پدر او را سه دختر بود. رابعه چهارم بود.
از آن رابعه گويند - پس عيال با او گفت که:«به فلان همسايه رو و چراغي روغن بخواه ». و پدر رابعه عهد کرده بود که ازمخلوق هيچ نخواهد.
برخاست و به در خانه آن همسايه رفت و باز آمد، و گفت: «خفته اند». پس دلتنگ بخفت. پيغمبر (را) - عليه الصلوة و السلام - به خواب ديد.
گفت: «غمگين مباش، که اين دختر سيده يي است که هفتاد هزار (از) امت من در شفاعت او خواهند بود». پس گفت: «پيش عيسي رادان رو - که امير بصره است - و بگو: بدآن نشان که هر شب صدبار صلوات بر من مي فرستي و شب آدينه چهار صد بار، اين شب آدينه که گذشت فراموش کردي.
کفارت آن را چهار صد دينار زر به من ده.» پدر رابعه چون بيدار شد. علي الصباح، گريان اين خواب را به کاغذي نوشت و به در سراي عيسي رادان برد.
و به کسي داد تا به وي رسانيد چون مطالعه کرد بفرمود، تا ده هزار درم به صدقه دادند شکرانه آن را که: «رسول - عليه الصلوة والسلام از من ياد کرد».
و چهار صد دينار فرمود که به پدر رابعه دادند.و گفت:«بگوييد که مي خواهم تا درآيي و تو را زيارت کنم. اما روا نمي دارم که چون تويي با اين منقبت - که پيغام رسول، عليه الصلوة والسلام، آوري - (پيش من آيي) من خود آيم و به محاسن، خاک آستان تو روبم، اما خداي بر تو که هرگاه که احتياج افتد عرضه داري ». پس پدر رابعه آن زر بياوردو صرف مي کرد.
چون رابعه بزرگ شد پدر و مادرش بمردند. و در بصره قحطي عظيم پيدا شد. و خواهران متفرق شدند. و رابعه به دست ظالمي افتاد.
او را به چند درم بفروخت آن خواجه او را به رنج و مشقت، کار مي فرمود. روزي (در راه) از نامحرمي بگريخت. بيفتاد و دستش بشکست.
روي بر خاک نهاد و گفت: «الهي! غريبم و بي مادر و پدر، و اسيرم و دست شکسته. مرا از اين همه هيچ غم نيست. الا رضاي تو. مي بايد.تا بدانم که راضي هستي يا نه؟».
آوازي شنيد که «غم مخور، فردا جاهيت خواهد بود چنان که مقربان آسمان به تو نازند». پس رابعه به خانه رفت و دايم روزه داشتي و همه شب نماز کردي و تا روز بر پاي بودي.
شبي خواجه از خواب درآمد. آوازي شنيد. نگاه کرد، رابعه را ديد در سجده که مي گفت: «الهي! تو مي داني که هواي دل من موافقت فرمان توست و روشنايي چشم من در خدمت درگاه تو. اگر کار بدست من استي، يک ساعت از خدمتت نياسودمي. اما تو مرا زير دست مخلوق کرده اي. به خدمت تو، از آن دير مي آيم ».
خواجه نگاه کرد. قنديلي ديد بالاي سر رابعه آويخته، معلق (بي سلسله يي) و همه خانه نور گرفته. برخاست و با خود گفت: «او را به بندگي نتوان داشت ».
پس رابعه را گفت: «تو را آزاد کردم اگر اينجا باشي ما همه خدمت تو کنيم، و اگر نمي خواهي هرجا که خاطر توست مي رو!».
رابعه دستوري خواست و برفت و به عبادت مشغول شد. گويند که در شبانروزي هزار رکعت نماز کردي. و گاه گاه به مجلس حسن بصري رفتي.
و گروهي گويند که در مطربي افتاد. و باز توبه کرد و در خرابه يي ساکن شد بعد از آن صومعه يي کرد و مدتي در آنجا عبادت کرد.
بعد از آن عزم حج کرد و به باديه رفت. خري داشت که رخت بر وي نهاده بود. در ميان باديه بمرد. اهل قافله گفتند: «ما رخت تو برداريم ». گفت: «من به توکل شما نيامده ام،برويد!».
