آن متمکن هدايت، آن متوکل ولايت، آن پيشواي راستين، آن مقتداي راه دين، آن سلطان طيار، مالک دينار. صاحب حسن بصري بود و از بزرگان اين طايفه بود. و مولود او در حال عبوديت پدر بود. و اگر چه بنده زاده بود، اما از دو کون آزاده بود.
او را کرامات مشهور است و رياضت مذکور. و دينار نام پدرش بود. بعضي گويند مالک در کشتي بود، چون به ميان دريا شد، مزد کشتي طلب کردند.
گفتند: «ندارم ». چندانش بزدند که بيهوش شد. چون بهوش باز آمد، مزد طلبيدند. گفت: «ندارم » ديگر بارش بزدند. گفتند: «پاي تو بگيريم و به دريا اندازيم ».
ماهيان دريا در آمدند، و هر يک ديناري در دهن، مالک دست فراز کرد و از يکي ديناري بگرفت و به ايشان داد. چون ايشان چنين ديدند، در پاي او افتادند. و او پاي از کشتي بيرون نهاد. و بر روي آب برفت و ناپيدا شد. بدين سبب نام مالک دينار آمد.
و سبب توبت او آن بود که: او سخت باجمال و مال بود و به دمشق مقيم بود و در جامع دمشق معتکف شد - که آن را معاويه بنا کرده است و اوقاف بسيار کرده - مالک را طمع در آن افتاد که توليت آن جامع به وي دهند.
بدين سبب در آن جامه معتکف شد و يک سال دايم عبادت مي کرد و هرکه او را ديدي، در نماز بودي. با خود مي گفت: «انت منافق ».
بعد از يکسال شبي به تماشا بيرون آمد و به طرب مشغول شد. يارانش بخفتند از ربابي که مي زدند، آوازي مي آمد که توبه نمي کني؟ که: «يا مالک! مالک ان لاتتوب؟» - چه بوده است (تورا)
چون اين بشنيد به مسجد آمد، متحير. با خود گفت که: «يک سال است تا خداي - عز وجل - را مي پرستم به ريا و نفاق. به از آن نبود که به اخلاص عبادت کنم و شرم دارم؟»
آن شب با دلي صافي عبادت کرد. روز ديگر مردمان به در مسجد آمدند. گفتند: «در اين مسجد خلل ها مي بينيم. متوليي بايستي تعهد کردي ».
بر مالک اتفاق کردند که «هيچ کس لايق تر از او نيست. و پيش او آمدند و در نماز بود. صبر کردند تا فارغ شد. پس گفتند: «ما به شفاعت آمده ايم تا تو اين توليت قبول کني ».
مالک گفت: «الهي تا يکسال تو را به ريا عبادت مي کردم، هيچکس در من ننگرست، اکنون که دل به تو دادم و يقين درست کردم که نخواهم بيست کس را فرستادي، تا اين کار در گردن من کنند؟ به عزت تو که نخواهم ».
آنگاه از مسجد بيرون آمد و روي در کار آورد. و مجاهده در پيش گرفت. گويند در بصره مردي توانگربود. وفات کرد. و مال بسيار ماند.
دختري داشت، سخت صاحب جمال. به نزديک ثابت بناني شد و گفت: «مي خواهم که زن مالک باشم تا مرا در کار طاعت ياري دهد». ثابت با مالک گفت. مالک گفت: «من دنيا را سه طلاق داده ام. و زن از جمله دنياست. مطلقه ثلاثه را نکاح نتوان کرد».
نقل است که مالک در سايه ديواري خفته بود. ماري، شاخي نرگس در دهان گرفته بود و او را باد مي کرد. نقل است که گفت: «چندين سال در آرزوي غزا بودم. چون اتفاق افتاد که بروم، روز حرب مرا تب آمد، چنان که نتوانستم رفت. بخفتم و با خود گفتم: اي تن! اگر تو را نزد حق منزلتي بودي، اين تب نيامدي.
در خواب شدم. هاتفي آواز داد که: اگر تو امروز حرب کردي، اسير شدي؛ و گوشت خوکت دادندي؛ و چون گوشت خوک خوردي کافر شدي. اين تب، تو را تحفه اي عظيم بود». مالک گفت: «از خواب درآمدم و خداي را شکر گفتم ».
