پاک ديني گفت سي سال تمام
عمر بي خود مي گذارم بر دوام
همچو اسمعيل در خود ناپديد
آن زمان کو را پدر سر مي بريد
چون بود آنکس که او عمري گذاشت
همچو آن يک دم که اسمعيل داشت
کس چه داند تا درين حبس تعب
عمر خود چون مي گذارم روز و شب
گاه مي سوزم چو شمع از انتظار
گاه مي گريم چر ابر نوبهار
تو فروغ شمع مي بيني خوشي
مي نبيني در سر او آتشي
آنک از بيرون کند در تن نگاه
کي بود هرگز درون سينه راه
در خم چوگان چه گويي، هيچ جاي
مي ندانم پاي از سر، سر ز پاي
از وجودم خود نکردم هيچ سود
کانچ کردم وانچ گفتم هيچ بود
اي دريغا نيست از کس ياريم
عمر ضايع گشت در بي کاريم
چون توانستم ندانستم ، چه سود
چون بدانستم، توانستم نبود
اين زمان جز عجز و جز بيچارگي
مي ندارم چاره يک بارگي