قافله برفت. رابعه گفت: «الهي پادشاهان! چنين کنند. با عورتي عاجز؟ مرا به خانه خود خواندي. پس در ميان راه خر ميرانيدي، و (مرا) در بيابان تنها بگذاشتي؟».
در حال خر برخاست. رابعه بار بر نهاد و برفت. راوي گفت: بعد از مدتي آن خرک را (ديدم که) مي فروختند. و رابعه چون به مکه مي رفت در باديه روزي چند بماند، گفت: «الهي! دلم بگرفت. کجا مي روم؟ - من کلوخي، آن خانه سنگي - مرا تو مي بايد».
حق - تعالي -بي واسطه به دلش خطاب کرد که «اي رابعه! در خون هژده هزار عالم مي شوي! نديدي که موسي - عليه السلام - ديدار خواست، چند ذره تجلي بر کوه افکندم، کوه چهل پاره شد؟».
نقل است که وقتي ديگر به مکه مي رفت. در ميان باديه کعبه را ديد که به استقبال او آمده بود. رابعه گفت: «مرا رب البيت مي بايد.کعبه را چه کنم؟ مرا استطاعت کعبه نيست، به جمال کعبه چه شادي؟ مرا استقبال من تقرب الي شبرا تقربت اليه ذرعا مي بايد. کعبه را چه بينم؟».
نقل است که ابراهيم ادهم - رحمة الله عليه - چهار ده سال سلوک کرد تا به کعبه رسيد. و گفت: «ديگران اين باديه به قدم رفتند، من ديده روم ».
دو رکعت نماز مي کرد و قدمي مي نهاد. چون به مکه رسيد، خانه را باز نديد، گفت: «آه! چه حادثه است؟ مگر چشم مرا خللي رسيده است؟».
هاتفي آواز داد که: «چشم تو را هيچ خلل نيست. اما کعبه به استقبال ضعيفه يي رفته است، که روي در اينجا دارد». ابراهيم از غيرت بخروشيد. گفت: «که باشد اين؟» تا رابعه را ديد که مي آمد،عصا زنان.
کعبه به مقام خود باز رفت. ابراهيم گفت:«اي رابعه! اين چه شور و کار و بار است که در جهان افگنده اي؟». رابعه گفت: «تو شور را در اين جهان افگنده اي که چهار ده سال درنگ کرده يي تا به خانه رسيده اي ».
ابراهيم گفت: «بلي! چهارده سال در نماز باديه را قطع کردم ». رابعه گفت: «تو در نماز قطع کرده اي و من در نياز». پس حج بگزارد و زار بگريست.
و گفت: «الهي! تو هم بر حج وعده نيک داده اي و هم بر مصيبت. اکنون (اگر) حجم قبول نيست (بزرگ مصيبتي است). ثواب مصيبتم کو؟ پس با بصره آمد، تا ديگر سال. پس گفت: «اگر پار کعبه به استقبال من آمد امسال من استقبال کعبه کنم ».
چون وقت درآمد - شيخ ابوعلي فارمدي نقل کند - که روي به باديه نهاد و هفت سال به پهلو مي گرديد تا به عرفات رسيد.
هاتفي آواز داد که: «اي مدعيه! چه طلب است که دامن تو گرفته است؟ اگر مي خواهي تا يک تجلي کنم که در حال بگدازي!».
گفت: «يا رب العزة! رابعه را بدين درجه سرمايه نيست. اما نقطه فقر مي خواهم ». ندا آمد که: «اي رابعه! فقر، خشک سال قهرماست، که بر راه مردان نهاده ايم.
چون سر يک موي بيش نمانده باشد که به حضرت وصال ما خواهد رسيد، کار برگردد، و به فراق بدل شود و تو هنوز در هفتاد حجابي از روزگار خود. تا از تحت اين همه بيرون نيايي، و قدم در راه ما ننهي و اين هفتاد مقام نگذازي، حديث فقر نتواني کرد. و اگر نه برنگر!».
رابعه درنگريست. دريايي خون ديد. در هوا معلق. هاتفي آواز داد که: «خون دل عاشقان ماست که به طلب وصال ما آمدند و در منزل اول فرو شده اند که نام و نشان ايشان در دو عالم از هيچ مقام برنيامد».
