حکايت شيخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران مي کرد

شيخ نصرآباد را بگرفت درد
کرد چل حج بر توکل اينت مرد
بعد از آن موي سپيد و تن نزار
برهنه ديدش کسي با يک از ار
دل دلش تابي و در جانش تفي
بسته زناري و بگشاده کفي
آمده نه از سر دعوي و لاف
گرد آتش گاه گبري در طواف
گفت گفتم اي بزرگ روزگار
اين چه کار تست آخر شرم دار
کرده اي چندين حج و بس سروري
حاصل آن جمله آمد کافري
اين چنين کار از سر خامي بود
اهل دل را از تو بدنامي بود
وين کدامين شيخ کرد، اين راه کيست
مي نداني اين که آتش گاه کيست
شيخ گفتا کار من سخت اوفتاد
آتشم در خانه و رخت اوفتاد
شد ازين آتش مرا خرمن بباد
داد کلي نام و ننگ من بباد
گشته اي کاليو کار خويش من
من ندانم حيله اي زين بيش من
چون درآيد اين چنين آتش به جان
کي گذارد نام و ننگم يک زمان
تا گرفتار چنين کار آمدم
ازکنشت و کعبه بي زار آمدم
ذره اي گر حيرتت آيد پديد
همچو من صد حسرتت آيد پديد