نقل است که مالک را با دهريي مناظره افتاد. کار بر ايشان دراز گشت. هر يک مي گفتند:«من بر حقم ». تا اتفاق کردند که هر دو دست ايشان برهم بندند و در آتش برند، آنکه بسوزد، باطل بود.
چنان کردند، هيچ دو نسوخت و آتش بگريخت. گفتند: مگر هر دو برحق اند! مالک دلتنگ به خانه آمد. روي بر خاک نهاد و مناجات کرد که «هفتاد سال قدم در ايمان نهادم، تا با دهريي برابر گردم؟».
هاتفي آواز داد که «ندانستي که دست تو، دست دهري را حمايت کرد؟ اگر دهري دست، تنها در آتش نهادي، ديدي که چون بودي ».
نقل است که مالک گفت: «وقتي عظيم بيمار شدم، چنانکه دل از خود برداشتم. چون بهتر شدم به چيزي حاجت افتاد. به هزار حيلت به بازار رفتم.ناگاه امير شهر در رسيد. چاوشان بانگ مي زدند که: دور شويد. و من قوت نداشتم و آهسته مي رفتم. يکي درآمد و تازيانه اي بر من زد. گفتم: قطع الله يدک. ديگر روز آن مرد را ديدم، دست بريده.
نقل است که جواني مفسد بود در همسايگي مالک. و مالک پيوسته از او مي رنجيد و صبر مي کرد، تا ديگري گويد. تا روزي جمعي از دست او به شکايت پيش مالک رفتند.
مالک برخاست و پيش او رفت. و جوان سخت جبار بود. مالک را گفت: «من کس سلطانم. هيچ کس (را) زهره آن نبود که مرا دفع کند».
مالک گفت: «ما با سلطان بگوييم ». جوان گفت: «سلطان رضاي من فرونگذارد. هرچه من کنم و گويم راضي باشد». مالک گفت: «اگر با سلطان نتوان گفت، با رحمان توان گفت ».
جوان گفت: «او از آن کريمتر است که مرا بگيرد». مالک گفت:«درماندم و از پيش او برفتم. روزي چند برآمد. فساد او حد بگذشت.
و ديگر بار مردمان به شکايت برخاستند و پيش من آمدند. عزم کردم تا او را ادب کنم. در راه. آوازي شنيدم که: دست از دوست ما باز دار.
تعجب کردم و پيش جوان رفتم. گفت: «دگر آمدي؟!»، گفتم: «اين بار آمده ام تا خبر کنم که آوازي چنين شنيده ام ». جوان چون اين بشنيد گفت: «چون چنين است، هر چه دارم براي او بدهم و هر چه رضاي دوست است، آن را طلب کنم و مي دانم که رضاي دوست در طاعت اوست. توبه کردم که: دگر در وي عاصي نشوم ».
پس هر چه داشت - از مال و ملک - بداد و روي به راه نهاد و هرگز کسي او را باز نديد. مالک گفت: بعد از مدتي او را به مکه ديدم، چون خلالي شده و جان به لب رسيده، مي گفت که: «او گفته است که دوست ماست. رفتم بر دوست ». اين بگفت و جان بداد.
نقل است که مالک وقتي خانه باجارت بستد. و همسايه يي جهود داشت. و محراب خانه مالک سوي خانه جهود بود. و (آن جهود) مبرزي ساخته بود و بر آن نجاست مي کرد، و به خانه مالک مي انداخت و محراب پليد مي کرد.
روزي جهود پيش مالک آمد و گفت: «تو را از مبرز من رج نيست؟» مالک گفت: «هست. اما پاک مي کنم و مي شويم ». گفت: «اين رنج از براي چه مي کشي و اين خشم از براي که فرو مي خوري؟».
گفت: «از حق - تعالي - فرمان چنين است که: و الکاظمين الغيظ (و العافين عن الناس)». جهود گفت:«زهي دين پسنديده، که دوست خدا، رنج دشمن خداي چنين کشد و هرگز فرياد نکند و چنين صبر کند(و با کس نگويد )». در حال مسلمان شد.
نقل است که سالها بگذشتي که مالک هيچ شيريني و ترشيي نخوردي. هرشب به دکان خباز شدي و نان خريدي و روزه گشادي و نان گرم، خورش کردي.
وقتي بيمار شد. آرزوي گوشت در دل او افتاد؛ صبر کرد، چون کار از حد بگذشت به دکان رواسي رفت و سه پاچه خريد در آستين نهاد و برفت.