رابعه گفت: «يا رب العزة! يک صفت از دولت ايشان بمن نماي ». در حال عذر زنانش پديد شد. هاتفي آواز داد که: «مقام اول ايشان اين است که هفت سال به پهلو روند در راه ما کلوخي را زيارت کنند، چون نزديک آن کلوخ رسند، هم به علت ايشان، راه به ايشان فروبندند».
رابعه تافته شد. گفت: «خداوندا! مرا در خانه خود نمي گذاري و نه در خانه خودمي گذاري. تا به بصره بنشينم. يا در بصره به خانه خودم بگذار، يا در مکه به خانه خودم آر. اول به خانه سر فرو نمي آوردم، تو را مي خواستم. اکنون خود شايستگي خانه تو ندارم ». اين بگفت و بازگشت و باز بصره آمد و در صومعه معتکف شد.
نقل است که دو شيخ به زيارت او آمدند. و گرسنه بودند. و با خود گفتند که هر طعام که آردبه کار بريم که حلال باشد. رابعه دو گرده داشت. پيش ايشان نهاد ناگاه سايلي آواز داد.
رابعه آن نان از ايشان برداشت و به سايل داد. ايشان را عجب آمد. در حال کنيزکي مي آمد و دسته يي نان گرم آورد و گفت که: «بانوي من فرستاده است ».
رابعه بشمرد. هژده عدد بود. گفت: «باز بر، که غلط کرده اي ». گفت: «غلط نيست ». گفت:«غلط کرده اي باز بر». باز برد و با خاتون حکايت کرد.
آن زن دو نان ديگر مزيد کرد و باز فرستاد. رابعه بشمرد. بيست بود. بگرفت و پيش ايشان نهاد. و مي خوردند و تعجب مي کردند.
پس او را گفتند: «اين چه سر بود؟». گفت: «چون شما آمديد دانستم که گرسنه ايد. گفتم: دو نان در پيش دو برزگ چون نهم؟ چون سايل بيامد، به وي دادم و مناجات کردم و گفتم:
الهي! تو فرمودي که يک را ده عوض مي دهم - و در اين يقين بودم - اکنون به رضاء تو دو نان دادم. تا يکي را ده عوض باز دهي، چون هژده آورد، دانستم که از تصرفي خالي نيست. يا به من نفرستاده است. باز فرستادم تا بيست تمام کرد و (بياورد)».
نقل است که شبي در صومعه نماز مي کرد. خواب شد. از غايت شوق و استغراق نيي در چشم او شد، چنان که او را خبر نبوداز غايت خشوع.
و (شبي) دزدي درآمد چادرش، برداشت. خواست تا ببرد، راه نديد. چادر باز جاي نهاد، بعد از آن راه بازيافت. دگر بار چادر برداشت و راه بازنديد، هم چنين تا هفت نوبت.
تا از گوشه صومه آواز آمد که: «اي مرد! خود را رنجه مدار که او چند سال است تا خود را به ماسپرده است. ابليس زهره ندارد، که گرد او گردد. دزد را کي زهره آن بود که گرد چادر او گردد. تو خود را مرنجان اي طرار، که اگر يک دوست خفته است، دوست ديگر بيدار است ».
نقل است که روزي خادمه رابعه پيه آبه يي مي کرد، که روزها بود که طعامي نخورده بود. به پياز حاجت افتاد. خادمه گفت: «از همسايه بستانم ».
رابعه گفت: «چهل سال است تا با خداي - عز و جل - عهد کرده ام که از غير او هيچ نخواهم. گو پياز مباش ». در حال مرغي از هوا درآمد و پيازي چند، پوست باز کرده، در ديگ او انداخت. رابعه گفت: «از مکر ايمن نيستم ». ترک پيه آبه کرد و نان تهي خورد.
نقل است که روزي رابعه بر کوهي رفته بود. نخجيران و آهوان گرد آمدند و در وي نظاره مي کردند ناگاه حسن بصري پديد آمد. همه برميدند.
حسن چون آن بديد متغير شد و گفت: «اي رابعه! چرا از من رميدند و با تو انس گرفتند؟». رابعه گفت: «تو امروز چه خوردي؟». گفت: «پيه آبه ». گفت: «تو پيه ايشان خورده اي .چگونه از تو نرمند؟».
