حکايت ابوسعيد مهنه با قايمي که شوخ بر بازوي او مي آورد

بوسعيد مهنه در حمام بود
قايميش افتاد و مرد خام بود
شوخ شيخ آورد تا بازوي او
جمع کرد آن جمله پيش روي او
شيخ را گفتا بگو اي پاک جان
تا جوامردي چه باشد در جهان
شيخ گفتا شوخ پنهان کردنست
پيش چشم خلق ناآوردنست
اين جوابي بود بر بالاي او
قايم افتاد آن زمان در پاي او
چون به ناداني خويش اقرار کرد
شيخ خوش شد، قايم استغفار کرد
خالقا، پروردگارا ، منعما
پادشاها، کارسازا ، مکرما
چون جوانمردي خلق عالمي
هست از درياي فضلت شب نمي
قايم مطلق تويي اما به ذات
وز جوانمردي ببايي در صفات
شوخي و بي شرمي ما در گذار
شوخ ما با پيش چشم ما ميار