حکايت پادشاهي که پسر وزير روز و شب مونسش بود و بر اثر خطايي دستور کشتنش را داد و بعد پشيمان گشت . . .

پادشاهي بود عالم زان او
هفت کشور جمله در فرمان او
بود در فرماندهي اسکندري
قاف تا قاف جهانش لشگري
جاه او دو رخ نهاده ماه را
مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را
داشت آن خسرو يکي عالي وزير
در بزرگي خرده دان و خرده گير
يک پسر داشت آن وزير پر هنر
حسن عالم وقف رويش سر به سر
کسي به زيبايي او هرگز نديد
هيچ زيبا نيز چندان عز نديد
از نکو رويي که بود آن دلفروز
هيچ نتوانست بيرون شد به روز
گر به روز آن ماه پيداآمدي
صد قيامت آشکارا آمدي
برنخيزد در جهان خرمي
تا ابد محبوب تر زو آدمي
چهره اي داشت آن پسر چون آفتاب
طره اي هم رنگ و بوي مشک ناب
سايه بان آفتابش مشک بود
آب حيوان بي لبش لب خشک بود
در ميان آفتاب دلستانش
بود هم چون ذره شکل دهانش
ذره او فتنه مردم شده
در درونش صد ستاره گم شده
چون ستاره ره نمايد در جهان
سي درون ذره اي چون شد نهان
زلف او بر پشتي او سرفراز
در سرافرازي به پشت افتاده باز
هر شکن در طره آن سيم تن
صد جهان جان را به يک دم صد شکن
زلف او بر رخ بسي منسوبه داشت
در سر هر موي صد اعجوبه داشت
بود بر شکل کمانش ابرويي
خود کجا بد آن کمان را بازويي
نرگس افسون گرش در دلبري
کرده از هر مژه اي صد ساحري
لعل او سرچشمه آب حيات
چون شکر شيرين و سرسبز از نبات
خط سبزش سرخ رويي جمال
طوطي سرچشمه حد کمال
گفتن از دندان او بي خرد گيست
کان گهر از عزت خود برد گيست
مشک خالش نقطه جيم جمال
ماضي و مستقبل از وي کرده حال
شرح زيبايي آن زيبا پسر
از وجود او نمي آمد به سر
شاه از و القصه مست مست شد
و ز بلاي عشق او از دست شد
گرچه شاهي سخت عالي قدر بود
چون هلالي از غم آن بدر بود
شد چنان مستغرق عشق پسر
کز وجود خود نمي آمد بدر
گر نبودي لحظه اي در پيش او
جوي خون راندي دل بي خويش او
نه قرارش بود بي او يک نفس
نه زماني صبر بودش زين هوس
روز و شب بي او نياسودي دمي
مونس او بودش به روز و شب همي
تا شبش بنشاندي روز دراز
راز مي گفتي بدان مه چهره باز
چون شب تاريک گشتي آشکار
شاه را نه خواب بودي نه قرار
وان پسر در خواب رفتي پيش شاه
شاه مي کردي به روي او نگاه
در فروغ و نور شمع دلستان
جمله شب خفته مي بودي ستان
شه در آن مه روي مي نگريستي
هر شبي صد گونه خون بگريستي
گاه گل بر روي او افشاندي
گاه گرد از موي او افشاندي
گه ز درد عشق، چون باران ز ميغ
بر رخ او اشک راندي بي دريغ
گاه با آن ماه جشني ساختي
گاه بر رويش قدح پرداختي
يک نفس از پيش خود نگذاشتش
تا که بودي لازم خود داشتش
کي توانست آن پسر دايم نشست
ليک بود از بيم خسرو پاي بست
گر برفتي يک دم از پيرامنش
شه ز غيرت سرفکندي از تنش
خواستي هم مادر او هم پدر
تا دمي بينند روي آن پسر
ليکشان زهره نبود از بيم شاه
تا برين قصه برآمد ديرگاه
بود در همسايگي شهريار
دختري خورشيد رخ همچون نگار
آن پسر شد عاشق ديدار او
همچو آتش گرم شد در کار او
کي شبي با او نشستي سازکرد
مجلسي چون روي خويش آغازکرد
از نهان بي شاه با او درنشست
بود آن شب از قضا آن شاه مست
نيم شب چون نيم مستي پادشاه
دشنه اي در کف، بجست از خوابگاه
آن پسر را جست ، هيچش مي نيافت
عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت
دختري با آن پسر بنشسته ديد
هر دو را در هم دلي پيوسته ديد
چون بديد آن حال شاه نامور
آتش غيرت فتادش در جگر
مست و عشق و آنگهي سلطان سري
چون بود معشوق او با ديگري
شاه با خود گفت بر چون من شهي
چون گزيدي ديگري، اينت ابلهي