نقل است که وقتي او را به خانه حسن گذر افتاد. و حسن بر بام صومعه چندان گريسته بود که آب از ناودان مي چکيد و قره يي چند از آن بر رابعه آمد. تفحص کرد تا چه آب است؟
چون معلوم شد، گفت: «اي حسن اگر اين گريه از رعونات نفس است نفس است. آب چشم خود نگه دار تا در اندرون تو دريايي شود، چنان که اگر در آن دريا دل را جويي، نيابي الا عند مليک مقتدر».
حسن را اين سخن سخت آمد و هيچ نگفت. يک روز رابعه را ديد بر لب آب فرات. حسن سجاده بر رو آب انداخت و گفت: «اي رابعه! بيا تا اينجا دو رکعت نماز کنيم ». رابعه گفت: «اي استا! در بازار دنيا آخرتيان را عرضه دهي؟ چنان بايد که ابناء جنس از آن عاجز باشند».
پس رابعه سجاده در هوا انداخت و گفت: «اي حسن اينجا آي، تا از چشم خلق پوشيده باشي ». پس ديگر خواست تا دل حسن را بازدست آورد. گفت: «اي استاد! آنچه تو کردي، ماهيي بکند. و آنچه من مي کنم مگسي بکند. کار از اين هر دو بيرون است ».
نقل است که حسن بصري گفت: «شبانروزي پيش رابعه بودم و سخن طريقت و حقيقت مي گفتم چنان که نه بر خاطرمن گذشت که: «من مردم » و نه بر خاطر او گذشت که زن است. آخرالامر چون برخاستم خود را مفلسي ديدم و او را مخلصي ».
نقل است که شبي حسن با ياران پيش رابعه رفتند. و رابعه را چراغ نبود. ايشان را چراغ مي بايست. رابعه تفي بر انگشتان خود دميد. تا روز انگشتان وي چراغ مي افروخت.
اگر کسي گويد که: اين چون بود؟ گوييم: چنان که دست موسي -عليه الصلوة والسلام - بود، و اگر گويند که:او پيغمبر بود، گوييم:
هر که متابعت نبي کند، او را از آن کرامات نصيبي بود. که اگر نبي را معجزه است، ولي را کرامات است به برکات متابعت پيغمبر - عليه الصلوة والسلام - چنان که پيغمبر - عليه الصلوة والسلام - مي فرمايد: «من رد دانقا من حرام، فقد ناله درجة من النبوة » - هر که دانگي از حرام به خصم باز دهد درجه يي از نبوت بيابد و گفت: «خواب راست يک جزو است از چهار جزو نبوت ».
نقل است که وقتي رابعه، حسن را سه چيز فرستاد: پاره يي موم و سوزني و مويي. و گفت: «چون موم عالم را منور مي دار و خود مي سوز. و چون سوزن برهنه باش و پيوسته کار مي کن، چون اين هردو خصلت به جاي آوردي چون موي باش تا کارت باطل نشود».
نقل است که حسن، رابعه را گفت: «رغبت شوهر کني؟». گفت: «عقد نکاح بر وجودي وارد بود. اينجا وجود کجاست؟ که من از آن من نيم، از آن اويم و در سايه حکم او. خطبه از او بايد کرد».
گفت: «اي رابعه! اين درجه به چه يافتي؟». گفت: «بدآن که همه يافتها گم کردم دروي ». حسن گفت: «او را چون داني؟». گفت: «چون، تو داني. ما بي چون دانيم ».
نقل است که حسن روزي به صومعه او رفت. و گفت: «از آن علمها - که نه به تعليم بوده باشد و نه به شنيده، بلکه بي واسطه خلق به دل تو فرود آمده است. مرا حرفي بگو».
گفت: «کلاوه يي چند ريسمان رشته بودم تا بفروشم و از آن قوتي سازم. به دو درم بفروختم و يکي در اين دست گرفتم و يکي در آن دست. ترسيدم که اگر هردو به يک دست گيرم، جفت شود و مرا از راه ببرد. فتوحم امروز اين بود».
گفتند با رابعه: «حسن مي گويد که: اگر يک نفس در بهشت از ديدار حق محروم مانم، چندان بگريم و بنالم که همه اهل بهشت را بر من ترحم آيد».
