بعد ازين وادي فقرست و فنا
کي بود اينجا سخن گفتن روا
عين وادي فراموشي بود
لنگي و کري و بيهوشي بود
صد هزاران سايه جاويد تو
گم شده بيني ز يک خورشيد تو
بحرکلي چون بجنبش کرد راي
نقشها بر بحر کي ماند بجاي
هر دو عالم نقش آن درياست بس
هرک گويد نيست اين سوداست بس
هرک در درياي کل گم بوده شد
دايما گم بوده آسوده شد
دل درين درياي پر آسودگي
مي نيابد هيچ جز گم بودگي
گر ازين گم بودگي بازش دهند
صنع بين گردد، بسي رازش دهند
سالکان پخته و مردان مرد
چون فرو رفتند در ميدان درد
گم شدن اول قدم، زين پس چه بود
لاجرم ديگر قدم را کس نبود
چون همه در گام اول گم شدند
تو جمادي گير اگر مردم شدند
عود و هيزم چون به آتش در شوند
هر دو بر يک جاي خاکستر شودند
اين به صورت هر دو يکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر پليدي گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند بذل
ليک اگر پاکي درين دريا بود
او چون بود در ميان زيبا بود
نبود او و او بود، چون باشد اين
از خيال عقل بيرون باشد اين