آنچ من کردم بجاي تو بسي
هيچ کس هرگز نکرد آن با کسي
در مکافات من آخر اين کني
رو بکن، الحق که شيرين مي کني
هم کليد گنجها در دست تو
هم سر افرازان عالم پست تو
هم مرا هم راز و هم همدم مدام
هم مرا هم درد و هم محرم مدام
در نشيني با گدايي در نهان
از تو پردازم همين ساعت مکان
اين بگفت و امر کرد آن شهريار
تا ببستند آن پسر را استوار
سيم خام او ميان خاک راه
کرد همچون نيل خام از چوب شاه
بعد از آن شد گفت تا دارش زدند
در ميان صفه بارش زدند
گفت اول پوست از وي درکشيد
سرنگون آنگه به دارش برکشيد
تا کسي کو گشت اهل پادشاه
تا هم آخر او به کس نکند نگاه
در ربودند آن پسر را زار و خوار
تا در آويزند سر مستش ز دار
شد وزير آگاه از حال پسر
خاک بر سر گفت اي جان پدر
اين چه خذلان بود کامد در رهت
چه قضا بود اين که دشمن شد شهت
بود آنجا دو غلام پادشاه
عزم کرده تا کنند او را تباه
آن وزير آمد دلي پر درد و داغ
هر يکي را داد دري شب چراغ
گفت امشب هست مست اين پادشاه
وين پسر را نيست چنديني گناه
چون شود هشيار شاه نامدار
هم پشيمان گردد وهم بي قرار
هرک او را کشته باشد بي شکي
شاه از صد زنده نگذارد يکي
آن غلامان جمله گفتند اين نفس
گر بيايد شه نبيند هيچ کس
درزمان از ما بريزد جوي خون
پس کند بردار ما را سرنگون
خونيي آورد از زندان وزير
بازکردش پوست از تن همچوسير
سرنگوسارش زدار آونگ کرد
خاک از خونش گل گل رنگ کرد
وآن پسر را کرد درپرده نهان
تا چه زايد از پس پرده جهان
شاه چون هشيار شد روزي دگر
همچنان مي سوخت از خشمش جگر
آن غلامانرا بخواند آن پادشا
گفت با آن سگ چه کرديد از جفا
جمله گفتندش که کرديم استوار
درميان صفه بارش بدار
پوستش کرديم سرتاسر برون
بر سردارست اکنون سرنگون
شاه چون بشنود آن پاسخ تمام
شاد گشت از پاسخ آن دو غلام
هر يکي را داد فاخر خلعتي
يافت هريک منصبي ورفعتي
شاه گفتا همچنان تا ديرگاه
خوار بگذاريد بردارش تباه
تا زکار اين پليد نابکار
عبرتي گيرند خلق روزگار
چون شنود اين قصه خلق شهر او
جمله را دل درد کرد از بهر او
درنظاره آمدند آنجا بسي
باز مي نشناختندش هر کسي
گوشتي ديدند خلقان غرق خون
پوست از وي درکشيده سرنگون
آن که و مه هرک ديدش آن چنان
همچو باران خون گرستي در نهان
روز تا شب ماتم آن ماه بود
شهر پردرد و دريغ و آه بود
بعد روزي چند، بي دلدار خويش
شه پشيمان گشت از کردار خويش
خشم او کم گشت، عشقش زور کرد
عشق شاه شيردل را مور کرد
پادشاهي با چنان يوسف وشي
روز و شب بنشسته در خلوت خوشي
بوده دايم از شراب وصل مست
در خمار وصل چون داند نشست
عاقبت طاقت نماندش يک نفس
کار او پيوسته زاري بود و بس
جان او مي سوخت از درد فراق
گشت بي صبر و قرار از اشتياق
در پشيماني فروشد پادشاه
ديده پر خون کرد و سر بر خاک راه
جامه نيلي کرد و در برخود ببست
در ميان خون و خاکستر نشست
نه طعامي خورد از آن پس نه شراب
در رميد از چشم خون افشانش خواب
چون در آمد شب، برون شد شهريار
کرد از اغيار خالي زير دار
رفت تنها زير دار آن پسر
ياد مي آورد کار آن پسر
چون ز يک يک کار او ياد آمديش
ازبن هر موي فرياد آمديش
بر دل او درد بي اندازه شد
هر زمانش ماتم نو تازه شد
بر سر آن کشته مي ناليد زار
خون او در روي مي ماليد زار
خويش را در خاک مي افکند او
پشت دست از دست برمي کند او
گر شمار اشک او کردي کسي
بيشتر بودي زصد باران بسي
جمله شب بود تنها تا بروز
همچو شمعي در ميان اشک و سوز
چون نسيم صبح گشتي آشکار
با وثاق خويش رفتي شهريار
درميان خاک وخاکستر شدي
درمصيبت هر زمان با سرشدي
چون برآمد چل شبان روزتمام