رابعه گفت: «اين سخن، نيک است. اما اگر در دنيا چنان است که اگر يک نفس از ذکر حق غافل ماند همين ماتم و گريه و زاري پديد مي آيد، نشان آن است که در آخرت نيز چنين خواهد بود و الا نه چنين است ».
گفتند: «چرا شوهر نکني؟». گفت: «در غم سه چيز متحير مانده ام. اگر مرا از آن غم باز رهانيد شوهر کنم. اول آنکه در وقت مرگ، ايمان به سلامت برم يا نه؟ دوم آنکه نامه من به دست راست دهند يا نه؟ سيوم (آن که) در آن ساعت که جماعتي به دست راست به بهشت برند، و جماعتي به دست چپ به دوزخ، من از کدام باشم؟ گفتند: «ما ندانيم ».
گفت: «چون مرا چنين ماتم در پيش است، چگونه پرواي شوهر کردن بود؟». گفتند: «از کجا مي آيي؟». گفت: «از آن جهان ». گفتند: «کجا خواهي رفت؟». گفت: «بدآن جهان ».
گفتند: «بدين جهان چه مي کني؟». گفت: «افسوس مي دارم ». گفتند: «چگونه »؟ گفت: «نان اين جهان مي خورم و کار آن جهان مي کنم ».
گفند: «عظيم شيرين زباني! رباط باني را شايي ». گفت: «من خود رباط بانم: هرچه دراندرون من است بيرون نيارم، و هرچه بيرون است در اندرون نگذارم. اگر کسي درآيد و برود، با من کاري ندارد. من دل نگاه مي دارم، نه گل ».
گفتند: «حضرت عزت را دوست مي داري ». گفت: «دارم ». گفتند: «شيطان را دشمن داري؟». گفت: «از دوستي رحمن با عداوت شيطان نمي پردازم لکن رسول (را) - عليه الصلوة والسلام - به خواب ديدم.گفت: «يا رابعه! مرا دوست داري؟ گفتم: يا رسول الله! که باشد که تو را دوست ندارد. لکن محبت حق مرا چنان فروگرفته است که دوستي و دشمني غير او در دلم نمانده است ».
پرسيدند از محبت. گفت: «محبت از ازل درآمده است و به ابد گذر کرد و در هژده هزار عالم کسي را نيافت که يک شربت از وي درکشد به آخر به حق رسيد و از او اين عبارت ماند که: يحبهم و يحبونه ». گفتند: «تو، او را که مي پرستي، مي بيني؟». گفت: «اگر نديدمي نپرستيدمي ».
نقل است که رابعه دايم گريان بودي. گفتند: «چرا مي گريي؟». گفت: «از قطيعت مي ترسم. که با او خو کرده ام، نبايد که به وقت مرگ ندا آيد که ما را نشايي ».
گفتند: «بنده کي راضي شود؟». گفت: «آنگاه که از محنت شاکر شود». چنان که از نعمت. گفتند: «اگر گناهکار توبه کند، قبول کند يا نه؟». گفت: «چگونه توبه کند؟ مگر خداوندش توبه دهد و قبول کند. که تا او توبه ندهد، توبه نتواند کرد».
گفت: يا بني آدم! از ديده به حق منزلي نيست. از زبانها بدو راه نيست، و سمع شاهراه زحمت گويندگان است، ودست و پاي سکان حيرت اند. کار، با دل افتاده است. بکوشيد تا دلي بيدار بدست آريد. که چون دل بيدار شد، او را به يار حاجت نيست ». يعني دل بيدار، آن است که در حق گم شده است و هر که گم شد، با يار چه کند؟ الفناء في الله اينجا بود.
و گفت: «استغفار به زبان، کار دروغ زنان است ». گفت: «اگر ما به خود توبه کنيم به توبه ديگر محتاج باشيم ». و گفت: «اگر صبر، مردي بودي کريم بودي ».
گفت: «ثمره معرفت روي به خداي - عز و جل - آوردن است ». و گفت: «عارف آن است که دلي خواهد از حق. چون دل دهدش، در حال به خداي - عز و جل - باز دهد تا در قبضه او محفوظ بود و در ستر او از خلق محجوب گردد».
