سؤال سليمان از موري لنگ

چون سليمان کرد با چندان کمال
پيش موري لنگ از عجز آن سؤال
گفت برگوي اي ز من آغشته تر
تا کدامين گل به غم به سر شسته
داد آن ساعت جوابش مور لنگ
گفت خشت واپسين در گور تنگ
واپسين خشتي که پيوندد به خاک
منقطع گردد همه اوميد پاک
چون مرا در زير خاک اي پاک ذات
منقطع گردد اميد از کاينات
پس بپوشد خشت آخر روي من
تو مگردان روي فضل از سوي من
چون به خاک آرم سرگشته روي
هيچ با رويم ميار از هيچ سوي
روي آن دارد کزان چندان گناه
هيچ با رويم نياري اي اله
تو کريم مطلقي اي کردگار
عفو کن از هرچ رفت و در گذار