(رواس شاگردي داشت، بر عقب او فرستاد: تا چه مي کند؟. گفت): چون به موضعي خالي رسيد پاچه از آستين بيرون آورد و سه بار ببوييد و گفت: «اي نفس! بيش از اين به تو نرسد».
آن نان و پاچه به درويش داد و گفت: «اي تن ضعيف من! اين همه رنج که بر تو مي نهم، نه از شمني است.لاکن روزي چند صبرکن، باشد که اين محنت بسر آيد و در نعمتي افتي که هرگز آن را زوال نباشد».
گفت: «ندانم که چه معني است اين سخن (را) که: هرکه چهل روز گوشت نخورد،عقل او نقصان گيرد! و من بيست سال است تا نخورده ام و هر روز عقلم در زيادت است ».
نقل است که چهل سال در بصره بود که خرما نخورد. آنگه که خرما برسيدي: گفتي: «اي اهل بصره! شکم من هيچ کاسته نشده. و شکم شما که هر روز خرما خورد هيچ زيادت نشد».
چون چهل سال تمام بگذشت آرزوي خرما در نفس او پديد آمد. و او منع مي کرد تا شبي هاتفي آواز داد که: «خرما بخور و نفس را از بند بيرون آر».
نفس را گفت: «اگر يک هفته روزه گيري - که نه شب خوري و نه روز - تا تو را بدين آرزو رسانم ». پس نفس مسامحت کرد و روزه گرفت.
مالک خرما خريد و در مسجدي رفت که بخورد. کودکي آواز داد که جهودي به مسجد آمده است و خرما مي خورد. پدر کودک گفت: «جهود در مسجد چه کار کند؟».
چوبي برداشت و بيامد تا مالک را بزند. چون ديد که مالک است، در پايش افتاد و عذر خواست و گفت: «اي خواجه! معذور دار که در محلت ما به روز چيزي نخورند بجز جهودان. چون تو آمدي تا چيزي خوري، کودک پنداشت که جهود است. از وي عفو کن. که آن کودک تو را نشناخت ».
مالک گفت: «تو خاطر فارغ دار. که آن زبان غيب بود». پس گفت: «الهي! خرما ناخورده جهودم نام نهادي. اگر بخورم نامم به کفر برآوري. به عزت تو که هرگز خرما نخورم ».
نقل است که آتشي در بصره افتاد. مالک عصا و نعلين برداشت و بر بالايي رفت و نظاره مي کرد: مردمان در رنج و تعب افتاده، گروهي مي سوختند، و گروهي مي جستند و گروهي رخت مي کشيدند و مالک گفت: «نجا المخفون و هلک المثقلون ».
روزي به عيادت بيماري رفت. گفت: «نگاه کردم، اجلش نزديک بود، کلمه شهادت بر وي عرضه کردم. و نگفت. هرچند جهد کردم. وي مي گفت: «ده، يازده ».
پس گفت: «اي شيخ! پيش من کوهي آتشين است. هرگه قصد شهادت کنم، آتش قصد من مي کند». مالک گفت: از پيشه او پرسيدم. گفتند: «مال به ربا دادي و سود خوردي و پيمانه کم دادي ».
و جعفر بن سليمان گفت: «با مالک به مکه بودم. چون لبيک اللهم لبيک آغاز کرد، بيهوش شد و بيفتاد چون باز هوش آمد، سؤال کردم، گفت: «ترسيدم که جواب آيد: لالبيک و لا سعديک ».
نقل است که چون «اياک نعبد و اياک نستعين ». خواندي، زار بگريستي. پس گفتي: «اگر اين آيت از کتاب خداي - عز وجل - نبودي، و بدين امر نبودي، هرگز نخواندمي ».
يعني مي گوييم که: ترا مي پرستيم، و يقين خود را مي پرستيم. و مي گوييم: از تو ياري مي خواهيم و به در اين و آن مي رويم و از هرکسي شکر و شکايت مي نماييم.
نقل است که همه شب بيدار بودي. دختري داشت. شبي گفت: «اي پدر! آخر، يک لحظه بياساي ». گفت: «اي فرزند! پدرت از از شبيخون قهر مي ترسدو نيز از آن مي ترسد که نبايد که: دولتي روي بمن نهد و مرا خفته يابد».