صالح مري - رحمة الله عليه - بسي گفتي که «هر که دري کوبد عاقبت باز شود». رابعه يکبار حاضر بود. گفت: «تا کي گويي که: باز بخواهد گشاد. کي بسته است، (تا باز گشايد)؟». صالح گفت: «عجبا! مردي جاهل، و زني ضعيفه دانا».
يک روز رابعه مردي را ديد که مي گفت: «وا اندوها!». رابعه گفت: «چنين گو: و ابي اندها! که اگر اندوه بودي تو را زهره نبودي که نفس زدي ».
نقل است که وقتي يکي عصابه يي بر سر بسته بود. گفت «چرا عصابه بر سربسته اي؟» گفت: «سرم درد مي کند». گفت: «عمرت چند است؟». گفت: «سي سال ».
گفت: «در اين سي سال بيشتر تندرست بودي يا بيمار؟». گفت: «تندرست ». گفت: «هرگز در اين مدت عصابه شکر بربسته اي؟ (که) به يک درد سر که تو را هست عصابه شکايت بربندي.
نقل است که يکي روز چهار درم به کسي داد که:«از براي من گليمي بستان ». گفت: «سياه يا سپيد؟».در حال درم باز ستد.
ز در دجله انداخت. و گفت: «از گليم ناخريده تفرقت باديد آمد که: سياه بايد يا سپيد؟ نقل است که وقت بهار در خانه يي رفت و بيرون نيامد.
خادمه گفت: «اي سيده! بيرون آي تا آثار صنع بيني ». رابعه گفت: «تو باري درآي تا صانع بيني ». شغلني مشاهدة الصانع عن مطالعة الصنع ».
وقتي جمعي پيش رابعه رفتند. او را ديدند که گوشت به دندان پاره مي کرد. گفتند: «کارد نداري؟». گفت: از بيم قطيعت هرگز کارد نداشتم.
نقل است که يکبار هفت شبانروز روزه نگشاد و شب نخفت. شب هشتم گرسنگي بر وي غلبه کرد. نفس فرياد برآورد که: مرا چند رنجاني؟
ناگاه يکي در بزد و کاسه يي طعام آورد. بستد و بنهاد يا چراغ آورد. گربه بيامد و آن طعام را بريخت. گفت: «بروم، و کوزه آب آورم و روزه گشايم.
چون برفت، چراغ بمرده. خواست که آب خورد، کوزه از دستش بيفتاد و بشکست. رابعه آهي کرد که بيم بود که خانه بسوزد. گفت: «الهي! اين چيست که با من بيچاره مي کني؟».
آوازي شنيد که: «هان اي رابعه! اگر مي خواهي تا نعمت دنيا بر تو وقف کنيم، اما اندوه خود از دلت بازگيريم. که اندوه من و نعمت دنيا در يک دل جمع نشود. اي رابعه! تو را مرادي است و ما را مرادي. مراد ما با مراد تو در يک دل جمع نشود».
گفت: «چون اين خطاب شنيدم چنان دل از دنيا منقطع گردانيدم و امل کوتاه کردم، که سي سال است چنان نماز کردم گفتم که: اين بازپسين نماز من خواهد بود- اصلي صلوة المودع - و چنان از خلق مستغني گشتم و بريده شدم که چون روز شدي از بيم آن که خلق مرا مشغول کنند. گفتم: خداوندا! به خود (م) مشغول گردان تا کسي مرا از تو مشغول نکند.
نقل است که پيوسته ناليدي. گفتند: «هيچ علت ظاهر نيست. موجب ناله چيست؟». گفت: «علتي دارم، از درون سينه، که طبيبان از علاج آن عاجز آمده اند. و مرهم جراحت ما وصال اوست. تعللي مي کنم تا بود فردا در عقبي به مقصود رسم. اگرچه دردزده نيم،- اما خود را به ايشان تشبيه مي کنم.و کم از اين نمي بايد».
نقل است که جماعتي از بزرگان پيش رابعه رفتند. رابعه از يکي پرسيد: «که تو خداي را براي چه مي پرستي؟». گفت: «هفت طبقه دوزخ عظمتي دارد و همه را بر او گذر بايد کرد، ناکام از بيم هراس او».
