يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز
با مريدي گفت دايم در گداز
تا چو اندر عشق بگدازي تمام
پس شوي از ضعف چون مويي مدام
چون شود شخص تو چون مويي نزار
جايگاهي سازدت در زلف يار
هرک چون مويي شود در کوي او
بي شک او مويي شود در موي او
گر تو هستي راه بين و ديده ور
موي در موي اين چنين بين درنگر
گر سر مويي نماند از خوديت
هفت دوزخ سر برآيد از بديت