حکايت ابوسعيد مهنه با مستي که به در خانقاه او آمد

بوسعيد مهنه با مردان راه
بود روزي در ميان خانقاه
مستي آمد اشک ريزان بي قرار
تا دران خانقاه آشفته وار
پرده از ناسازگاري بازکرد
گريه و بدمستيي آغازکرد
شيخ کو را ديد آمد در برش
ايستاد از روي شفقت بر سرش
گفت هان اي مست اينجا کم ستيز
از چه مي باشي، به من ده دست و خيز
مست گفت اي حق تعالي يار تو
نيست شيخا دست گيري کار تو
تو سر خود گير و رفتي مردوار
سر فرورفته مرا با او گذار
گر ز هر کس دست گيري آمدي
مور در صدر اميري آمدي
دست گيري نيست کار تو، برو
نيستم من در شمار تو برو
شيخ در خاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت از اشک روي زرد او
اي همه تو ناگزير من تو باش
اوفتادم دست گير من تو باش
مانده ام در چاه زندان پاي بست
در چنين چاهم که گيرد جز تو دست
هم تن زندانيم آلوده شد
هم دل محنت کشم فرسوده شد
گرچه بس آلوده در راه آمدم
عفو کن کز حبس وز چاه آمدم