گفتند: «چگونه اي؟». گفت: «نعمت خداي - عز وجل - مي خورم و فرمان شيطان مي برم ». گفت: «اگر کسي به در مسجدي ندا کند که بدترين شما کيست؟ بيرون آيد، هيچ کس بيرون نيايد مگر من ».
عبدالله مبارک - رضي الله عنه - چون اين سخن بشنيد، گفت: «بزرگي مالک از اين است ». و صدق اين سخن را گفته اند که وقتي زني مالک را گفت: «اي مرائي!» جواب داد که: «بيست سال است تا کسي مرا به نام نخوانده است ».
گفت: «تا خلق را بشناختم، هيچ باک ندارم از آن که مدح گويند يا ذم. از جهت آن که نديدم ستاينده، الا مفرط و نکوهنده، الا مفرط ». يعني هرکه غلو کند - در هرچه خواهي گير - از آن حسابي برنتوان گرفت و همنشيني که تو را فايده دين ندهد، صحبت او را پس پشت انداز.
گفت: «دوستي اهل زمانه (را)، چون خوردني بازار يافتم، به رنگ نيکو و طعم ناخوش ». گفت: «بپرهيزيد از اين سحاره - يعني دنيا- که دلهاي علما را مسخر خود گردانيده است ».
گفت: «هر که حديث گفتم با مردمان دوست تر دارد، از نشستن در خلوت و با خداي - تعالي - مناجات کردن، علم وي اندک است و دلش نابينا و عمرش ضايع ».
گفت: «دوست ترين اعمال، نزديک من اخلاص است.» گفت: «خداي - تعالي - وحي کرد به موسي - عليه السلام - که: نعلين ساز از آهن و عصايي از آهن، و بر روي زمين مي رو، و آثار و عبرتها طلب مي کن، و نظاره نعمتها و حکمتها مي کن، تا آن نعلين سوده گردد، و آن عصا پاره شود». يعني صبر مي بايد کرد که ان هذا الدين متين. فاوغل فيه برفق.
در تورات آمده است که حق -تعالي -مي فرمايد: شوقناکم، فلم تشتاقوا» شما را مشتاق خود گردانيديم و مشتاق نگشتيد و سماع کرديم و رقص نکرديد - و گفت: خوانده ام در بعضي کتب منزل که حق - تعالي -، امت محمد - عليه الصلوة والسلام - را دو چيز داده است که نه جبرئيل را داد و نه ميکاييل را: يکي آن است که «فاذکروني،اذکرکم،» - مرا ياد کنيد که من نيز شما را ياد مي کنم - دوم «ادعوني، استجب لکم » - مرا بخوانيد تا شما را اجابت کنم - .
و گفت: «در تورات خوانده ام که حق -تعالي - مي گويد: اي صديقان! تنعم کنيد در دنيا به ذکر من، که ذکر من در دنيا نعمتي عظيم است. و در آخرت خزانه يي بي نهايت به ذکر من يابيد که در دنيا گفته باشيد».
گفت: «در بعضي کتب منزل است که حق -تعالي - مي فرمايد که: هر عالمي که دنيا را دوست دارد کمتر چيزي که با او کنم، آن باشد که حلاوت ذکر و مناجات از دل وي ببرم ». گفت: «هر که شهوات دنيا طلب کند، ديو از طلب کردن وي فارغ بود».
يکي در آخر عمر از وي وصيتي خواست، گفت: «راضي باش همه اوقات به کارسازي که کار تو او مي سازدتا برهي ». چون وفاتش رسيد بزرگي او را به خواب ديد گفت که: خداي - عز وجل با تو چه کرد؟».
گفت: «خداي - عز و جل - را ديدم با آن همه گناه که داشتم، اما به سبب حسن ظن که به خداي داشتم و به گمان نيکو که به وي بردم همه محو کرد».
بزرگي ديگر قيامت را به خواب ديد که مالک دينار و محمدبن واسع (را) در بهشت فرو مي آوردند. گفت: نگاه کردم تا که پيش تر در بهشت مي رود؟ مالک پيش تر شد.
گفتم: «عجب! محمد واسع اعلم و اکمل از وي ». گفتند: «آري. اما محمد واسع را در دنيا دو پيرهن بود و مالک را يکي، اين تفاوت از آنجاست ». يعني صبر کن تا از عهده آن پيرهن بيرون آيي. والسلام.