همچو مويي شد شه عالي مقام
در فرو بست وبزير دار او
گشت درتيمار او بيمار او
کس نداشت آن زهره درچل روزوشب
تا گشايد درسخن با شاه لب
از پس چل شب نه نان خورد و نه آب
آن پسر را ديد يک ساعت بخواب
روي همچون ماه اودراشک غرق
ازقدم در خون نشسته تا بفرق
شاه گفتش اي لطيف جان فزاي
ازچه غرق خون شدي سرتابپاي
گفت در خون ز آشنايي توم
وين چنين از بي وفايي توم
بازکردي پوست از من بي گناه
اين وفاداري بود اي پادشاه
يار با يارخود آخر اين کند
کافرم گر هيچ کافر اين کند
من چه کردم تا تو بردارم کني
سربري وسرنگوسارم کني
روي اکنون مي بگردانم ز تو
تا قيامت داد بستانم ز تو
چون شود ديوان دادارآشکار
داد من بستاند از تو کردگار
شاه چون بشنود از آن مه اين جواب
درزمان درجست دل پر خون زخواب
شور غالب گشت برجان ودلش
هرزماني سخت تر شدمشکلش
گشت بس ديوانه وازدست شد
ضعف درپيوست وغم پيوست شد
خانه ديوانگي دربازکرد
نوحه بس زار زار آغاز کرد
گفت اي جان ودلم، بي حاصلم
چون شود از تشوير تو جان ودلم
اي بسي سر گشته من آمده
پس بزاري کشته من آمده
همچو من گوهر شکست خود که کرد
اينچ من کردم بدست خود که کرد
مي سزد گر من به خون آغشته ام
تا چرا معشوق خود را کشته ام
درنگر آخر کجايي اي پسر
خط مکش در آشنايي اي پسر
تو مکن بد گرچه من بد کرده ام
زانک اين بد جمله با خود کرده ام
من چنين حيران و غمناک از توم
خاک بر سر بر سر خاک از توام
از کجا جويم ترا اي جان من
رحمتي کن بر دل حيران من
گر جفا ديدي تو از من بي وفا
تو وفاداري، مکن با من جفا
از تنت گر ريختم خون بي خبر
خون جانم چند ريزي اي پسر
مست بودم کين خطا بر من برفت
خود چه بود اين کز قضا بر من برفت
گر تو پيش از من برفتي ناگهان
بي تو من کي زنده مانم در جهان
بي تو چون يکدم سر خويشم نماند
زندگاني يک دو دم بيشم نماند
جان به لب آورد بي تو شهريار
تا کند در خون بهاي تو نثار
مي نترسم من ز مرگ خويشتن
ليک ترسم از جفاي خويش من
گر شود جاويد جانم عذر خواه
هم نيارد خواست عذر اين گناه
کاشکي حلقم ببريدي به تيغ
وز دلم گم گشتي اين درد و دريغ
خالقا جانم درين حيرت بسوخت
پاي تا فرق من از حسرت بسوخت
من ندارم طاقت و تاب فراق
چند سوزد جان من در اشتياق
جان من بستان به فضل اي دادگر
زانک من طاقت نمي دارم دگر
همچنين مي گفت تا خاموش شد
در ميان خامشي بيهوش شد
عاقبت پيک عنايت در رسيد
شکر ما بعد شکايت در رسيد
چون ز حد بگذشت درد پادشاه
بود پنهان آن وزير آن جايگاه
شد بياراست آن پسر را در نهان
پس فرستادش بر شاه جهان
آمد از پرده برون چون مه ز ميغ
پيش خسرو رفت با کرباس و تيغ
در زمين افتاد پيش شهريار
همچو باران اشک مي باريد زار
چون بديد آن ماه را شاه جهان
مي ندانم تا چه گويم اين زمان
شاه در خاک و پسر در خون فتاد
کس چه داند کين عجايب چون فتاد
هرچ گويم بعد ازين ناگفتنيست
در چو در قعرست هم ناسفتنيست
شاه چون يافت از فراق او خلاص
هر دو خوش رفتند در ايوان خاص
بعد ازين کس واقف اسرار نيست
زانک اينجا موضع اغيار نيست
آنچ آن يک گفت آن ديگر شنود
کور ديد آن حال، گوش کر شنود
من کيم آنرا که شرح آن دهم
ور دهم آن شرح خط برجان دهم
نارسيده چون دهم آن شرح من
تن زنم چون مانده ام در طرح من
گر اجازت باشد از پيشان مرا
زود فرمايند شرح آن مرا
چون سر يک موي نيست اين جايگاه
جز خموشي روي نيست اين جايگاه
نيست ممکن آنک يابد يک زمان
جز خموشي گوهري تيغ زفان
گرچه سوسن ده زفان بيش آمدست
عاشق خاموشي خويش آمدست
اين زمان باري سخن کردم تمام
کار بايد، چند گويم، والسلام