مادري بر خاک دختر مي گريست
راه بيني سوي آن زن بنگريست
گفت اين زن برد از مردان سبق
زانک چون ما نيست و مي داند به حق
کز کدامين گم شده ماندست دور
وز که افتادست زين سان نا صبور
فرخ او چون حال مي داند که چيست
داند او تا بر که مي بايد گريست
مشکل آمد قصه اين غم زده
روز و شب بنشسته ام ماتم زده
نه مرا معلوم تا در درد کار
بر که مي گريم چو باران زار زار
من نه آگاهم چنين گريان شده
کز که دور افتاده ام حيران شده
اين زن از چون من هزاران گوي برد
زانکه از گم گشته خود بوي برد
من نبردم بوي و اين حسرت مرا
خون بريخت و کشت در حيرت مرا
در چنين منزل که شد دل ناپديد
بل که هم شد نيز منزل ناپديد
ريسمان عقل را سر گم شدست
خانه پندار را در گم شدست
هرکه او آنجا رسد سرگم کند
چار حد خويش را در گم کند
گر کسي اينجا رهي دريافتي
سر کل در يک نفس دريافتي