ديگري گفت: «درجات بهشت منزلتي نيکو دارد، بسي آسايش در آنجا موعود است ». رابعه گفت: «(بد) بنده يي بود که خداوند خود را از بيم عبادت کند يا به طمع مزد پرستد».
پس ايشان گفتند: «تو چرا مي پرستي خداي را؟ تو را طمع نيست؟». گفت: «الجار، ثم الدار. ما را اين تمام نبود که دستوري داده اند که او را پرستيم؟ که اگر بهشت و دوزخ نبودي، او را اطاعت نبايستي کرد! استحقاق آن نداشت که بي واسطه عبادت او را کنند؟».
نقل است که بزرگي پيش او رفت. جامه او پاره ديد. گفت: «بسيار کسان باشند که اگر اشارت کني، در حق تو نظر کنند». رابعه گفت: «من شرم دارم که دنيا خواهم از کسي (که در دست او به عاريت است ».
آن بزرگ گفت: «همت بلند اين ضعيفه نگريد) که او را بر اين بالا برکشيده است. که دريغش مي آيد که وقت خود را به سؤال مشغول گرداند».
نقل است که جمعي به امتحان پيش او رفتند و گفتند: «همه فضايل بر سر مردان نثار کرده اند و تاج مروت بر سر مردان نهاده اند و کمر کرامت بر ميان مردان بسته اند. هرگز نبوت بر هيچ زني فرو نيامده است. تو اين لاف از کجا مي زني؟».
رابعه گفت: «اين همه که گفتي، راست است اما مني و خود دوستي، و خود پرستي انا ربکم الاعلي از گريبان هيچ زن بر نيامده است و هيچ زن هرگز مخنث نبوده است ».
نقل است که رابعه روزي بيمار شد. سبب بيماري پرسيدند. گفت: «نظرت الي الجنة، فادبني ربي » - در سحرگاه دل ما به سوي بهشت ميلي کرد، دوست با ما عتاب کرد - «اين بيماري از آن است ».
حسن بصري به عيادت او آمد.گفت: «خواجه يي ديدم مالدار. از بصره، که بردر صومعه او نشسته بود، با صره يي زر، و مي گريست. گفتم: «موجب گريه چيست؟». گفت: «از براي اين زاهد عابده، کريمه زمانه - که اگر برکت او نباشد، خلق هلاک شوند - چيزي آورده ام براي تعهد،و مي ترسم که قبول نکند. تو شفاعت کن، باشد که قبول کند».
حسن گفت: درآمدم و پيغام بگزاردم. رابعه به گوشه چشم در من نگرست و گفت: «کسي که ناسزا مي گويد، روزي از وي باز نمي گيرد. کسي که جانش جوش محبت او مي زند، رزق از او باز گيرد؟ تامن او را شناخته ام، پشت در خلايق آورده ام.
و مال کسي که ندانم که حلال است يا حرام، چون قبول کنم؟ و وقتي به روشنايي چراغ سلطان، شکاف پيرهن بدوختم. دلم روزگاري بسته شد. تا آن را باز نشکافتم، دلم گشاده نشد. خواجه را عذرخواه تا دلم دربند ندارد».
عبدالواحد بن عامر مي گويد که: با سفيان ثوري به عيادت او رفتيم. از هيبت او سخني نتوانستيم گفت. سفيان را گفتند: «چيزي بگو». گفت: «يا رابعه دعا کن تا حق - تعالي - اين رنج تو آسان کند».
رابعه گفت: «اي سفيان! تو نداني که رنج من، حق - تعالي - خواسته است ». گفت: «بلي!» گفت: «چون مي داني، مي فرمايي تا از او درخواست کنم، به خلاف خواست او؟ و دوست را خلاف کردن روا نبود».
پس سفيان گفت: «يا رابعه! چه چيزت آرزوست؟». گفت: «اي سفيان! تو مردي از اهل علم باشي، چرا چنين سخن گويي، به عزت خداي که دوازده سال است که مرا خرماي تو آرزوست - و تو داني که در بصره خرما را مقداري نبود- هنوز نخورده ام. که بنده ام و بنده را به آرزو چه کار؟ اگر من خواهم و خداوند نخواهد، کفر بود».
