گفتار شبلي که پس از مردن به خواب جوانمردي آمد

چون بشد شبلي ازين جاي خراب
بعد از آن ديدش جوامردي به خواب
گفت حق با تو چه کرد اي نيک بخت
گفت ؛ چون شد در حسابم کار سخت
چون مرا بس خويشتن دشمن بديد
ضعف و نوميدي و عجز من بديد
رحمتش آمد بدان بيچارگيم
پس ببخشود از کرم يک بارگيم
خالقا بيچاره راهم ترا
همچو موري لنگ در چاهم ترا
من نمي دانم که من اهل چه ام
يا کجاام يا کدامم يا که ام
بي تني بي دولتي بي حاصلي
بي نوايي بي قراري بي دلي
عمر در خون جگر بگداخته
بهره از عمر ناپرداخته
هر چه کرده جمله تاوان آمده
جان به لب عمرم به پايان آمده
دل ز دستم رفته و دين گم شده
صورتم نامانده معني گم شده
من نه کافر نه مسلمان مانده
در ميان هر دو حيران مانده
نه مسلمانم نه کافر، چون کنم
مانده سرگردان و مضطر، چون کنم
در دري تنگم گرفتارآمده
روي در ديوار پندار آمده
بر من بيچاره اين در برگشاي
وين ز راه افتاده را راهي نماي
بنده را گر نيست زاد راه هيچ
مي نياسايد ز اشک و آه هيچ
هم تواني سوخت از آهش گناه
هم ز اشکش شست ديوان سياه
هر که درياهاي اشکش حاصل است
گو بيا کو درخور اين منزل است
وانک او را ديده خون بار نيست
گو برو کو را بر ما کار نيست