پس سفيان گفت: «من در کار تو سخن نمي توانم گفت. تو در کار من سخن گوي ». گفت: «نيک مردي اي، اگر نه آنستي که دنيا را دوست مي داري ».
گفت: «آن چيست؟». گفت: «روايت حديث ». يعني اين نيز جاهي است. سفيان گفت: مرا رقت آمد. گفتم: «خداوندا! از من خشنود باش ». رابعه گفت: «شرم نداري که رضاي کسي مي جويي که تو از او راضي نيستي؟».
مالک دينار گفت: پيش رابعه رفتم. او را ديدم با کوزه يي شکسته که از آن وضو ساختي و آب خوردي، و بوريايي کهنه و خشتي که زير سر نهادي.
دلم به درد آمد و گفتم: «اي رابعه! مرا دوستان توانگر هستند. اگر اجازه دهي، براي تو از ايشان چيزي خواهم ». گفت: «اي مالک! غلط کرده اي. روزي دهنده من و ايشان يکي نيست؟». گفتم: «بلي!».
گفت: «درويشان را فراموش کرده است به سبب درويشي؟ و توانگران را ياري مي کند به سبب توانگري؟». گفتم: «نه ». گفت: «چون حال من داند، چه يادش دهم؟ او چنين مي خواهد، ما نيز چنان خواهيم که او مي خواهد».
نقل است که حسن بصري و مالک دينار و شقيق بلخي - رحمهم الله، تعالي - پيش رابعه - رحمها الله - رفتند.و در صدق سخني مي رفت.
حسن گفت: ليس بصادق في دعواه، من لم يصبر علي ضرب مولاه » - يعني صادق نيست در دعوي خويش، هر که صبر نکند بر ضرب مولاي خويش -
رابعه گفت: «از اين سخن بوي مني مي آيد». شقيق گفت: «ليس بصادق في دعواه، من لم يشکر علي ضرب مولاه ». - صادق نيست در دعوي خويش هر که شکر نکند بر ضرب مولاي خويش - .
رابعه گفت: «از اين به بايد». مالک دينار گفت: «ليس بصادق في دعواه، من لم يتلذذ بضرب مولاه ». گفتند: «هر که لذت نيابد زخم دوست خويش -. رابعه گفت: «از اين به بايد».
گفتند: «اکنون تو بگوي!» رابعه گفت: «ليس بصادق في دعواه، من لم ينس الم الضرب في مشاهده مولاه » - صادق نيست در دعوي خود، هر که فراموش نکند الم زخم در مشاهده مطلوب خويش - و اين عجب نبود، که زنان مصر در مشاهده يوسف - عليه السلام - الم زخم نيافتند. اگر کسي درمشاهده (خالق) بدين صفت بود، چه عجب؟
نقل است که از يکي از مشايخ بصره پيش رابعه آمد و بر بالين او بنشست و مذمت دنيا آغاز کرد. رابعه گفت: «تو دنيا را عظيم دوست مي داري.
اگر دوست نداشتي ذکرش نکردي. که شکننده کالا خريدار بود. اگر از دنيا فارغ بودي، به نيک و بد ياد (او) نکردي، اما از آن ياد مي کني که من احب شيئا، اکثر ذکره »- هر که چيزي دوست دارد، يادش بسيار کند -.
نقل است که حسن گفت: نماز ديگر پيش رابعه بودم. چيزي خواست پختن. گوشت در ديگ کرده بود. چون در سخن آمديم.
گفت: «اين سخن خوشتر از ديگ پختن ». ديگ همچنان بگذاشت تا نماز شام بگزارديم. نان خشک بياورد و کوزه يي آب (تا روزه گشاييم).
و بر سر ديگ رفت تا برگيرد. ديگ مي جوشيد به قدرت حق - تعالي - پس در کاسه کرد (و بياورد) و ما از آن گوشت بخورديم. که طعامي بود که هرگز بذوق آن نخورده بوديم. رابعه گفت: «به نماز برخاسته را چنين طعام سازند.»
سفيان ثوري گفت: شبي پيش رابعه بودم. درمحراب شد و تا روز نماز کرد. و من در گوشه ديگر نماز مي کردم، بامداد گفت: « شکرانه اين توفيق، امروز روزه داريم، و او را مناجات است. والسلام.